سایه های امید : قسمت اول
0
2
0
1
در اواسط دههی 1940، آلمان تحت حاکمیت نازیها در بحرانیترین روزهای تاریخ خود قرار داشت. در این دوران تاریک، قصههایی از شجاعت و انسانیت در دل تاریکی خفته بود. در این بستر، دو شخصیت اصلی داستان ما–هانس هایزنبرگ و دیوید روزنبرگ–با یکدیگر در تقاطع سرنوشت قرار میگیرند.
دانشمند هایزنبرگ،ریاضیدان و فیزیک دان نابغه آلمانی که پنهان مخالف این حکومت بود سعی می کرد که یهودیان را پناه دهد.او سری کچل و ریشی پروفسوری داشت.در یک روز بارانی در ورشو،هایزنبرگ در پارک درحال قدم زدن بود که نوجوانی را دید که ویولون زیبا می نوازد. از قیافه اش میتوان پی برد که یهودی بود.
هایزنبرگ:هی پسر!اسمت چیه.
_دیوید!
_یهودی هستی؟
_ن....نه
_ببین من نه سربازم نه گشتاپو من دارم توی زیرزمین خونم به یهودی ها پناه میدم اگر یهودی هستی بگو
_بله یهودی هستم
_ویولون هم خوب میزنی.پاشو دنبالم بیا.
هایزنبرگ او را به زیرزمین خانه اش یعنی پناهگاه یهودیان برد و به آنها غذا داد.حدودا ۲۰ نفری را پناه داده بود.
_آقا!
_بله دیوید؟
_ببخشید،من خانواده دارم،نمیتونم من اینجا غذا بخورم و اونها اونجا از گشنگی بمیرن.
_درسته حرفت منطقیه،اما ما فعلا نمیتونم کسی رو بیاریم.نیروهای گشتاپو دارن همه جارو میگردن و هر لحظه ممکنه فرا برسن.به جونیور هم گفتم تا دم پنجره حواسش باشه.بزودی میارمشون یکم دندون رو جیگر بزار!