نوای عشق : قسمت نهم: خانه پدربزرگ

نویسنده: Sokute_khamush

  گاری، از پیچ و خم جاده خاکی عبور می کرد. هر از گاهی تکانی شدید می خورد و از چاله ای و سنگی رد می شد. نگاهم به مسیر جاده، خیره مانده بود. غرق در افکارم ، دور شدن از زادگاه و خاطرات پدر را نگاه می کردم. خانه های ده دیگر دیده نمی شدند.
 با تکانی شدید، نگاهم به آسمان افتاد، در سمت دیگر خورشید در حال غروب کردن بود. رنگ های گرم و درخشان، در امتداد هم در هم ترکیب بودند و در غبار جاده محو می شدند. غروب دلگیری بود، دلگیر ترین غروب عمرم!
 گاری از حرکت ایستاد. نگاهی به اطراف انداختم. جلوی خانه قدیمی پدربزرگ بودیم، خانه ایی که مدت ها بعد از فوتش، خالی و متروکه شده بود. مادر به همراه دایی جهان، در خانه گشت می زدند و صحبت می کردند. گوشه حیاط تنه های درخت خشکیده روی هم، کنار دیوار تلنبار شده بود، باغچه خالی از درخت و پز از علف های بلند بود. ایوان کوچکی که با دو پله از حیاط جدا بود و در سه اتاق به آن باز می شد. خانه کوچک پدربزرگ، که آثاری از زندگی در آن دیده نمی شد.
 در انتهای حیاط بزرگی قرار داشت که از سمت دیگر بعد از آغل، به خانه دایی جهان می رسید، حیاطی سرسبز و آباد با درختان میوه که خانه بزرگ و دو طبقه دایی جهان در آن قرار داشت. یک سمت حیاط سرشار از زندگی و سرو صدا بود و سمت دیگر بوی مرگ می‌داد و ساکت بود.
 مشغول خالی کردن گاری بودیم که احمد و علی با گله رسیدند، هوا دیگر تاریک شده بود، احمد گله را همراه گله دایی در آغل جا داد. کیسه بزرگ گندم را روی زمین انداختم، به سختی و کشان کشان به سمت ایوان می کشیدم. احمد بی معطلی دستش را دراز کرد تا کیسه را از من بگیرد.
 دستان سردش به دستم خورد، با لبخند نگاهم می کرد، به صورتش خیره ماندم، انگار غم و ناراحتی من را تنها احمد می دید. به آرامی گفت: کمک نمی خوای؟
 علی که تازه خانه نقلی پدر بزرگ را ورانداز کرده بود، به مادر گفت: اینجا خیلی کوچیکه، پر از علفه، تا کی باید اینجا بمونیم؟
 مادر که انگار علاقه ای به جواب دادن نداشت گفت : تا هر زمان که لازم باشه!
 علی سرش را پایین انداخت و با ناراحتی تکه چوبی که در دستش بود را در هوا تکان می داد و مثل شمشیر به علف ها می زد. احمد که متوجه ناراحت شدن علی شده بود ، با لبخند گفت: خونه قشنگیه! فردا باهم علف ها رو می کنیم. می تونیم تو باغچه گل و درخت بکاریم. تا حالا باغبانی کردی علی؟ بهت یاد میدم .
 علی که انگار توجه اش جلب شده بود چوب را انداخت و گفت: نه .
 و با کمک هم، گاری را خالی کردند. تا پاسی از شب، وسایل را جابه جا کردیم و آن شب در سکوتی طولانی گذشت.
 صبح زود، احمد برای عمل به قولی که به علی داده بود، بیل و داس بدست، زودتر از همیشه رسید. شیر های تازه را در قابلمه روی اجاق هیزمی گوشه ایوان، ریختم و هیزمی در آتش گذاشتم. به علی و احمد که مشغول کندن علف ها بودند نگاه می کردم. مادر که تازه نان پختن را تمام کرده بود، از حیاط دایی جهان بر می گشت. گفتم: میشه از حیاط دایی، گل و درخت بگیریم تا تو باغچه به کاریم؟ 
 مادر: آره، دایی تو حیاطه، برو ببین چی می تونی بیاری.
 با خوشحالی از جا پریدم، بعد از عبور از راهروی باریکی که جلوی آغل گوسفند ها بود، در چوبی کوچکی قرار داشت که به باغ می خورد. انتهای حیاط، باغی قرار داشت و سمت دیگر در فاصله دورتر خانه پیدا بود.
 کف حیاط و مسیر راه رفتن سیمان شده و کل فضای باغ، به دو باغچه بزرگ مستطیل شکل و گود تقسیم شده بود. در حاَشیه گودی باغچه، درختان مختلف میوه، تک و توک و بی نظم و در وسط گودی، درختان انگور منظم کاشته شده بود. بوته های گل سرخ و گل محمدی به صورت پراکنده، پای درخت ها به چشم می خورند. 
جلوی خانه، درخت توت قدیمی و برزگی که شاخه های کلفت انگور دورش تاب خورده بود، سایه خنکی ایجاد کرده بود. دایی به همراه خانواده، در ایوان، زیر سایه درخت توت، مشغول صبحانه خوردن بودند.
 زن دایی با دیدن من، بلند شد و روبوسی کرد و به صبحانه دعوت شدم. 
زن دایی: خوب شد اومدین اینجا زندگی کنین، اونجا بدون مرد کارها سخت پیش میره، الانم که جنگ شده بدتر!
 من که نظری کاملا متفاوت داشتم، با لبخند زدن بحث و عوض کردم و گفتم: چه حیاط سبز و قشنگی دارین مثل بهشت می مونه!
 دست دراز کردم یک لقمه نان و پنیر درست کردم. مدت ها بود که خانواده دایی را ندیده بودم. مادر اغلب تنها به آنها سر می زد. به صحبت های زن دایی که تازه گل انداخته بود و با آب و تاب در مورد گل‌هایی که کاشته بود، می گفت، گوش می کردم. منتظره فرصت مناسب بودم تا چند تا از گلهای عزیزش را برای حیاط پشت ببرم. گفتم: فکر می کنین بشه حیاط پشت هم مثل اینجا قشنگ و سرسبز کرد؟ چوپان داره علف ها رو می کنه. اگر بشه چند تا درخت و گل تو باغچه بکاریم خیلی خوب میشه.
 زن دایی: آره میشه، چرا نشه! بیشترشون پا جوش دارن و بوته های کوچیکتر کنارشون در اومده می تونی اونا رو ببری.
 با بوته های گل و چند درخت کوچک میوه، از زن دایی جدا شدم. از در کوچک چوبی رد شدم. مسیر ریخته شدن علف ها که برای گوسفندها برده بودند، روی زمین مشخص بود. علی و احمد مشغول پا بیل کردن باغچه بودند.
 در حال کاشتن درختان، صورت خندان علی و مهربانی احمد، دیدنی بود. 
علی: اینم آخریش، دیگه تموم شد.
 احمد: تموم نشد، تازه شروع شده! باید بهشون آب بدی و مراقبشون باشی، تا چند سال دیگه گل و شکوفه بدن.
 علی: چند سال؟ 
احمد: یکی دو سال .
علی: می رم آب بیارم.
 علی با خوشحالی، ظرف آب را گرفت و دوان از خانه بیرون رفت. من و احمد به هم نگاهی کردیم و لبخند زدیم. گفتم: فکر خوبی کردی، حال علی کاملا عوض شد.
 احمد: حالا به جای اینکه با علف ها بجنگه، به درختایی که خودش کاشته نگاه می کنه و آب میاره.
 از حرف احمد، دوباره خندیدیم. سفره صبحانه را در ایوان پهن کردم و به همراه علی و احمد، به منظره جدید حیاط نگاه می کردیم و صبحانه خوردیم.            
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.