Death vs. Revenge (مرگ در برابر انتقام) : (۸): دوباره ده سال پیش

نویسنده: SMMM

با خودش بی‌تعارف بود. نه منظره زیر پایش در هتل، نه برج میلاد چند ساعت پیش و نه حتی مردم هم‌زبان با او هم جذبش نمی‌کرد. این کشور تنها اشک و سرخوردگی به‌همراه داشت. تفاوتی هم در میان تهران ده سال پیش و تهران امروز نبود. تهران، تنها حسی که به هارای القا می‌کرد، درد بود! 

هارای وارد این مرز و بوم که شد، بوی خون را حس کرد! نمی‌دانست پایتخت این قدر غیر قابل تحمل خواهد بود. اما هارای یک کار نیمه‌تمام و یک هدف داشت. تا به سرانجام رسیدن آنها به اجبار هم که شده باید این سختی‌ها را تحمل می‌کرد. 

نگاهی به تلفن همراه در دستش کرد. هیچکس نبود. هارای هیچکس را برای آنکه به او اطلاع دهد سفر بی‌خطری داشته، نداشت. نه آنکه پشیمان باشد از دوری‌اش از معاشرت‌ها، اما یک حسرتی برایش وجود داشت. 

این حسرت کم‌اهمیت نبود اما هارای نهایت تلاشش را برای کم‌اهمیت جلوه دادن آن می‌کرد. نمی‌خواست چیزی جز هدفش در مقابل راهش باشد. نه آدمی، نه معاشرتی‌ و نه حتی حاشیه‌ای. در تمام این ده سال به گونه‌ای زندگی کرده بود که گویا برای نبرد آماده می‌شد. هدف سخت‌الوصولی نداشت اما هارای نهایت سعی و تلاشش را نشان می‌داد. چون دیگر نمی‌توانست در این یک مقوله و در این کشور کم بیاورد. 

صدای در او را از مرداب افکارش نجات داد. صدای زنی از پشت در به گوشش رسید.
- مستخدم هتل هستم. یه بسته براتون اومده. 

هارای در را باز کرد، بسته پستی را از زن گرفت و بی‌هیچ حرفی در را بست. 

جعبه کوچک کارتنی که با چسب پهن بسته شده بود را باز کرد. فلش مموری‌ای درون آن بود که دقیقا چیزی را که هارای می‌خواست برملا می‌کرد! لپ تاپ را از کوله‌پشتی‌اش بیرون آورد، روی تخت نشست و فلش مموری را به آن وصل کرد. فایل درون آن یک کلیپ چند دقیقه‌ای بود. فیلمی از ده سال پیش. دقیقا از همان صحنه‌ای که هارای خودکشی کرد. با همان صداهای جروبحثی که هارای را وادار به خودکشی کرد. در نگاه اول فیلم بی‌اهمیتی برای انتقام به نظر می‌آمد اما هارای برنامه‌ای برای این فیلم داشت که به عقل هیچ یک از اعضای خانواده‌اش نمی‌رسید. 

هارای نمی‌توانست کلیپ را باز کند. حتی با فکر به آن روز هم احساس خفگی می‌کرد. بی‌توجه به کلیپ فایل دیگری را باز کرد. اطلاعاتی درباره فردی به اسم "خشایار زند". شوهر مادرش! 

طبق آن اطلاعات، او قبل از ازدواج با مادرش، ازدواج کرده بود. یک فررند داشت؛ دختری دوازده‌ساله. شش سال بعد از ازدواجشان هم هما پسری به دنیا آورده. 

هارای نمی‌دانست بخندد به این اوضاع یا گریه کند. برادر ناتنی داشت؟ این خنده‌دار بود. ناگهان هارای جیغ زد. لپ تاپ را محکم بر روی زمین پرتاب کرد. دلش گریه کردن می‌خواست. ولی اینجا؟ در این شهر کذایی؟ هارای با خودش قرار گذاشته بود که در این شهر ذره‌ای ضعف از خود نشان ندهد! اما مگر می‌توانست؟ هارای ده سال را با بدبختی در آلمان گذرانده بود و مادرش بچه پس انداخته؟ لابد حتی دختر آن مرد را هم دوست داشته! افکار هارای مانند آل قفسه سینه اش را می‌فشرد. 

نمی‌دانست چگونه با این اوضاع کنار بیاید. مگر مادر ها نقش مثبت داستان‌ها را بر عهده ندارند؟ این اوضاع دقیقا از کجا نشأت می‌گرفت؟ هارای نمی‌توانست خود را کنترل کند. دستانش دور گردنش حلقه شد. دوباره همان صحنه ده سال پیش؟ هارای تا کجا می توانست تحمل کند؟ 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.