پروانه آبی (Blue Butterfly) : فصل13: راهزن

نویسنده: Diana_nazari

    -.... واقعا خیلی دلم می‌خواست همونجا با دستام خفه‌ش کنم تا دیگه از این فضولی‌ها نکنه. خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا بهش نگم من اگه بمیرم هم با این شیربرنج ازدواج نمی‌کنم ...!
یوهانا خیلی تند و بدون مکث حرف می‌زد. اینسا داشت فکر می‌کرد اصلاً کی نفس می‌کشد. بدون اینکه حتی یک لحظه فکر کند چه دارد می‌گوید، یک ریز صحبت می‌کرد. اینسا هم چاره ای به جز سکوت و گوش کردن به حرف‌هایش نداشت. تازه آن موقع بود که معنی واقعی ور زدن را می‌فهمید.
صبرش که تمام شد، حرف دختر جوان رو به رویش را برید و گفت: «بعداً نظرت عوض میشه.» یوهانا دوباره با بیشتربین سرعت ممکن، شروع به حرف زدن کرد: «... کی؟ من؟ من هیچوقت نظرم رو عوض نمی‌کنم. اونم درباره پسر عموم.....!»
- اینسا؟ اینجایی؟
یوهان خیلی آرام در را باز کرد. یوهانا نگاهی به برادرش انداخت. یوهان گفت: «اندیمیون یه نفرو پیدا کرده که شاید بتونه کمک کنه. منظورم اینه شاید اون بتونه کتابو برات پیدا کنه.«
اینسا حاضر بود جلوی امیدواری اندمیون سر خم کند. بعد از هفت سال هنوز هم برای اینسا دنبال یک کتاب می گشت.
معلوم بود یوهان اصلا حوصله مخالفت و گیر دادن را نداشت. فقط می خوست زودتر همه چیز تمام شود تا خودش و خواهرش و برادر ناتنی اش زودتر بتوانند برگردند. اگر قبل از پیدا شدن آیینه هم بر می‌گشتند، مشکلی نبود. ولی حالا اندیمیون بود که دستور می‌داد.

اندیمیون افسار اسبش را کشید. باز هم به اسکار و بقیه افرادش که جلوتر می‌رفتند، نگاه کرد. تغریبا به کور ترین نقطه جنگل رسیده بودند. حتی آفتاب هم به سختی از لا به لای شاخه‌های متراکم درختان به زمین می‌رسید. یوهان اصلا با این کار موافق نبود. اندیمیون مثل بچه‌های یک دنده سر حرفش ایستاد و جئوف هم کمکش کرد. با اینکه جئوف هنوز هم نمی‌خواست قبول کند قبلا یک راهزن بوده، اندیمیون ازش حساب می‌برد. البته یوهان می‌خواست جئوف را یک گوشمالی درست و حسابی بدهد که اندیمیون را شیر کرده و وسط راهزن‌ها فرستاده بود.
برای یوهانا اصلاً اهمیتی نداشت پسر عموی یک دنده اش چه تصمیمی گرفته، فقط می‌خواست بفهمد واقعاً آخر این داستان چه می‌شود؟ نمی‌خواست همراه یوهان برود، ولی وقتی یاد باستر افتاد که با گشت‌های دیوانه اش توی بیشه زار خشک و پر از برف می‌گردد، نتوانست تنها بماند.
اسکارکه سرش را برگرداند، اینسا تازه توانست قیافه اش را ببیند. پوستی تقریباً روشن و چشم‌های مشکی. موهایش روی ابروانش ریتخه بودند و جای زخم‌های عمیق روی صورتش، انگار یک یادگاری از تمام کشمکش‌ها و درگیری‌های زندگی اش بودند.
اسکار کاغذی را از اندیمون گرفت و نگاهی بهش انداخت. اندیمون اطرافش را نگاه کرد و گفت: «امشب همینجا میمونیم.» اسکار در حالی که با دقت به طرح توی کاغذ نگاه می‌کرد، زیر چشمی صورت اندیمون را دید زد. بعد هم کاغذ را جمع کرد و توی کیف کمری اش انداخت.
- اونوقت چی به من میرسه؟
اندیمیون کیسه پر از نقره را جلوی صورت اسکار گرفت و تکان داد. اسکار چنگ زد تا کیسه را بگیرد؛ ولی اندیمیون خیلی تند کنار کشید: «اول کتاب.» اسکار چشم غره ای رفت و گفت: «باشه. امشب میتونید اینجا بمونید. ولی هر اتفاقی بیوفته پای خودتونه.»
اندیمون که خیالش راحت شد؛ از اسبش پایین آمد. قبل از اینکه قدمی به جلو بردارد، اسکار بازویش را گرفت و او را پشت درختها کشید:«ببینم، این دوست جدیدت میدونه قبلا راهزن بودی؟!» اندیمیون با اخم اسکار را از خودش دور کرد:«اون مال سه سال پیش بود!»
- چی شد یهو منو پس زدی..؟! نکنه یوهانا زورت کرد؟!
- این موضوع هیچ ربطی به اون نداره!
اندیمیون با عصابنیت اسکار را پس زد و به طرف اسبش رفت. اسکار صدایش را کمی بلند تر کرد و گفت:« فکر میکنم آتیشی که باهاش باستر رو از راه به در کردی وسوسه ت کرده؟!»
- خفه شو!
اصلا چه لزومی دارد آدم حافظ ای به این قدرتمندی داشته باشد؟ گذشته به هیچ دردی نمی خورد. فقط و فقط باعث می شود قسمت قابل توجهی از وقتت را صرف فکر کردن به آن بکنی و به هیچ نتیجه ای نرسی. گذشته یک چیز به درد نخور است...! 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.