ماه پیشانی : ماه پیشانی
7
29
0
1
با یک بغل خرید به سمت خانه به راه افتادم؛ هندوانه، انار، آجیل و شیرینی. می خواستم با آغوش باز از بلندترین شب سال استقبال کنم. هندوانه ها را به زور زیر بغلم جا داده بودم.
پسری گوشه و کنار خیابان فال می فروخت. به سمتم آمد و گفت: «یه فال می خرید خاله؟»
بی حوصله جواب دادم: «پول نقد ندارم.»
لبخند مهربانی زد و گفت: «اشکالی نداره. یه دونه مجانی بردارید.»
دلم به حالش سوخت. به سمت عابر بانک رفتم و لحظه ای بعد، با چند اسکناس برگشتم. یکی از آنها را به سمت پسر گرفتم. او با چشم های گرد شده به اسکناس زل زده بود. «وا! این که خیلی زیاده!»
لبخند کوچکی زدم. «اشکال نداره. بگیرش. امشب شب یلداست ها!»
نیشش باز شد. «خیلی ممنون. ممنونم. خدا پشت و پناهتون باشه.»
دو تا فال از داخل جعبه اش برداشتم و روی نیمکتی نشستم تا نفسی تازه کنم. به آن پسر نگاه کردم که به سمت میوه فروشی رفت و کمی بعد، با یک کیسه انار از مغازه بیرون آمد. به سمت دختری رفت که آن طرف گل سرخ می فروخت. گفت: «بیا اینجا بشین.»
دو تا انار برداشت. یکی را به دختر داد و آن یکی را از وسط نصف کرد. انار را روی پایش گذاشت. دستش را نزدیک پیشانی دختر برد و نجوا کرد: «پیشونیت بلنده. معلومه که بختت هم بلنده. کوچیک که بودی، مامانت بهت می گفت ماه پیشونی، یادته؟»
دختر سرش را تکان داد. پسر کتاب دیوان حافظ را که کنارش گذاشته بود، برداشت و دستش را لای صفحات کتاب برد. لب هایش به آرامی تکان خورد. کتاب را باز کرد.
«مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زده ام فالی و فریادرسی می آید»