پروانه آبی (Blue Butterfly) : فصل16: ارتفاعِ عمیق

نویسنده: Diana_nazari

صدای پا از بیرون شنیده می‌شد. پاهایی که نزیکتر و نزدیک‌تر می‌شدند. وقتش صدا قطع شد، صدای جیر جیر درب چوبی جایشان را گرفت. چهره‌ی اورورا پشت در ظاهر شد: «پسر!» اندیمیون به سمتش برگشت: «من؟»

- آره خودت. بیا بیرون.

اندیمون مثل باد از در بیرون رفت. اورورا در را پشت سرش بست. اندیمون گفت: «صبر کن اورورا.»

- چیه؟

- منو نشناختی؟

- چرا شناختم! تو همونی هستی که خیلی وقت پیش کتاب رو دزدیدی!

چقدر گستاخ!

اندیمیون سرش را تکان داد: «نه! البته شاید...!»

- برام چه اهمیتی داره که تو رو بشناسم یا نه؟

- چون من پسر خونده‌تم!

کاترین ظناب دور دست‌های اندیمون را گرفت و کشید:«دیگه هیچ کس راست نمیگه!»

- وایسا گوش کن! من اندیمونم چطور یادت نمیاد؟ حتی گریفین رو هم یادت نیست؟ تو قبلا یه دختر داشتی بعدش با پدر من ازدواج کردی. همه‌ی اینا درسته. آره؟

اورورا برگشت. به سر تا پای اندیمون نگاهی انداخت. بعد هم جلوتر رفت و آرام انگشت‌هایش را روی صورتش کشید: «اندیمیون ... خودتی ...؟ چقدر بزرگ شدی ...!»

- اورورا... اون دخترت رو یادته؟

- دختر ...؟ من دختر نداشـ ... البته؛ داشتم ... قبلاً ... خیلی وقت پیش ...

کاترین اشک‌هایش را پاک کرد: «نفهمیدم چرا یهو همه چیز اینجوری شد ...»

- گریه نکن. همون دخترت الان اینجاست! اسم هم باید اینسا باشه؛ درسته؟

کاترین طناب دور دست‌های اندیمون را باز کرد: «دیگه عادت کردم ...»

- چیکار کنم تا باور کنی الان اینجاست؟

کاترین سرش را بالا گرفت و به چشم‌های اندیمون خیره شد: «بهم نشونش بده!»



هدیه‌ی ترسناک ترین لحظه‌‍ی سال، تعلق می گیرد به لحظه‌ای که یوهانا فهمید جئوف غیبش زده. انگار از همان اول هم همراهشان نبود؛ از زمانی که باستر قفل در را باز کرد. همان موقع بود که یوهانا یک جسم خالی و پوچ را کنارش حس کرد. دهان جئوف آنقدر چفت و بست داشت که چیزی به کسی نگوید؛ حتی اگر آن چیز، یک خبر ناگوار و حیاتی می بود.

اورورا نگاهی به داخل انداخت. نگاهش فقط روی یک نفر قفل شد. آن هم یوهانا بود. اندیمیون هیچوقت نفهمید چرا به دخترش اهمیتی نداد. اورورا دوباره در را بست:«ممنون... ولی باید بگم... اون دیگه برام اهمیتی نداره.»

- چی؟! اون دخترته!

- خب به من چه! جایی که الان هستم خیلی مهمتر از اونه. ببین! میتونم آزادانه تو قلعه ی ادن گشت بزنم بدون اینکه نگران چیزی باشم.

چهره ی اندیمون توی هم رفت:«کاری نکن به ادن بگم تو کتاب رو دزدیدی!»

- من ندزدیدم!

- مدرکی هم داری؟!

- تو چی؟ تو برای این ادعات مدرکی داری؟

اندیمون ساکت شد. قطعا هیچ مدرکی نداشت. می خواست فرار کند که با لگدی که توی شکمش خورد، مجبور شد زانو بزند. باستر دستهای اندیمون را دوباره از پشت بست و گفت:«فرار کردن از اینجا به همین راحتی ها هم نیست!»

- اینسا! نرو!

اندیمیون خیلی دیر تر داد زد. اینسا در انتهای راهرو می دوید و صدای پاهایش به دیواره های سنگی قلعه می خورد و بر می گشت. اورورا دنبالش دوید. اندیمیون لگدی به باستر زد و با دست های بسته پشت سرشان رفت.

اینسا به بالای برجک قلعه رسیده بود. اورورا نفس نفس زنان از پله ها بالا آمد و با دیدن اینسا که راهی برای فرار نداشت، شمشیرش را کشید.

یک شمشیر دیگر! چه خوش شانسی‌یی! اینسا شمشیر را از روی زمین برداشت ولی آنقدر سنگین بود که احساس کرد الان مچ دستش می شکند. اورورا نزدیک تر شد:«همین الان اون شمشیرو بنداز! نمیخوام بهت آسیبی بزنم...»

- نه... هیچوقت این کارو نمیکنم!

چهره ی اورورا جدی تر شد:«خودت خواستی!» به طرف اینسا دوید. اینسا تا به حال توی عمرش حتی از نزدیک یک شمشیر هم ندیده بود، چه برسد به اینکه بخواهد با آن بجنگد.

- صبر کن! صبر کن خواهش میکنم!

اورورا همانطور که شمشیرش را بالا گرفته بود، در یک قدمی اینسا توقف کرد. این همان نگاهی بود که آخرین بار، آن را دیده بود؟ شاید هم یک نگاه ترحم آمیز جدید... همانطور که به چشم های آبی دخترش نکاه می کرد شمشیرش را پایین آورد. شاید اگر دخترش می دانست چه کسی جلویش ایستاده، حتی فکر فرار کردن هم به سرش نمی زد. بیست سال زمان زیادی بود...

اورورا کنار ایستاد و گفت:«برو اون طرف.» اینسا از لبه ی برجک دور شد. اندیمیون فقط در آستانه ی ورودی راهرو ایستاده بود و نگاهشان می کرد. مگر با دست های بسته می شد کاری بکند؟

اورورا شمشیرش را روی زمین انداخت. شمشیر با صدایی ظریف و در عین حال بلند، با سنگ ها برخورد کرد. اندیمیون فکر کرد شاید اینسا حالا دیگر خودش همه چیز را فهمیده باشد؛ ولی حرکت غیر منتظره اش، باعث شد همه چیز بهم بخورد.

اینسا خیلی سریع برگشت. حتی سریعتر اندیمیون که خواست جلویش را بگیرد. اورورا اصلا آمادگی چنین اتفاقی را نداشت. اینسا خیلی تند و فرز اورورا به پشت هل داد. دیواره های برجک کوتاه بودند...

اندمییون همانجا زانو زد. با صدایی که انگار ابه زحمت از ته گلویش بیرون می آمد، گفت:« اینسا... تو... چی‌کار...کردی...؟؟؟!!»

اینسا با حالت پیروزمندانه ای چند قدم عقب رفت. اندیمیون گفت:«اون... اون کاترین بود...!!» اینسا خشکش زد. به طرف اندیمیون برگشت:چی...؟»   
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.