پاشو دختر تا کی میخوابی راضیه؟!
مادر بود که صدایم می زد. لحاف را کنار زدم، نشستم. علی و مرضیه کنارش، زیر جاجیم خواب بودند.
آفتاب هنوز طلوع نکرده بود. هوا گرگ و میش بود.
به آغل گوسفندان رفتم، شیر ها را دوشیدم، چند هیزم در اجاق گوشه حیاط گذاشتم، با ریختن نفت آتش روشن تر شد. قابلمه بزرگ مسی روی اجاق را پر از شیر تازه کردم.
بوی شکوفه های درخت آلو گوشه حیاط، همراه با نسیم صبحگاهی در هوا پخش می شد. زیر درخت، مشک پوستی روی سه پایه چوبی با نخ های پشمی آویزان بود، مشک را پر از ماست کردم و مشغول مشک زدن شدم.
مادر روی تنور، مشغول پختن نان شد. حرکت دادن مشک به جلو و عقب، چربی داخل ماست را از دوغ جدا می کرد. بعد از خالی کردن دوغ، کره های داخل مشک را جمع کردم.
مادر نان های گرم را که در سفره پیچیده بود، در پنجره خانه گذاشت و از حیاط بیرون رفت.
تکه نانی گرم با کره تازه و یک کاسه شیر برداشتم و کنار ایوان مشغول صبحانه خوردن شدم. آفتاب کاملا طلوع کرده بود و هنوز از چوپان خبری نبود.
در ذهنم، دنبال خاطره ایی شاد از پدر می گشتم، زمانی که هنوز می خندید و راه می رفت. دو سال قبل بود، صدای زنگوله های شتر ها از کوچه می آمد، زیباترین صدا که از آمدنش می گفت. تا انتهای کوچه برای استقبالش دویدم، ردیف شتر ها، با زنگوله های زرد بزرگ که با نخ های پشمی و منگوله های رنگی دور گردنشان بهم وصل بودند و صورت خندان پدر که در دو قدمی من بود.
هر سال برای سفر تجاریاش سمت مرزهای شمالی می رفت و بعد از چند هفته، با کلی وسایل جدید به خانه می آمد.
سفر آخر، خورجین ها را کنار ایوان گذاشت، یک لیوان دوغ برایش بردم. پارچه ای زرد مخملی با گلهایی به رنگ نارنجی و قرمز از خورجین در آورد، راضیه این برای توست.
خاطرم هست وسیله ایی جدید، آورده بود. جعبه ایی سیاه رنگ و چرمی که چند پیچ بزرگ و آنتی داشت و با باتری های بزرگ روشن می شد. پدر گفت اسمش رادیو است و صدا پخش می کند.
غرق در افکارم بودم که با صدای بسته شدن درب، متوجه حضور مادر در حیاط شدم. از خانه چوپان برمی گشت. برای مدت ها اولین بار است که برای چرا بردن گوسفندان کسی نیامده بود. گفت: علی رو بیدار کن گوسفندها را به چرا ببرین، چوپان مریضه
به ناچار همراه برادر و کمی آذوقه، به دنبال گوسفندان از ده خارج شدیم. اوایل بهار، عطر و بوی گیاهان کوهی، در هوای خنک صبح پراکنده بود . گلهای وحشی در بین علفزار، مانند جواهرات رنگی بر مخمل سبز می درخشیدند.
سراشیبی انتهای ده، به مرتع سبزی ختم می شد که در دامنه کوهی سنگلاخ، در مسیر عبور رودخانه به روستا بود. پس از ساعتی راهپیمایی به دنبال گوسفندان، در کنار درختی نزدیک آب نشستیم.
تا به حال منظره روستا را از این ارتفاع ندیده بودم. ساختمان های خاکی رنگ ده، به اندازه یک بند انگشت دیده می شدند. مرتع در سمت راست با انحنایی به سمت ده بعدی می رسید و از جایی که نشسته بودم ساختمان های ده کناری دیده نمی شدند.
سبزه ها از نم صبحگاهی خیس و درخشان بودند. با کمی فاصله چند گله در مرتع پراکنده بودند.
گوسفندان را شمردم و علی همراه سگ گله، گوسفندان را در یک محدوده نزدیک هم جمع می کرد و من هم از سمت دیگر.
پس از مدتی، به درخت تکیه دادم و چرای گوسفندان را تماشا می کردم، زمان به کندی می گذشت و خواب چشمانم را ربود. صدای زیبای نی چوپانی از دور دست به گوش می رسید، به همراه صدای زنگوله ها و صدای گوسفندان موسیقی خاصی بود که توجه ام را جلب کرد، چشمانم را باز کردم و صدای نی از پایین دست انحنای مرتع می آمد، جایی که شیب دامنه به سمت ده کناری بود.
قبل از غروب، به سمت ده راه افتادیم. در مسیر برگشت هر گل درخشانی خود نمایی می کرد، می چیدم و در دستمال آذوقه که خالی بود جمع می کردم. کمی پایین تر، از سراشیبی به سمت ده کناری نگاهی انداختم از نی نواز خبری نبود، تنها پسرکی با موهای نارنجی به دنبال گوسفندان می دوید. خسته و گرسنه به خانه رسیدیم، معلوم شد چوپانی گوسفندان تا پیدا شدن چوپان جدید ادامه دارد، من در حالی که صدای نی در سرم تکرار می شد بخواب رفتم.