هارتموس: ستاره سرخ : صبحی که پادشاه را دیدم، افتضاح بود.

نویسنده: N_night200

  توی هر سرزمینی، ملاقات با پادشاه آرزوی هرکسی هست. بعضی‌ها می‌خواهند از او طلب بخشش کنند، عده‌ای به پول نیاز دارند و افرادی هم مثل من به دنبال جایگاه و مقام از طرف او هستند.
  این داستان اولین روبه‌رویی من با پادشاه و نجات دخترش از دست غازهای اهریمنی است.
  آن روز بالاخره موفق شدم. بعد از سه روز مسافرت، بالاخره به پایتخت رسیدم. بهتره بگم رسیدیم!
  رامبل هارتموس (Rumble Hartmus) هیچ وقت تنها سفر نمی‌کنه. همیشه یکی همراه خودش می‌بره. چه دوست و چه دشمن... بهتره زیاد از اصل مطلب دور نشوم.
  من به همراه بهترین دوستم به پایتخت آمده‌ام: جیمی میراندا (Jimmy Miranda). البته باید بگویم که او تنها دوست من است. از وقتی که با هم آشنا شده‌ایم، همیشه در کنار هم سفر می‌کنیم. به کجا؟ به هر جایی که بشود. ما به همه جای سرزمین‌مان سفر می‌کنیم و با بزرگ‌ترین دشمن بشریت، یعنی غازها مقابله می کنیم. البته در کشتن هیولاهای دیگر هم دریغ نمی‌کنیم.
  جیمی یک شمشیر خیلی تیز و برنده دارد و من هم بهترین کمانداری هستم که می‌شناسم. هیچ‌کس از دست ما دونفر نمی‌تواند فرار کند. به غیر از غازها، بقیه هیولاها هم همین‌طور.
  «نگاه کن رامبل! اونجا قصره! بالاخره به رویاهامون رسیدیم.» این حرف را گفت و از اسبش پیاده شد. افسارش را به دست گرفت و گفت: «بهتره بقیه راه رو پیاده بریم. می‌تونیم اسب‌ها رو به یکی از اسطبل‌های خارج از شهر تحویل بدیم و با پولش غذا بخریم.»
  اما من زیاد با افکار جیمی موافق نبودم. نه با اینکه اسب‌ها را بفروشیم و غذا بخریم (چون واقعا گرسنه‌ام) بلکه قصر را رسیدن به رویایم نمی‌دانستم. خیلی کم پیش می‌آید من و جیمی هم‌عقیده نباشیم، اما همیشه دلم می‌خواست به جاهایی بروم که بیشتر مورد حمله غازها قرار می‌گیرد تا اینکه فقط یک جا بمانم و منتظر باشم غازها بیایند.
  خیلی دلم می‌خواست این را به جیمی بگویم، اما نمی‌خواستم او را ناراحت کنم. تصمیم گرفتم چیزی نگویم. شاید اصلا ما را در قصر راه ندادند.
  «حق با توئه. بیا بریم اسب‌ها رو بفروشیم. دارم از گشنگی می‌میرم.»
  جیمی دستی به شکمش کشید و به غذای مورد علاقه‌اش فکر کرد که باعث شد قیافه‌اش مثل بچه‌ای شود که برای اولین بار دریا را می‌بیند. «امیدوارم کباب داشته باشن. آخرین بار یادم نیست کی خوردم!»
  از اسبم پیاده شدم و گفتم: «با خودت چی فکر کردی؟ اینجا پایتخته، هر چی بخوای دارن. از کباب گرفته تا کار و شنل پارچه‌ای. دیگه چی از این بهتر؟»
  «راست می‌گی. اونجا رو نگاه کن. یه اسطبل.»
  سمت راست‌مان اسطبل کوچکی به همراه سه اسب داخلش قرار داشت. به طرفش حرکت کردیم. وقتی به ورودی رسیدیم، جیمی خواست هرچه زودتر وارد شود. جلویش را با دستم گرفتم و به تابلوی کنار ورودی اشاره کردم: بدون هماهنگی وارد نشوید.
  جیمی به من نگاه کرد و گفت: «حالا باید با کی هماهنگ کنیم؟»
  نگاهی به اطراف انداختم. هیچ چیزی برای هماهنگ کردن وجود نداشت. تصمیم گرفتم که چند قدمی به داخل بروم تا ببینم که کسی هست یا نه، اما اینبار جیمی جلویم را با دستش گرفت و گفت: «فکر کنم باید اون طناب رو بکشیم.»
  به بالای سرم اشاره کرد. یک طناب از میان دیوار گذشته بود و انتهای آن درست بالای سرمان بود. حتما این یک زنگ بود. بیشتر خانه‌هایی از این ترفند به عنوان زنگ استفاده می‌کنند، طناب را بالا می‌گذارند تا بچه‌ها برای مردم آزاری آنها را نکشند و الکی صاحب خانه را دم در نکشانند. اما اینجا ته طناب خیلی بالاتر از حد معمول بود. آن‌قدر بالا بود که برای کشیدنش، می‌بایست سوار بر اسب می شدیم و دستمان را دراز می کردیم. اصلا چرا باید اینقدر بالا می‌گذاشتند؟
  بعد از تلاش‌های متعدد، بالاخره موفق شدم طناب را بکشم. اما صدای هیچ زنگوله‌ای نیومد. تصمیم گرفتم بیشتر بکشم. لحظاتی بعد مرد قدبلندی با لباس مرتب روبه‌روی‌مان ظاهر شد.
  «چیه؟! کل اسطبل رو گذاشتین رو سرتون!»
  لباس مرد خیلی شیک و مرتب بود: شلوار براق پارچه‌ای خوش دوخت با کمربند نگین دار، پیراهن مجلسی آهار خورده زرشکی که زیرش پیراهن دکمه‌دار سفید رنگی پوشیده بود. ظاهراً با همین لباس‌ها خوابیده بود و تازه از خواب بیدار شده بود، چون موهایش نامرتب بودند و اینقدر با عجله آمده بود که یادش نبود کفش بپوشد و پابرهنه بود.
  جیمی هول شد. تته‌پته‌کنان گفت: «ب... بابت کار دوستم عذر می‌خوام اومدیم اسب‌هامون رو بفروشیم.»
  مرد خوش‌لباس نگاهی از جنس بی‌خیالی به من انداخت. شاید هم عصبانی بود و چون خسته بود، نمی‌توانست به خوبی احساساتش را نشان دهد. «جای خوبی اومدین. ارباب حتما خوشحال می‌شه. بیاین داخل.»
  از اسبم پیاده شدم و به همراه جیمی وارد حیاط اسطبل شدم. حیاط اسطبل خشک و بدون علف بود، حتی در بخش‌های وسطی آن زمین ترک برداشته بود. با خودم فکر کردم که قرار نیست پول زیادی به جیب بزنیم، چون کسی که حتی یه‌کم آب داخل حیاطش نمی‌ریزد تا کمی سبزتر شود، حتما پول درست و حسابی‌ای به ما نمی‌دهد؛ حتما به خاطر همین هم هیچ‌کس اسبش را اینجا نمی‌آورد و خالی است.
  سعی کردم با چشمانم دنبال دفتر اسطبل بگردم، ولی پیدایش نکردم! شاید باور نکنید اما هیچ اتاقی آنجا نبود. فقط سازه‌ی اسطبل به همراه سه اسب داخلش دیده می‌شد.
  به جیمی نگاهی انداختم. او هم مثل من دنبال دفتر اسطبل می‌گشت. از حالت چشمانش و نگاه کردن به همه طرف می‌شد این را فهمید. خواستم از مرد خوش‌لباس در این باره بپرسم که ناگهان ایستاد، من و جیمی هم پشت سرش ایستادیم.
  مرد خوش‌لباس کنده‌ی نازکی را که در زمین چکش شده بود را با دست به سمت جلو فشار داد. کنده نازک مثل اهرم عمل کرد و زمین روبه‌روی‌مان بالا آمد و تونلی را در خود پدیدار کرد. پلکانی داخل تونل قرار داشت. ناگهان دو نفر از داخل تونل مثل خفاش بیرون پریدند. جیمی لحظه‌ای جاخورد.
  مرد خوش‌لباس به دو مردی که از تونل خارج شدند اشاره کرد و گفت: «افسار اسب‌هاتون رو به این دو نفر بدین. بعد خودتون بیایین پایین.»
  این را گفت و با عجله به داخل تونل رفت. من و جیمی افسار ها را به دو خدمتکار مشکوک آنجا دادیم و داخل تونل شدیم.
  داخل تونل هیچ روشنایی نبود، حتی مشعل هم به دیواره متصل نبود. با این حال پله‌ها فاصله‌ی مناسبی از هم داشتند، به‌طوری که در تاریکی هم امکان نداشت ناگهان یکی از آن‌ها را رد کنید و با سر به زمین بیفتید.
  بعد از چند دقیقه پایین رفتن، بالاخره نقطه‌ی نورانی‌ای انتهای تونل نمایان شد؛ درست مثل یک ستاره. هرچه نزدیک تر می‌شدیم، نقطه‌ی نورانی بزرگ‌تر می‌شد، تا این که به انتهای تونل رسیدیم. در آخر، به یک اتاق بزرگ نورانی رسیدیم. اول فکر کردم تمام دیوارها و وسایل اتاق با روکشی از طلا پوشیده شده‌اند تا زیباتر به‌نظر برسند، اما خیلی زود فهمیدم که در اشتباهم.
  دورتادور اتاق میزهایی از جنس فلزی براق پر شده بود، روی هرکدام از آن‌ها هم اشیای عجیبی قرار داشتند. مثل زین اسب، نعل اسب، مگس پران و... حتی وسایلی هم بودند که هیچ ارتباطی به اسب نداشتند. برای مثال کاسه‌ای لعابدار و دانه‌ای مانند دانه‌ی لوبیا!
  اگر شما هم مثل من باشید، این وسایل عجیب روی میز شما را یاد گالری‌های فروش وسایل تزیینی که مخصوص افراد ثروتمند است می‌اندازد. شاید با خودتان بگویید که تو این‌ها را از کجا می‌دانم؟ تو که ثروتمند نیستی!
  باید بگم که درسته. من ثروتمند نیستم. اما راه‌هایی بلدم که به مهمانی ثروتمندان یا مکان‌هایی که مخصوص آن‌ها باشد بروم. اگر اینجا هم یکی از همان جاها باشد، نباید می‌گذاشتند که این‌قدر راحت وارد شویم.
  سقلمه‌ای به جیمی زدم و گفتم: «حتما طرف مجموعه‌داره!»
  جیمی جوابم را نداد. نگاهی بهش انداختم. او هم مثل من مات و مبهوت اشیای اتاق شده بود، اما خیلی بیشتر. به حدی که تصمیم گرفت حرفم را نشنیده بگیرد و با دهان باز از منظره لذت ببرد. البته این اتفاق خیلی پیش آمده است. دفعه‌ی قبلی که به خانه‌ی یکی از نجیب‌زادگان قزاقی دعوت شده بودیم، دقیقا همین موقعیت پیش آمد. خانه‌ی او به جای اینکه زمینش پر از میزهای فلزی باشد، دیوارهایی از جنس تابلوهای نقاشی داشت. اولش هم خیال می‌کردم که دیوار واقعا از تابلو درست شده باشد!
  در انتهای اتاق و دقیقا روبه‌روی ورودی، میز درخشانی قرار داشت و پشت میز هم مردی با هیکل هرکول روی صندلی‌ای با همان جنس میز نشسته بود. حتما او مدیر اینجا بود.
  جلوتر رفتیم و روبه‌روی میز مدیر اسطبل ایستادیم. مدیر داشت با یکی از خدمتکارانش بحث می‌کرد. «این دونه خیلی صیقلی و براق نیست. برو بهش پس بده و بگو باید بیشتر برق بزنه، باید طبیعی‌تر باشه!» و بعد تکه فلز براقی را به دست خدمتکار داد.
  به سمت ما برگشت و به مرد قدبلند خوشتیپ خیره شد. قیافه‌اش طوری بود که می‌گوید: باز هم هر کسی رو که دم در دیدی راه دادی تو؟
  خوشبختانه این را نگفت، چون در اینصورت مجبور می‌شدیم پلکان‌های ضد افتادن را با تمام سرعت طی کنیم قبل از اینکه به خدمتکارانش دستور بدهد تا ما را به شلاق ببندند. اما به جای او، مرد قدبلند گفت: «آقای اِسِکسِس، این دو نفر برای فروش اسب‌هاشون به اینجا اومدن.»
  نوبت به معرفی خودمان رسید. سعی کردم مٔودب به‌نظر برسم. گفتم: «سلام آقای اِسِکسِس. من رامبل هستم.»
  جیمی هم خودش را به اندازه‌ی من مٔودب کرد گفت: «و من هم جیمی هستم.»
  آقای اِسِکسِس به من و جیمی خیره شد. آرنج‌هایش را روی میز گذاشت و دستانش را در هم پیچاند. چشم‌هایش هم مثل کل اتاق برق می‌زد و در کنار سبیل پرپشت و پیچ‌دارش ترکیب جالبی درست کرده بود. دستمال گردن خیلی کلفتی که فکر کنم شال‌گردن باشد هم بسته بود. بقیه لباس‌هایش هم درست مثل لباس‌های مرد قدبلند بود. اگر یکی از آن عصاهای نوک‌تیز همراه خود زیر میز داشته باشد، می‌تواند به عنوان یک ثروتمند وارد هرجایی بشود.
  بعد از چند لحظه، آقای اِسِکسِس تصمیم گرفت که چه بگوید: «مشخصات اسباتون رو برام بگین.»
  گفتم: «چرا خودتان نمیاید بالا تا ببینیدشان؟» سعی کردم حرفم را مٔودبانه بگویم تا یک‌موقع عصبانی نشود.
  «متاسفانه امروز نمی‌تونم از اینجا خارج بشم.»
  به جیمی نگاهی انداختم و با سر بهش فهماندم که او توضیح بدهد. او خیلی بهتر از من می‌تواند توضیح بدهد و باعث می‌شد بدون او، نتوانم اتفاقات را برای دیگران توصیف کنم.
  جیمی شروع کرد به توصیف اسب‌ها: «خب ما دوتا اسب ورزیده و پرقدرت داریم که یکیش برای من و یکیش برای رامبله، دلیلش هم اینه که اسب رامبل دقیق‌تره تا تو اوضاع بد مشکلی پیش نیاد. هر دوتاشون تمام تجهیزات کامل رو دارن. فقط زین اسب من یکم ترک داره که مربوط می‌شه به زمانی که باهاش نمایش اجرا می‌کردیم. از مشخصات ظاهری خود اسب‌ها هم باید که هر دوتاشون به رنگ سیاه هستن. اسب من یه خال قهوه‌ای بزرگ روی پهلوی چپش داره و برای رامبل هم گوشه‌ی پوزه‌اش یه خراش داره. تازه...»
  آقای اِسِکسِس دستانش را از هم باز کرد و به زبان اشاره گفت: بسه!
  «گفتی که اسب‌ها قدرتی هستن و هیچی راجب اینکه سرعتشون بالا باشه نگفتی. فقط اینو بهم بگو که باید نگران این گزینه باشم یا نه؟»
  جیمی نگاهی نگران به من انداخت. نمی‌خواستم راستش را به مردی که تازه ملاقات کرده‌ایم بگوید، اما شکمم دوباره به صدا درآمد. اجازه‌ی گفتن واقعیت را با حرکت سر به جیمی دادم.
  جیمی گفت: «راستش اسبامون زیاد سریع نیستن و بیشتر مخصوص سفرهای طولانی و حمل‌بار بیشتر هستن. چون برای اومدن به پایتخت نیاز به اسب‌هایی داشتیم که بتونیم وسایلمون رو باهاش حمل کنیم. البته بیشترشون رو توی شهر قبلی فروختیم تا الکی با خودمون بار الکی نیاریم.»
  آقای اِسِکسِس پرسید: «می‌خوام بدونم چرا از یه شهر دیگه به پایتخت اومدین و حالا هم می‌خواین اسباتون رو بفروشین. می‌خواین اینجا بمونین؟»
  این‌بار به جای جیمی من جواب دادم: «بله. ما از یه شهر خیلی دور اومدیم تا آینده‌ی خودمون رو توی پایتخت بسازیم. درست مثل بقیه.»
  آقای اِسِکسِس نچ‌نچی کرد و به سمت ورودی اتاق دیگری سمت راست میز رفت. بعد از وارد شدن به اتاق، با صدایی ملایم ما را صدا زد: «بیاید داخل باهاتون حرف دارم.»
  مرد قدبلند آهی کشید و زیر لب گفت: «دوباره شروع کرد. بهتون پیشنهاد می‌کنم حرفش رو قبول کنید و از اینجا برید قبل از اینکه...»
  آقای اِسِکسِس دوباره ما را فرا خواند: «بیاید دیگه، پس کجایید؟»
  مرد قدبلند جلوتر از ما وارد اتاق شد و من و جیمی هم بعد از او داخل شدیم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.