در رو محکم باز کردم و کوبیدم . مامان دچار شک شد . قیافم رو دید رنگش پرید . اینقدر توی اتوبوس گریه کرده بودم دیگه انرژی نمونده بود . صدام در نمیومد . گفته بودن جسدش رو توی قبرستون کاندُرِن خاکش میکنن .
- ماریا چی شده ؟
- هیچی نگو مامان
- درست صحبت کن ماریا !
- مامان چطور احساس گناه نمیکنی ؟
- منظورت چیه ؟
- مامان جیسون مرد !
رنگ از رخ مامان پرید .
- تو به مامور های روول گفته بودی توی اشغال دونی هستم . تو گفته بودی که من الان بیهوشم و خودت لحظه مرگ سامانتا دم در بودی ! گفته بودی میخوام برم مهمونی . تمام حرفام رو گفته بودی .
- تو تو از کجا میدونی ؟
- خودشون گفتن .
- چی ؟
- مامان تو باعث مرگ بچه هاتی . میخوای منم بمیرم ؟
- ماریا ..
- مامان تو گفته بودی در همه جهت طرف منی . ولی همرو به کشتن دادی !
- ماریا من اونا رو در راه خدا فدا کردم .
جیغ زدم
- مامان روول خدا نیست ! از مغزت بیرون بیار . روول خدا نیست . در راه خدا فداشون نکردی . به خاطر اینکه خودتو به خاطر من نکشنت .
- نه نه اینطور نیست !
- دیگه به من نمیتونی دروغ بگی ! من یه روزی ملکه میشم و به همه نشون میدم روول خدا نیست !
مامان جیغ زد
- دیوونه مارو به خاطر خودت به کشتن نده َ! بشین سرجات ! سروصدا نکن . اروم باش . بزار همینطوری باشه . برای چی باید جونمون رو به خطر بنداریم ؟ اروم باش . دختر خوب ارومه .
خندیدم
- هه ببین مامان خودت داری حرف های بابا رو میزنی ! در صورتی که میگفتی نه درست نیست ! پس مامان من چی شد ؟اونی که بعد هر دعوا و کتک هوای منو داشت . اون مامان کجاس ؟
- من همین جام . الان فهمیدم روول خداس . حرفاش درست نیست .
- الان کی طرفه منه ؟ همین رو میخواستی ؟ کسایی رو که طرف منن بکشی ؟ منو ساکت کنی ؟
- اره همین رو میخواستم .
- ماریا گوش کن .....
یکی در رو باز کرد . استیون بود . با تعجب نگا کرد .
- آم ببخشید مزاحم دعواتون شدم ولی قرار ما ساعت چهار و سی دقیقه بود . ولی نبودی منم گفتم بیام اینجا چون الان ساعت پنج هستش .
مامان با وحشت نگا کرد .
- ماریا .......
لبخند کوچیکی زدم
- خیله خب . الان لباسم رو عوض میکنم .
و با خشم مامان رو نگا کردم و وارد اتاق شدم تا لباس عوض کنم .