در این خوشگذرانی، سیاوش به خدیجه میگوید که میخواهد به خواستگاری او بیاید.خدیجه خوشحال میشود.سیاوش میرود تا بی بی معصومش را بیاورد و به خواستگاری خدیجه برود.
بعد از چند دقیقه که سیاوش رفت،شاهنشاه ایران ناصرالدین شاه برای شکار به ده کوهسار آمده بود. که یهو شیفته ی خدیجه ای که بر روی شاخه درخت عشق نشسته بود شد.و چند شعر عاشقانه گفت و رفت.چند روز بعد که سیاوش در کنار بی بی معصومش بود بی بی معصومش بیمار بود و جان باخت.در همان روز خواجه باشی و خواجه ها و قراقول خواسته و قراقول ها آمده بودند به دم در خانه ممدلی تا خدیجه تجریشی را برای شاه بیاورند.خدیجه وقتی قضیه را میفهمد هم ناراحت و هم ناباور میشود.ولی با گریه فعلا قبول نمیکند به حرمسرا برود........))))