من نشستم رو تخت و پرهام هم نشست روی صندلی میز تحریر .
من همینطوری فکر میگردم ... سر قضیه مهریه مامان بابا تصمیم میگیرن ،
اما ! اگه به من بود چهارده سکه تمام بهار آزادی به نیت چهارده معصوم مینداختم ...
پرهام- خب درباره چی صحبت کنیم ... .
- میگم ... ما که تمام حرفامونو زدیم ، بیا در باره عروسی صحبت کنیم ...
اینکه چجوری باشه ... کجا باشه ، یا اینکه ...خیلی چیزهای دیگه ...
پرهام- میدونی من خونه دارم اونجا زندگی می کنیم ... بزرگه و خوبه ،
فعلا ... تا زمان بعد عقد فرصت هست ... باید اول مهمونا مشخصشه ...
بعد دوتایی دربارش تصمیم میگریم ...
- ...
چه جالب کسی که حتی بیشتر از چهار کلمه تو اینترنت صحبت نمی کرد ،
بلده انیهمه خوب صحبت کنه ...
کمی که به قیافش دقت کردم ، تازه متوجه میشم موهای خوش فرم پرپشتی
داره که رنگش یه چیزی شبیه ی طلایی خرمایی ، رنگه چشماشم سبــ...
پرهام- چیزی شده ؟ ...
- نه ! چیزی نیست ، بهتره بریم ...
پرهام- راست میگی ، بهتره بریم منتظرن ...
همین که بلند شد فهمیدم قد بلند داره ، اما ! طبق گفته های خودش اصلا نگفته بود قدش بلنده ... انگار اشتباه میگرد ....
عقل- باز تو خنگ شدیا ... شاید آدم متواضعی ، که علاقه نداره هی از خودش تعریف کنه ...
- آفرین عقل من تو هم یه چیزایی سرت میشه ...
عقل- هه ... همه چیزه تورو من سرم میشه ...
- دیگه حرف نزن ، باید بریم ...
عقل- آره ، بریم ... بریم پیش چشم آبیمون ... ببخشید چشماش سبزآبی بود...
- ...
..
پریا- خب ... حرفاتون رو زدین ...
- بله ...
پریا- پس بزارید یک چیزی ر بهتون بگم ... تو این یک ربع که شما نبودین ما تصمیم گرفتیم که ... باران خودت مهریتو تعیین کنی ...
یعنی دروغ نگم داشتم ذوق مرگ میشدم ولی خودمو کنترل کردم ... و خیلی باوقار
مثل همیشه صحبت کردم ...
- خب من از قبل باسه خودم فکر کرده بودم و اصلا فکر نمی کردم یک روز خودم مهریمو تعیین کنم ... ... ... من همیشه آرزو داشتم ... مهریم چهارده سکه تمام بهار آزادی به نیت چارده معصوم باشه ...
از حالت صورت پریا خانم معلوم بود که دیگه کاملا مطمئن برادرش یک انتخاب خیلی درستی کرده ...
عقل- انقدر به خودت نبال ... یک وقت دیدی ورق برگشت ...
..
بعد اینگه من مهریمو تعیین کردم خواهر پرهام ... پریا خانم یک انگشتر طلا که یک مروارید اصل داشت درآورد دست من کرد و با یک کلمه این شب زیبا را تمام کرد ...
پریا- ... مبارک باشه ...
