حقیقت همین است؛ چه کسی به یک بچه خیابانی اهمیت می دهد؟ هیچ کس! هیچ کس حتی به چشم های یک بچه خیابانی نگاه هم نمی کند!
چشم هایم را می بندم و روی چمن های باغچه دراز می کشم. چیز زیادی به مرگم نمانده. خسته ام، گرسنه ام، سرگیجه دارم و سردم است. آهی می کشم و نگاهی به ابرها می اندازم. چشم هایم خیس می شوند.
«کمک میخوای؟»
صدای یک دختربچه بود. بلند می شوم و سرم را بر می گردانم. هیچ کس آن اطراف نیست. لحظه ای بعد، بچه ای با چشم های درشت آبی آنجا ظاهر می شود. باورم نمی شود. پشت سر هم پلک می زنم. اشتباه نکرده بودم.
آن بچه کنارم می نشیند. حرفی نمی زند. فقط به چشم هایم زل می زند. قاصدکی را که کنارش بود، می چیند. قاصدک بلافاصله پژمرده می شود. با لحنی غم زده می گوید: «هر بار که یه موجود زنده رو لمس می کنم، اون می میره. فرقی نداره چی باشه؛ درخت، گربه، آدم... کاش فقط یه بار می تونستم یه قاصدک رو فوت کنم، یا یه گل رو بو کنم، بدون اینکه بکشمش.»
تنم می لرزد و عرق سردی روی صورتم می نشیند. قبل از اینکه بفهمم دارم چه کار می کنم، از جا بلند می شوم و فرار می کنم. نگاهی به پشت سرم می اندازم. دختربچه با چشم های گرد شده به من زل زده. او خطرناک است. کشنده است.
به طرف خیابان می دوم. آن بچه را می بینم که فریاد می زند: «مراقب باش!»
نمی فهمم باید مراقب چه چیزی باشم. سرم را برمی گردانم. کامیونی را می بینم که به سمتم می راند. درجا خشکم می زند. قبل از اینکه بتوانم از جایم تکان بخورم، صدای جیغ لاستیک ها و بوق کامیون را می شنوم. دیگر چیزی حس نمی کنم. زمان متوقف می شود. تنها سکوت است و تاریکی.
صدای بوق می آید؛ بوق دستگاهی که به من متصل است. دور و برم پر از لوله است. لوله ها به همه جای بدنم وصل شده اند. بدنم به طرز کشنده ای درد می کند. چشم هایم را محکم می بندم. اشک هایم سرازیر می شوند.
نفس عمیقی می کشم و دوباره چشم هایم را باز می کنم. تمام چیزهایی که می بینم، می شنوم و حس می کنم واقعی اند.
سایه ای را در تاریکی بالای سرم می بینم. همان بچه ای است که بعدازظهر امروز دیده بودم. ماهیچه هایم منقبض می شوند. نمی فهمم که واقعا این را گفتم یا فقط به آن فکر کردم، ولی سعی کردم بگویم: «خواهش می کنم از اینجا برو.»
ولی او نرفت. فقط لبخندی زد و پرسید: «کمک میخوای؟»
منظورش را فهمیدم، برای همین می گویم: «آره، لطفا.»
یک ابرویش را بالا می اندازد. «کسی دلتنگت نمیشه؟»
سرم را تکان می دهم؛ حداقل این طور فکر می کنم، چون سر تا پایم فلج شده. «کسی رو ندارم که دلتنگم بشه.»
شانه بالا می اندازد. به آرامی دستش را روی صورتم می گذارد. چشم هایم را می بندم. دیگر از چیزی نمی ترسم. می دانم که این پایان نیست؛ که در واقع یک شروع است؛ شروعی دوباره...