خدایاخداوندامن درکلبه ی فقیرانه ی خودچه چیزی دارم که تودرعرش کبریای خودنداری من چون تویی دارم توخودچون نداری)))))مادرم همیشه ازجوونی هاش برامون تعریف میکرد.میگفت زمانیکه دختربودم پدرتون عاشق من شد.وکارش میوه فروختن بودچندبارآمدخواستگاریم مادرم گفت ولی من دلم جای دیگه بود..من یکی دیگه رودوستداشتم ولی پدرم باازدواجم بااون مخالف بود.خلاصه پدرتون همه کاری کردتامن بله روگفتم ....اون موقعه زمان شاه همه چیزارزون بود.بلاخره من باپدرتون ازدواج کردم ومنوبردبه خانه ی مادرش .خونه ی مادرش خیلی بزرگ بودوچندتااتاق داشت مثل خونه های الان نبود...دیوارهای اون خونه قدیمی ازکاهگل بود.توآشپزخونه آب نبودبایدبرای ظرف شستن میومدی توحیاط ...تواون حیاط من زندگی میکردم جاری ومادرشوهرمم بود.مادرشوهرم خیلی اذیتم میکرد.موقعی که توحیاط ظرف میشستم برادرشوهرم آبوقطع میکرد.خلاصه باااین حال ساخنموسوختم .بعدازدوسه سال ازازندگیمون خدابهمون یه پسرداد...اولین بچه مون بود...خوب وخوشحال بودیم بابه دنیاآمدن پسربزرگم ..به لطف خدااسمشوگذاشتیم (علی)...علی کم کم قدمیکشید موقعه راه رفتنش بوددستشوگرفتم بردم خیابون .وفتی ازخیابون آمددیدم پدرتون مست افتاده توخونه ودوستاشم مثل اون مست افتاده...بعدرفتم بالاسرپدرتون صداش زدم گفت مرداین چه کاریه .مگه خدابهت یه پسرنداده این آدماکین که آوردی خونه .بعدپدرم توحال خودش نبود گفت چی میگی توچکارداری بعدشروع کردبه فوش دادن به من...مادرم گفت منم ناراحت شدم دوستاشوانداختم بیرونوگفتم آخرین بارتون باشه میایین اینجا ...مادرم گفت وفتی برگشتم پیش پدرتون بهم گفت چرادوستاموبیرون کردی باهم جروبحث کردن.مادرم گفت درحین دعواپدرتون چاقویی توجیبش بوداونوفروکردتوبازوم وخطی به بازوم انداخت...منوبردن بیمارستان وبخیه کردن دستمو.وقتی برگشتم خونه پدرتون گفت چیشده کی چاقوزده به تو...هیچی یادش نمیومدمیگفت من نزدم من مست بودم نفهمیدم .خلاصه کلی معذرت خواهی کرد..علی کم کم بزرگ شد .تابه سن بلوغ رسیدازبچگی همش شیطون بودوعاشق دعواکردن بود.بابزرگ شدن علی خدابهمون یه دخترخوشگل داد..اسمشوگذاشتیم سمیرادخترخیلی باادبی بود.اونم بزرگ شدمدرسه میرفت ...بعدازاون خدابهمون یه پسرداد یه پسرآقاوباخدااسمشوگذاشتیم حمید...همیشه علی سمیراوحمیدواذیت میکردهمش قلدری میکردبراشون ....مادرم همیشه میگفت خیلی عذاب کشیدم تواین زندگی پدرتون فقط به فکرخوش گذرونیش بودهمش توکاباره هادنیال این زن واون زن بود.لات بود.بع فکرخانوادش نبود.ولی من ناامیدنشدم موندم زندگیموکردم ...خلاصه فصل اول
سلام به عزیزان لطفامنوهمراهی کنین .اززندگی واقعی خودم میخواهم بگویم بدون تخیل
آیا از گزارش این کاربر اطمینان دارید؟