هر سال با گرم شدن هوا در تابستان، مراتع سرسبزی کافی برای چرای گله را ندارند، به همین دلیل به ناچار، اهالی ده با شروع فصل گرما، گله ها را برای چرا به دامنه های سبزتر و خنک تر بالای کوه می برند و تابستان را در ییلاق سپری می کنند. چند روزی بود که زمزمه کوچ به ییلاق، به گوش می رسید.
اهالی هر ده در یک یا چند نوبت، با خانواده به همراه چوپان ها به سمت کوه و جایگاه اقامت هر ساله می رفتند. گروه اول از ده فردا به سمت کوه حرکت می کردند.
حدود ظهر، مادر با اسب، به سمت آسیاب ده راه افتاد. کیسه های گندم را چند روز پیش به آسیابان سپرده بود تا آرد مورد نیاز برای کوچ را فراهم کند. علی بیشتر اوقات را به همراه چوپان جدید و گله در مرتع می گذراند.
به همراه خواهرم از خانه بیرون آمدیم. چند خانه دورتر، در کوچه، عمو زاده ها هر روز در حیاط سرگرم بودند.
در بزرگ چوبی، نیم لا بود. خانه کمی عقب تر در فاصله ده متری از در حیاط و با خشت خام و گل ساخته شده بود. از راه باریک بین درختان میوه عبور کردیم و به ایوان گلی بزرگ جلوی خانه رسیدیم. از حیاط پشت خانه صدای آواز خواندن به گوش می رسید. در حالی دست مرضیه را گرفته بودم از راه کنار ساختمان، به سمت حیاط پشت خانه رفتیم.
زیر درخت توت بزرگ، دار قالی روی زمین بود و عمو زاده ها مشغول بافتن پالاس بودند. فهیمه با صدای خوشی آهنگ کردی می خواند. بعد از سلام و احوالپرسی، با مرضیه لبه ی ایوان پشتی نشستیم.
همان طور که با آواز دختر عمو گوش می دادیم. زن عمو، سینی استکان ها را روی ایوان گذاشت، کتری بزرگ سیاه رنگ را از روی اجاق هیزمی برداشت و قوری چینی گل قرمز را پرکرد. سر کتری را برعکس کرد و قوری را روی آن گذاشت تا چای دم بکشد. نزدیک اجاق روی سنگی نشست و با دخترش هم آوایی می کرد.
فهیمه، دختر عموی دیگر و دختر همسایه پایه دار قالی و در حال بافتن بودند. مرضیه به سمت باغ پشت خانه دوید، جایی که بزغاله ها بین درختان انگور، بالا و پایین می پریدند.
در کنار ایوان پشتی خانه، راه پله گلی به سمت طبقه دوم خانه می رفت. عمو در بالا خانه گرم صحبت با همسایه ها بود. زن عمو سینی چای را دستم داد گفت: عمو بالاخانه منتظر چای تازه دمه.
سینی را برداشتم و از پله ها بالا رفتم، در اتاق باز بود، عمو به پشتی مخملی قرمز رنگی تکیه داده بود و بقیه، سه مرد و یک پسر جوان در مقابلش چهار زانو نشسته بودند.
سلام کردم و سینی چای را جلوی آنها بر زمین نهادم و بیرون آمدم. در حال پایین آمدن از پله ها بودم که صدای خنده دخترها بلند شد. پرسیدم: خیر باشه به چی می خندین
زن عمو با خنده گفت: خیر انشالله، اومدن خواستگاری.
من که سر جام میخکوب شدم، با تعجب پرسیدم : خواستگاری کی؟
دختر عمو کوچکم با شکلک در آوردن و با حالت مسخره ای گفت: دختری که آواز می خونه!
نفس راحتی کشیدم، کنار دختر ها نشستم. گفتم: حالا مثل آدم تعریف کنین ببینم ماجرا چیه، چای خواستگاری کی رو بردم ؟
دوست فهیمه با خنده گفت: پسر فامیل ما از شهر آمدن، وقتی که یکبار داشته از کنار دیوار رد می شده، عاشق دختری شده که آواز می خونه، از مادرم پرسیده این دختر کیه مادرم گفته من و فهیمه با هم قالی می بافیم و آواز می خونیم، دیشب خواستن منو خواستگاری کنن اشتباهی، منم گفتم فهیمه آواز می خونه نه من، برای اینم امروز آوردمشون اینجا .
آخر صحبتش بلندتر خندید گفت: تا دختر آواز خوان و ببینه .
من که تازه متوجه داستان شدم، با خنده پرسیدم: حالا چرا سینی چای و به من دادین ببرم .
فهیمه خندید گفت: نترس چای خواستگاری نبود فقط اومدن صحبت کنن تا بعد برگشت از کوه بیان خواستگاری.
در حالی که با داستان خواستگاری و عروسی سرگرم صحبت و خنده بودیم، در بافت پالاس کمک کردیم تا قبل از کوه رفتن، پالاس را از دار پایین بیاریم. دم غروب بود که دست مرضیه را گرفتم و از خانه عمو بیرون زدم. فردا به همراه عموزاده ها راهی ییلاق می شدیم.