سگ های ولگرد بانگو (عشق شکل گرفته)
22 بازدید | 0 پست
داستان از اونجایی شروع شد که آتسوشی و آکوتاگاوا همدیگه رو دیدن
اتسوشی: امم. سلام!!
آکوتاگاوا:آه. سلام
آتسوشی: چیزی شده؟
آکوتاگاوا: چی؟ منظورت چیه؟
آتسوشی:ام. اخه سرخ شدی!!
تب داری؟ میخوای کمکت کنم؟!
آکوتاگاوا: چی؟ من سرخ چی؟! لازم نکرده به کمکت احتیاج ندارم!!.*عصبی شده
آتسوشی: باشه. پس من رفتم بداخلاق!!.*لبخند زد
آکوتاگاوا: هاا. چی گفتی؟! یبار دیگه تکرار کن ببینم!!.*اعصبانی شد
ا/ت: آتسوشی فقط فرار کن. بگیرتت میکشت!!
ا/ت:آتسوشی درحال لبخند زدن یکدفعه میخوره زمین و آکوتاگاوا از خنده روده بر میشه ولی وقتی صورت آتسوشی رو میبینه دلش براش میسوزه و از جونش میگزره
آتسوشی: نخند!!.*درحالی که سرخ شده بود و اشک چشماش جاری بود.
..............
اتسوشی: امم. سلام!!
آکوتاگاوا:آه. سلام
آتسوشی: چیزی شده؟
آکوتاگاوا: چی؟ منظورت چیه؟
آتسوشی:ام. اخه سرخ شدی!!
تب داری؟ میخوای کمکت کنم؟!
آکوتاگاوا: چی؟ من سرخ چی؟! لازم نکرده به کمکت احتیاج ندارم!!.*عصبی شده
آتسوشی: باشه. پس من رفتم بداخلاق!!.*لبخند زد
آکوتاگاوا: هاا. چی گفتی؟! یبار دیگه تکرار کن ببینم!!.*اعصبانی شد
ا/ت: آتسوشی فقط فرار کن. بگیرتت میکشت!!
ا/ت:آتسوشی درحال لبخند زدن یکدفعه میخوره زمین و آکوتاگاوا از خنده روده بر میشه ولی وقتی صورت آتسوشی رو میبینه دلش براش میسوزه و از جونش میگزره
آتسوشی: نخند!!.*درحالی که سرخ شده بود و اشک چشماش جاری بود.
..............