نوای عشق : قسمت ششم: مبارکه

نویسنده: Sokute_khamush


نگاهی به پنجره انداختم، هنوز هوا تاریک بود، جاجیم کلفت را روی سرم کشیدم، سوزش سرما را روی دست و صورتم حس می کنم، با خودم گفتم: کاش حالا حالا صبح نشه، از زیره لحاف گرم و نرم‌تر جایی نیست.
اوایل شهریور ماه، یک هفته است که از کوه برگشتیم. جاجیم و کنار زدم، چارقد پشمی را دورم پیچیدم و گره زدم و از اتاق بیرون زدم. از سرما هنوز هم دلم برای رختخواب پر می کشید. مادر گوشه اتاق، خمیر درست می کرد. 
گفتم: امروز روز خواستگاری فهیمه است، کارها رو زودتر انجام بدم برم اون خونه عمو؟
مادر سری به علامت رضایت تکان داد. گوسفند ها را شمردم، شیر ها را گرم کردم. به مادر گفتم: جالب است از زمانی که چوپان جدید اومده، حتی تو کوه، هیچ گوسفندی کم نشده.
مادر: خدا رو شکر پسر کاری و خوبیه، هواسش جمعه، خدا پدر و مادرش و بیامرزه.
خندیدم گفتم: هنوز پدر و مادرش نمردن ها!
مادر: آدمای زنده هم نیاز به آمرزش دارن.
صدای بسته شدن در آغل شنیده شد، احمد بود که برای بردن گله آمده بود. به مادر گفتم: یعنی شنید؟!
مادر خندید و چیزی نگفت. بعد از انجام کارها، سراغ صندوقچه لباس رفتم، پارچه زرد گلدار را که پدر در سفر آخر برایم آورده بود به مادر نشان دادم، پرسیدم: این و برای عروسی فهیمه بدم زن عمو بدوزه؟
مادر، کنار سفره نشسته بود و کاسه شیر گرم را سرکشید و گفت: آره خوبه.
پارچه به دست، از خانه بیرون آمدم، معصومه، دوست خوش خنده فهیمه هم از ذوق عروسی اول صبح، جلوی در خانه عمو ایستاده بود و دست تکان می داد. به سویش دویدم و با هم وارد خانه عمو شدیم. 
حیاط کاملا آب و جارو شده بود. بوی شیرینی خانگی، حیاط را پر کرده بود. داخل اتاق چراغ گرد سوز نفتی روشن بود و زن عمو و فهیمه، مشغول پختن شیرینی بودند. من و معصومه، به جمعشان پیوستیم. زن عمو، پارچه ها را که هنوز در دستم بود، گرفت. گفت: میخوای بدوزی، لباس قشنگی میشه، خودم برات می دوزم تو هم یاد می گیری.
حوالی ظهر، مهمان ها رسیدند و در اتاق بالا خانه، اتاق پذیرایی جمع بودند. من، معصومه، فاطمه گوشه اتاق نشیمن نشسته بودیم تا جلوی دست و پا نباشیم، مات و مبهوت به همدیگر نگاه می کردیم که فاطمه گفت: می خواین بدونین داخل چی می گن؟
من و معصومه از فضولی داشتیم می مردیم، گفتم: کور از خدا چی میخواد!
معصومه هم گفت : دو چشم بینا! معلومه آره، دقیقا این چیزی که داریم بهش فکر میکنیم، داخل چه خبره؟
فاطمه از جاش بلند شد و با دست اشاره کرد دنبالش بریم، گفت: هیس، فقط صداتون در نیاد تا لو نریم.
همین طور که دنبال فاطمه می رفتیم، وارد راهرو و پله هایی شدیم که به سمت پشت بام می رفت. روی بام، اتاقک گلی بلندی که از سقف، بیرون زده بود. روی دیوار اتاقک، شیارهای خالی و زیادی که در کنار هم قرار داشتند، مثل پنجره های باریک و بلند و بدون شیشه بودند. فاطمه گفت: این بادگیر یک دریچه داره به اتاق پذیرایی.
کنار شیارها روی سقف دراز کشید و سرش را به دیوار اتاقک چسباند، صدای صحبت کردن عمو، کاملا شنیده می شد. من و معصومه هم کنارش شیرجه زدیم، صدا مهمان ها شنیده می شد.
عمو: دختر ما، هنوز ۱۵ سالشه، تا سن قانونی ازدواج یک سال باید صبر کنین.
مرد مهمان: پسر ما هم یک سال و نیم از سربازیش مونده، اگر عقد کنن، نامزد می مونن تو این مدت، تا عروسی رو بعد سربازی بگیریم.
صدای باز شدن در آمد، جیریق جیریق استکان ها تو سینی بلند بود. معصومه خندید وگفت: فهیمه هول کرده، الانه سینی رو چپ کنه.
همه منتظره صدای چپ کردن سینی بودیم ولی اتفاق نیفتاد، یک مدت سکوت بود، که صدای زن عمو آمد، پسرتون بعد از عروسی کجا قراره زندگی کنه؟ 
زن مهمان : خانه‌مون اتاق زیاد داره، دور تا دور حیاط. هر کدوم بخوان می تونن بردارن، دختر و دامادم هم با ما زندگی می کنن.
عمو: آقازاده بعد سربازی برای درآمد قراره چی کار کنن، حرفه ایی بلده؟
مرد مهمان : یک زمین کشاورزی هست، با هم می کاریم و می خوریم تا اون موقع ببینیم خدا چی می خواد
زن عمو: انشالله مبارکه، بفرمایید دهنتون و شیرین کنین.
عمو: مبارکه!
صدای مبارکه، مبارکه. قطع نمی شد، اشاره کردم گفتم: بچه ها بریم پایین الان از اتاق بیرون میان و متوجه نبود ما می شن.
آرام از پله ها پایین رفتیم، در راه پله را بستیم، به حالت مسخره دست می‌دادیم و روبوسی می کردیم، مبارکه، مبارکه!
بعد رفتن مهمان ها با شیرینی از خودمان پذیرایی کردیم، قرار عقد برای هفته دیگر مشخص شده بود. زن عمو خنده از صورتش محو نمی شد. سرخوش و چالاک، سفره ناهار و پذیرایی غذا را پهن می کرد.
یک هفته در تکاپوی عقد با خرید و دوخت و دوز و پخت و پز گذشت، روز مهمانی، اقوام و دوستان و همسایه ها، در خانه عمو حاضر بودند. ملای ده برای خواندن صیغه عقد دعوت شده بود. 
من در حالی لباس نو به تن داشتم، با گوشه چارقدم، روی بینی و صورتم را پوشانده بودم. به همراه بقیه دختران با لباس نو و صورت پوشیده، دور عروس نشسته بودیم. 
فهیمه، با لباسی محلی و قرمز رنگ، در بین دختران نشسته بود. چارقد قرمز توری، روی سرش انداخته بودند. مهمان ها به گوشه لباسش، پول وصل می کردند. 
داماد در ایوان، بین مرد ها نشسته بود، ملا، جملات عربی را خواند و منتظر جواب عروس شد، فهیمه، با صدای آرام بله گفت، معصومه بلندتر بله عروس را تکرار کرد، آرام به فهیمه گفت: کسی نمی فهمه بین دخترها، تو نبودی. 
من و فاطمه که می شنیدیم به هم نگاهی کردیم و خندیدیم. مراسم حنابندان، با گذاشتن حنا و بعد سکه روی دست عروس داماد که کنار هم نشسته بودند، انجام شد و زمان رقص و ساز و آواز شد.
 اهالی در کوچه، حلقه زده بودند. عده ای از جوان‌ها روی بام و دیوارها نشسته بودند. خواننده و نوازنده، مشغول خواندن و نواختن بودند. به همراه بقیه دخترها برای تماشای رقص، به کوچه آمدیم.
 در بین حلقه رقاص ها، چشمم به احمد افتاد که در حال نواختن کمانچه بود، پدرش کنارش دو تار می زد و می خواند. نفهمیدم چه مدت، با تعجب، تماشایش می کردم! ولی خوشبختانه صورتم پوشیده بود و در بین آن همه دختر قابل تشخیص نبودم.

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.