برج فداکاری : عنوان
0
1
0
1
برج فداکاری ساعت از نیمهشب گذشته بود وقتی در آپارتمان کوچک و نمورم را باز کردم. کولهپشتیام روی شانهام نه یک بار، که گویی تابوتی بود برای تمام آرزوهای از دسترفتهام. مدرسه امروز جهنم روی زمین بود—امتحان غافلگیرکننده ریاضی که نمرهام را به خاک سیاه نشاند، تحقیر در برابر دوستان که حالا فقط همکلاسی بودند، و تنهاییای که از آن روزی که پدر و مادرم در تصادف از دست رفتند، مثل خوره به جانم افتاده بود. تنها آرزویم این بود که در تاریکی اتاقم محو شوم، جایی که خاطرات گذشته مثل سایهها آزارم میدادند. روی تخت افتادم و چشمانم را بستم، آرزوی نابودی کردم. و دنیا، به شیوهای شوم، به آرزویم پاسخ داد.
وقتی چشمانم را باز کردم، دیگر در اتاقم نبودم. در تالاری بیپایان ایستاده بودم که سقفش در تاریکی محو شده بود، گویی به اعماق آسمان اساطیری پارسیان فرو میرفت. ستونهای عظیم سنگی با قوسیهای تیز و پرابهت، حکاکیهایی از نمادهای باستانی—شیران بالدار و پرندگان سیمرغ—داشتند. هوایی سرد و سنگین، تنفس را به کاری دشوار تبدیل کرده بود، و بوی خاک مرطوب و فلز کهنه فضا را پر کرده بود. روبهرویم، روی تختی از نور و سایه، زنی نشسته بود. نمیشد به او زن گفت؛ بیشتر تجسمی بود از زیباییای یخزده و مرگبار، الهامگرفته از افسانههای لیلیث، مادر شیاطین در روایات کهن. پوستش به سفیدی برف بود، چشمانش دو ستاره سرمست و بیرحم، و لبخندش تیغی که روح را میدرید.
«بالاخره رسیدی.» صدایش چون آهنگی دلنشین اما مرگبار در فضای خالی تالار پیچید، اکویی از بادهای صحرای کویر.
«کجاست اینجا؟ تو کیستی؟» صدایم لرزید، اما سعی کردم استوار بمانم.
«من لیلیثم. و اینجا، برج فداکاری است—برجی که از دل اسطورههای فراموششده برخواست، جایی که فداکاران واقعی آزمایش میشوند. تو برای صعود انتخاب شدهای.»
«انتخاب؟ توسط کی؟ برای چی؟» عقب رفتم، اما دیوارهای نامرئی مرا محاصره کرده بودند.
«توسط قوانین برج، که از تعادل کیهان سرچشمه میگیرد. برای نجات گونهات. اگر برج را فتح کنی، بشریت نجات مییابد. اگر شکست بخوری—و بمیری—همه آنها با تو خواهند مرد. حتی آنهایی که سالها پیش از دست دادی، در سایههای وجودت، منتظرند.»
خندهای تلخ از گلویم بیرون جست. «این احمقانهست! من فقط یک پسر معمولیام، با زخمهایی که هیچکس نمیبیند. من...»
حرفم را قطع کرد، چشمانش برق زد. «تو معمولی نیستی. در وجودت چیزی خوابیده که سالهاست در میان انسانها دیده نشده: ظرفیت بینهایت برای رنج کشیدن و رنج دادن. تنهاییات تو را قوی کرده، اما حالا باید آن را به ابزاری برای نجات تبدیل کنی. حالا ببین.»
دستی به سوی تاریکی گرفت و پنجرهای از نور در هوا پدیدار شد، مثل دریچهای به جهان واقعی. در آن پنجره، زندگی جریان داشت: مردمی در خیابانهای شلوغ تهران، کودکان در پارکهای سبز، عاشقانی در آغوش یکدیگر زیر باران پاییزی. و سپس، در یک لحظه، همه—همه—میخکوب شدند و چشمانشان، با نگاهی میان شگفتی و وحشت، به سوی من—به سوی پنجره—چرخید. لیلیث زمزمه کرد: «از این لحظه، هر انسانی روی زمین تو را میبیند. قهرمانشان. نجاتدهندهشان. یا جلادشان. اما مراقب باش؛ برج دروغ نمیگوید، اما حقیقت را هم کامل فاش نمیکند.»
بار سقوط کرد روی شانههایم. نگاه میلیاردها انسان، سنگینتر از هر بار دیگری بود که تاب آورده بودم. شک به ذهنم خطور کرد: آیا این واقعی است، یا توهمی برای شکستن من؟
سفر از برج، تکرار میشد از مرگ و تولد دوباره. هر طبقه، مکاشفهای بود جدید از درد. طبقه اول، هیولاهایی با چنگالهای آتشین که خاطرات از دست دادن خانوادهام را زنده میکردند و تکهتکهام میکردند. طبقه دهم، تلههایی که استخوانهایم را خرد میکرد و مرا وادار به انتخاب بین نجات خیالی یک کودک یا ادامه میشد. معماهایی که ذهنم را به آتش میکشید، سؤالهایی در مورد معنای فداکاری: آیا کشتن برای نجات، عدالت است یا جنایت؟ هر بار که میمردم، جادوی شوم لیلیث مرا بازمیآورد—زنده، اما با خاطرهای تازه از درد، و گاهی با فلاشبکهایی از گذشتهام که مرز بین واقعیت و کابوس را محو میکرد. با هر مرگ، بخشی از انسانیتام را در آن کف سنگی برج جا میگذاشتم. با هر تولد دوباره، چیزی سردتر و خشنتر میشدم. نگاه خیره همیشگی بشریت، از ترس به امید و سپس به وحشت تبدیل میشد. گاهی، در لحظات آرام، لیلیث ظاهر میشد و زمزمه میکرد: «من هم روزی مثل تو بودم، فداکاری کردم و برج مرا تغییر داد. حالا نوبت توست.»
پس از زمانی که به اندازه یک عمر احساس میشد، خودم را در طبقه نود و هشتم یافتم. پلکان ناپدید شد و من روی تپهای سبز، زیر آسمانی بنفش با دو ماه نقرهای ایستادم. در دوردست، شهری با گنبدهای بلند و نورهای گرم میدرخشید—آراکسوس، تمدنی باستانی با مردمانی که فناوریشان با جادو آمیخته بود، الهامگرفته از شهرهای گمشده پارسی. هوای پاک و شیرین بود، بوی گلهای ناشناخته فضا را پر کرده بود. و سپس، پنجرهای سرد و نورانی در برابرم ظاهر شد:
ماموریت نهایی: نابودی تمدن آراکسوس. جمعیت: ۲۳,۵۸۴,۶۱۲ نفر. اما... یک گزینه پنهان: یافتن هسته برج در قلب شهر و نابود کردن آن، به شرطی که خودت را قربانی کنی.
«نه...» زمزمهای بیش نبود. «این چه چیزی است؟»
صدای لیلیث در سرم طنین انداخت: «وظیفه توست، قهرمان. انجامش بده تا قومت زندگی کنند. یا گزینه دیگر را انتخاب کن—اما بدان که فداکاری واقعی، بدون بازگشت است.»
«هرگز! من یک قاتل نیستم!» فریاد زدم، ولی صدایش برای خودم هم غریب میآمد—خشن و بیروح. شک به واقعی بودن برج بیشتر شد: اگر این تمدن بخشی از بشریت باشد، یا حتی توهمی برای آزمایش من؟
«باید باشی. یا آنها، یا تمامی انسانها. انتخاب کن. من نمیتوانم برایت تصمیم بگیرم؛ برج آزادی میدهد، اما بهایی دارد.»
به زانو افتادم. اشک میریختم، اما اشکهایم خشک شده بود. «راه دیگری هست... باید باشد. هسته برج...»
«هیچ راه دیگری نیست، مگر اینکه خودت را از دست بدهی. این آخرین آزمایش است. آزمایش فداکاری واقعی. آیا برای نجات عزیزانت، دستت به خون بیگناهان آلوده میکنی؟ یا آنقدر خودخواهی که همه را به نابودی میکشی؟»
خشم، جایگزین درماندگی شد. «تو هیولایی! اما... اگر هسته را نابود کنم، تو هم با من میمیری؟»
سایهاش بر من افتاد، و برای اولین بار، صدایش لرزید: «شاید. چون من هم بخشی از این چرخهام. روزی من هم انتخاب کردم... و حالا، تو را عاشقانه هدایت میکنم.» با حرکتی سریعتر از چشم برهم زدن، حملهام را خنثی کرد و مرا به زمین کوبید. «مقاومت فایدهای ندارد. میتوانی میلیونها بار بمیری و زنده شوی، اما تنها یک راه برای پایان این رنج وجود دارد.»
و من مردم. و زنده شدم. دوباره و دوباره. پس از هزاران بار مرگ، دیگر چیزی درونم نمانده بود که بتواند مقاومت کند. تسلیم شدم، اما با گزینه پنهان. با چشمانی خالی و قلبی از سنگ، گفتم: «هسته را نابود میکنم. برای پایان این چرخه.»
شهر آراکسوس، بهشتی روی زمین بود با بازارهای شلوغ و معابد نورانی. مردمی با چشمانی درشت و پر از اعتماد به من خوشامد میگفتند، کودکان برایم گلهای درخشان میآوردند. اما من، با قدرتهایی که برج به من داده بود، به قلب شهر نفوذ کردم. هسته برج—کریستالی درخشان در معبد مرکزی—را یافتم. نگهبانان مقاومت کردند، اما من آنها را کنار زدم، نه با خشونت کامل، بلکه با دردی که خودم را هم میکشت. کریستال را لمس کردم، و انفجاری از نور همه چیز را بلعید—شهر، من، و سایههای برج.
وقتی کار تمام شد، در میدان مرکزی شهر، در میان سکوت و بوی مرگ ایستادم. دستانم میلرزید، اما نه از وحشت یا پشیمانی، بلکه از خستگی مطلق. لیلیث کنارم ظاهر شد. چشمانش برق میزد، اما این بار چیزی در نگاهش بود شبیه... حسرت؟ نه، رهایی.
«چرا؟» صدایم خشکی و خستگی دنیاها را در خود داشت. «چرا مرا وادار به این کار کردی؟»
نزدیک آمد. انگشت سردش چانه مرا بالا آورد. «چون تنها کسی بودی که میتوانستی از پس آن بربیایی. چون در تو نه تنها ظرفیت رنج، که ظرفیت شکستن چرخه را دیدم. و چون...» مکثی کوتاه کرد. «... زیرا در نابودی، زیبایی خاصی وجود دارد، اما تو آن را به رستگاری تبدیل کردی. من هم آزاد شدم.»
«عاشق این هستی؟ عاشق نابودی؟»
لبخند زد؛ لبخندی غمگین و شیطانی. «نه. من عاشق توام. عاشق چیزی که شدی—و آنچه که شکست.»
از تماسش کنار کشیدم. دیگر هیجانی برای نشان دادن نداشتم.
طبقه نود و نهم را در حالت خلسهای از بیحسی پشت سر گذاشتم، با تصاویری از شهر نابودشده که ذهنم را پر کرده بود. و سپس، به آخرین طبقه رسیدم—طبقه صد.
به جای تالار تخت پادشاه شیاطین، خودم را در تالاری آیینهای یافتم که بینهایت به نظر میرسید، هر آینه بازتابی از گذشتهام را نشان میداد: کودکی شاد، مرگ والدین، تنهایی. در مرکز آن، مردی مسن با لباسی مجلل ایستاده بود و با چشمانی از ترس به من خیره شده بود.
«پادشاه شیطان کجاست؟» صدایم غرشی خشن و غیرانسانی بود که خودم را نیز متعجب کرد.
مرد لرزید. «شیطان؟ ولی... ولی شما اینجایید! شما فاتح برج هستید! شما ارباب جدید ما هستید—اما با انتخابتان، چرخه را شکستی.»
«چه چیز پوچی میگویی؟»
به آیینهای عظیم روی دیوار اشاره کرد. «ببین! خودت را ببین!»
به آیینه نگاه کردم. و هیولا به من نگاه کرد. موجودی با چشمانی از آتش جهنم، شاخهایی پیچیده از جمجمه، و پوستی که از خاکستر و برادههای استخوان دوخته شده بود. اما در عمق چشمانش، هنوز جرقهای از انسانیت—از پسر تنهای آپارتمان—میدرخشید. نفس در سینهام حبس شد. این... این من بودم؟ این چیزی بود که من شده بودم، اما با امیدی شکسته.
لیلیث پشت سرم ظاهر شد، تصویرش در آیینه در کنار هیولا ایستاده بود، اما چهرهاش آرامتر بود. «تبریک میگویم، عشق من. تو برج را فتح کردی. تو اکنون یکی از مایی، اما چرخه را پایان دادی. یک فرشته سقوط کرده. یک خدای رستگاری.»
مرد مسن، که اکنون فهمیدم نگهبان این طبقه است، شمشیری از غلاف کشید. «من نمیگذارم اینجا را به تسخیر خود درآوری!»
حمله کرد. بدون آنکه حتی فکر کنم، دستم را بلند کردم. اما به جای نابودی، انرژی سیاهی از کف دستم بیرون جهید و او را نه محو، بلکه آرام به خواب برد. نبرد به پایان رسیده بود—بدون خون بیشتر.
لیلیث دستی به صورتم کشید—صورت هیولایی که اکنون مال من بود. «حالا میتوانی برگردی. به دنیایت. به انسانهایی که نجاتشان دادی. اما بدون من، بدون برج.»
دروازهای از نور گشوده شد و آن سوی آن، خیابانهای آشنا شهرم دیده میشد. گامی به درون آن گذاشتم.
هوا بوی باران و زندگی میداد، نه گند و دود. مردم در خیابانها، با دیدن من، ابتدا ترسیدند، اما سپس—شاید به خاطر پایان چرخه—نگاهشان نرم شد. کودکان با کنجکاوی نزدیک آمدند، مادرانشان آنها را نگه داشتند، اما نه با وحشت کامل. به دستانم نگاه کردم—لکههای خون پاک شده بودند، یا شاید فقط توهم بودند. من آنها را نجات داده بودم، و روح خودم را هم، هرچند زخمی.
از دور، صدای زمزمهها به گوش میرسید—نه آژیر پلیس، بلکه شایعههایی از قهرمانی که برج را شکست. به پارک کوچکی رفتم و روی نیمکتی نشستم. اشکی برای گریستن نداشتم، اما امیدی کوچک در دلم جوانه زده بود.
ناگهان، نسیمی سرد وزید و سایهای بر زمین افتاد. لیلیث—یا روحی از او—روبرویم ایستاد، اما این بار نه با نیشخندی تحقیرآمیز، بلکه با صورتی تقریباً غمگین و رها.
«آنها هرگز تو را کامل نخواهند پذیرفت،» گفت. «انسانها ترسو هستند. آنها قهرمانان خود را میپرستند، اما از ناجیان زخمی خود میترسند. آنها هرگز نخواهند فهمید که تو چه بهایی پرداختی—و چرخه را پایان دادی.»
«خب؟ پس چه؟ باید اینجا بمانم تا آنها مرا بفهمند؟»
«نه. راه دیگری هست. با من بیا. به جایی که به آن تعلق داری. به جایی که موجوداتی مثل ما—آلوده به فداکاری، اما آزاد—میتوانند در آن زندگی کنند.»
به چشمانش—چشمانی که اکنون حسی جز تنهایی و قدردانی در آنها نمیدیدم—نگاه کردم. او نیز مانند من، قربانی این برج بوده، و حالا با پایان چرخه، هر دو رها بودیم. شاید این دایره شوم، برای همیشه شکسته شده باشد.
دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم، اما چیزی برای به دست آوردن—آرامش—مانده بود. دستم را به سویش دراز کردم—دستی که هنوز پنجههایی تیز و خشن داشت، اما با نوری درونی. «باشه. برویم.»
او دست مرا گرفت. دنیای اطراف محو شد و در تاریکی مطلق فرو رفتیم. ما دو موجود، دو فانیِ جاودانه شده، دو قربانیِ تبدیلشده به ناجی، به سوی سرنوشت محتوم خود—به سوی خانه واقعیمان—پرواز کردیم. نه به سوی بهشت، نه به سوی دوزخ، بلکه به سوی مکانی بینابینی—جایی برای موجوداتی که برای نجات دیگران، خود را بازسازی کرده بودند. و داستان ما، نه تکرار ابدی، بلکه آغاز جدیدی بود.