هارتموس: ستاره سرخ : هیولای زیرزمینی غرغرو

نویسنده: N_night200

  اتاق بغلی دقیقا مثل اتاق اصلی درست شده بود، با این تفاوت که اشیای جالب‌تری از  زین و نعل براق اسب در خود داشت. به غیر از اشیا، به دیوارها هم تابلوهایی با قاب براق نصب شده بود. با خودم فکر کردم شاید این نمایشگاه را مخصوص گونه‌ای از کلاغ‌های متمدن زیرزمینی درست کرده تا بیایند و تماشا کنند و لذت ببرند.
  آقای اِسِکسِس جلوتر از ما روبه‌روی دیوار ایستاده بود و به یکی از نقاشی‌ها نگاه می‌کرد. نقاشی‌ای که محتوای هماهنگی با کل اتاق داشت: معدنی که کارگران درحال استخراج سنگ‌های براق هستند!
  مرد قدبلند رفت و کنار اربابش ایستاد. گلویش را با صدای نسبتا بلندی صاف کرد تا او را متوجه حضور ما کند.
  آقای اِسِکسِس گفت: «واقعا خیال کردین که طی کردن این‌همه مسیر و اومدن به پایتخت قراره براتون پول‌ساز باشه؟»
  گفتم: «ما برای پول نیومدیم. ما برای پیشرفت کردن اومدیم.»
  «پیشرفت؟ فکر می‌کنین که اینجا جای خوبی برای پیشرفته؟ شاید از دور نگاه کنین و شهری متمدن و پیشرفته ببینین. اما وقتی برین داخلش، متوجه می‌شین که هیچ‌جایی برای شما نداره. شما با خیال پیشرفت کردن تو پایتخت اومدین. اما باید بگم که بقیه، پیشرفتای خودشون رو کردن و حالا پایتخت رو تبدیل کردن به جایی که دیگه برای افراد جدید مثل شما جای پیشرفت نیست. به عنوان نصیحت آخر هم می‌خوام بگم که بهتره اسباتون رو نفروشین و باهاشون برگردین به همون شهری که ازش اومدین. مطمئنم که اونجا بیشتر می‌تونین پیشرفت کنین!»
  کم‌کم داشتم عصبانی می‌شدم. سعی کردم خودم را آرام نشان بدهم. «ما نمی‌خوایم که یه شغل پیدا کنیم و باهاش پول دربیاریم. ما می‌خوایم وارد ارتش بشیم. می‌خوایم...»
  آقای اِسِکسِس حرفم را قطع کرد و با عصبانیت گفت: «می‌خواین برین ارتش؟ یعنی شما نمی‌دونین سر کسایی که از یه جای دور میان و عضو ارتش می‌شن چه بلایی میاد؟»
  مرد قدبلند سرش را به سمت ما برگرداند و خیلی آرام با صدایی لرزان گفت: «خواهش می‌کنم. بعد از اینکه حرفش تموم شد دیگه باهاش مخالفت نکنین تا...»
  آقای اِسِکسِس ادامه داد: «من هم مثل شما با رویای شیرین عضویت تو ارتش از شهرم به پایتخت اومدم. اعضای خانواده‌م بهم گفتن که نرو، رفتن تو به ارتش چیزی رو تغییر نمی‌ده. اما من می‌خواستم یه مبارز بشم، با غازها و هیولاها بجنگم. با تمام مشکلاتی که برام پیش اومد، تونستم تو ارتش عضو بشم. اما همونجا بود که فهمیدم خانواده‌م راست می‌گفتن. ارتش اصلا جای خوبی نبود. تو یکی از جنگامون با غازها، یه گروه جادوگر سعی کردن بهمون کمک کنن. اما به‌جای کمک، بیشتر بهمون خسارت زدن. جادوهای اونا به‌جای غازها روی ما اثر کردن و باعث شدن تبدیل بشیم به...» صدایش کمی گرفته بود. فکش می‌لرزید. «اونا منو به یه معیوب تبدیل کردن. دیگه نمی‌تونستم زیر نور آفتاب دووم بیارم. وقتی آفتاب بهم می‌خورد، حس می‌کردم که دارم تو آتیش راه می‌رم. به همین دلیل فقط شبا می‌تونستم بیام بیرون.»
  لحظاتی اتاق در سکوت قرار گرفت. خیال کردم داستانش تمام شده است، اما با صدای ملایم‌تری ادامه داد: «از اون روز به بعد من به این اسطبل پناه بردم. مجبور شدم به صاحبش ثابت کنم که همچین مشکلی دارم تا بذاره اینجا بمونم. خیلی خوشحالم که اون روز گذاشت اینجا بمونم. کلید زیرزمین اسطبل رو بهم داد تا روزا اونجا بمونم و قرار شد شبا هم اسطبل رو تمیز کنم. اما به مرور زمان، اسطبل‌های بیشتری این دوروبر ساخته شد. دیگه اسبای زیادی به اینجا نیاوردن. به همین دلیل اسطبل سریع‌تر تمیز می‌شد. من هم تو وقت اضافه‌ای که داشتم، بیل و کلنگ برمی‌داشتم و زیرزمین رو بزرگ می‌کردم.»
  دستانش را بالا برد و طوری اتاق را برانداز کرد که انگار دفعه‌ی اولی هست که جایی به این براقی می‌بیند. «در آخر هم این دو اتاقو تونستم این زیر برای خودم درست کنم. اتاق رو هم با اشیای فلزی براق پر کردم تا برام تجلی نور خورشید باشه. بعد از یه مدت هم صاحب اسطبل مرد و مسئولیت اینجا رو به من داد.»
  امیدوار بودم داستانش تمام شده باشد، چون اگر باز هم ادامه می‌داد، جیمی کلافه می‌شد و ممکن بود حرف‌های زشت بزند!
  بعد به طرف ما برگشت. قیافه‌اش را مثل پدربزرگ‌هایی کرده بود که می‌خواهند نصیحت کنند. دستانش را پشتش چفت کرد. «همون‌طور که گفتم، بهتره از اینجا برین. اینجا جای شما نیست. اگه اینجا بمونین، به عاقبت من دچار می‌شین. با این تفاوت که من به شما توی اسطبلم جا نمی‌دم تا زنده بمونین.»
  اما من نمی‌خواستم از اینجا بروم. درسته که خیلی دلم نمی‌خواهد به ارتش ملحق بشوم، اما برای رسیدن به پایتخت کلی دردسر کشیدم. از دست چندین فرقه‌ی تبهکاری فرار کردم، با دو دسته غاز جنگیدم، حتی مجبور شدم با چند دلال چرم جروبحث کنم تا بتوانم برای جیمی یک جفت دستکش مرغوب بگیرم که موقع شمشیرزنی دستش عرق نکند.
  اگر دلایل من را برای ماندن به اینجا در‌نظر نگیریم، جیمی خیلی بیشتر از من دلش می‌خواهد که اینجا بماند. نگاهی به او انداختم و این را از خشم توی چهره‌اش خواندم. به زور خودش را کنترل می‌کرد که از کوره در نرود و چند فحش آبدار به آقای هرکول بدهد.
  آقای اِسِکسِس دوباره حرفش را تکرار کرد: «ازتون می‌خوام از اینجا برین خیلی زود. اگه بمونین، مثل من می‌شین.»
  جیمی دیگر نتوانست عصبانیت و ادبش را کنترل کند. «ما نیازی به تصمیمای تو نداریم. ما خودمون تصمیم گرفتیم بیایم پایتخت. هروقت که خودمون بخوایم از اینجا می‌ریم. تو هم بهتره توی این سوراخت بمونی و با این آهن پاره‌های بدردنخورت خوش‌باشی تا اینکه نصیحت کنی!»
  «پس خودتون خواستین!»
  احساس کردم هیکل آقای اِسِکسِس دارد بزرگ‌تر می‌شود. اما این فقط احساس من بود، شاید احساسم تصمیم گرفته بود که عصبانیت آقای اِسِکسِس را با بزرگ‌تر نشان دادن هیکلش به من نشان دهد.
  نگاهی به نوکر قدبلند آقای اِسِکسِس انداختم که مدام پشت سر هم چیزی را زیر لب زمزمه می‌کرد. دوباره به سمت آقای اِسِکسِس برگشتم. این‌بار مطمئن بودم که هیکلش بزرگ‌تر شده است. لباس‌هایش داشتند تنگ می‌شدند. دگمه‌های پیراهن زرشکی‌ رنگش دیگر تحمل فشار را نداشتند و نزدیک بود کنده شوند. «پس با حرف نمی‌رید نه؟ باید با یه راه دیگه حالیتون کنم.»
  صدایش کلفت‌تر شده بود. هیکلش هر لحظه بزرگ‌تر می‌شد. دگمه‌های لباسش یکی‌یکی کنده و پرتاب شدند. خیلی زود هیکلش دوبرابر قبل شد. او دیگر آقای اِسِکسِس نبود و تبدیل به یک هیولا شده بود! چیزی که تابه‌حال توی عمرم ندیده بودم.
  دست‌هایش شبیه پنجه‌های گورکن شدند. کمر و بازوهایش از پشم براق و کلفتی پوشیده شد و پشم روی شکمش هم به طرح نعل اسب رشد کرد. دندان‌های نیش پایینی‌اش دراز شدند و از دهانش بیرون زدند. گوش‌هایش بزرگ‌تر شدند و به اندازه‌ی گوش‌های حیوانی به اسم فیل شدند (حیوانی که تابه‌حال توی عمرم ندیده‌ام و فقط در موردش شنیده‌ام که گوش‌هایی به اندازه‌ی تشت و به نازکی لایه‌ی پارچه است).
  آقای اِسِکسِس انگشتش را به نشانه‌ی تهدید به‌سمت ما گرفت. «بهتره از این شهر برین. قبل از اینکه نکشتمتون!»
  لحنش به‌نظر زیاد دوستانه نمی‌آمد. نوکر قدبلندش به طرف من آمد و دستم را گرفت. درست مثل کودکی که ترسیده است و دست مادرش را می‌گیرد. «خواهش می‌کنم. بکشینش. تنها راه زنده موندن همینه!»
   بالاخره شروع شد. هر دو ما منتظر همین لحظه بودیم، لحظه‌ی نبرد!
  حالا می‌توانستیم قبل از آزمون ارتش کمی خودمان را محک بزنیم. کمانم را که به اندازه‌ی یک مداد بود از جیبم بیرون آوردم. کمان شروع به رشد کرد و در لحظه‌ای به اندازه‌ی یک کمان واقعی شد. گفتم: «خیالتون راحت آقای... خوشتیپ. خودمون حسابش رو می‌رسیم!»
  مرد قدبلند گفت: «اسمم اریکسونه. ببینم... سلاح‌هاتون جادوییه؟»
     جیمی دسته‌ی شمشیری را که مانند وسیله‌ای تزیینی به کمرش آویزان کرده بود کشید. همراه دسته، تیغه‌ی شمشیر هم از هیچی تشکیل شد و در آخر، شمشیر کاملی را به وجود آورد. با دو دستش آن را گرفت و به اریکسون گفت: «راستش جادو تو سلاح‌های ما فقط نقش اینو داره که حمل اونا رو برامون از هر نظر راحت‌تر کنه. اما... خود سلاح‌ها هیچ جادویی ندارن!»
  آقای اِسِکسِس خشمش بیشتر شد. نعره‌کشان به سمت ما هجوم آورد. من و جیمی به گوشه‌ای پریدیم و من اریکسون را هم همراه خودم به کنار انداختم. آقای اِسِکسِس به یکی از میزهای براق، که رویش چیزی شبیه لیوان براق قرار داشت، برخورد کرد. میز صدایی دلخراش داد و کاملا مچاله شد. حالا متوجه شدم این‌ها چه فلزی هستند.
  «اینا همه از فلز مس هستن. نگاه‌کن چه‌جوری خم شد!»
  اریکسون گفت: «معلومه که همه‌ی این اتاق از مسه. پس فکر کردین آقای اِسِکسِس چقدر پول می‌ده تا اینجا رو از طلا در کنه؟»
  «راستش قبلاً فکر می‌کردم اینا برنج باشن. آخه درخشش مس که اینقدر زرد طلایی نیست.»
  «درسته؛ اما این پایین اینقدر رطوبت زیاده که همه‌ی این وسایل زنگ‌زدن. به‌خاطر همین رنگشون این‌جوری شده.»
  آقای اِسِکسِس دوباره بلند شد. به‌طرف جیمی برگشت و چشمانش برق زد. ظاهراً شمشیر جیمی بیشتر از کمان من نظر او را جلب می‌کرد. پس منم از فرصت استفاده کردم و گفتم: «جیمی! تا می‌تونی این... چیزه... گورکن انسان‌نما رو سرگرم کن تا من بتونم با کمانم بهش تیر بزنم!»
  از اینکه از اسم‌های عجیب‌غریب استفاده کنم راضی نبودم. اما با یه هیولای جدید سروکار داشتم که تابه‌حال مانندش را توی عمرم ندیده بودم. کمانم را بالا آوردم و یک تیر، که با جادو به اندازه‌ی یک خلال دندان کوچک شده بود، از کیسه‌ی کنار جیبم بیرون آوردم. تیر خیلی سریع بزرگ شد و طولش به یک متر رسید. «طول این تیر اصلا مخصوص این موقعیت نیست. تو فواصل نزدیک، باید از تیرای کوچیک‌تر استفاده کرد.»
  اریکسون نزدیک بود بیفتد که به یکی از میزها تکیه داد. گفت: «حالا باید چی‌کار کنیم؟ دوستت رامبل می‌تونه اونو به تنهایی بکشه؟»
  «اولش رامبل منم و اون جیمیه. دوم اینکه نه تنها برای من خیلی فاصله‌ی کمیه، برای جیمی هم جای کوچیکیه تا بتونه خوب شمشیرشو بچرخونه.»
  اریکسون از ناامیدی آهی کشید. سعی کردم بهش دلگرمی بدهم. «خیالت راحت بابا. راستش بین خودمون بمونه، من یه‌کم قدرت‌های جادویی تو وجودم دارم. می‌تونم تو کمانداری ازش استفاده کنم.»
  اریکسون کمی آرام شد، اما هنوز هم هدف اصلی‌مان، یعنی آقای اِسِکسِس آرام نشده بود. تیر را داخل کمان گذاشتم و به سمتش نشانه رفتم. جیمی خیلی سریع دور آقای اِسِکسِس می‌چرخید. سعی می‌کرد شمشیرش را با قدرت به پوستش وارد کند، اما جای کافی برای این کار را نداشت و فقط می‌توانست روی پوستش خراش ایجاد کند. آقای اِسِکسِس بالاخره مسیرش را فهمید و یک پشت‌دستی به صورتش کوبید. جیمی چیزی حدود طول کل اتاق را در هوا طی کی و با شدت به یکی از تابلو‌های آویزان برخورد کرد.
     اریکسون به سمتش رفت. «آقای جیمی حالت...»
  جیمی بلند شد و او را کنار زد. «نمی‌خواد تو نگران حال من باشی. چرا از همون اول نگفتی که با یه هیولای گورکنی سروکار داریم؟»
  اریکسون با ناراحتی به پاهای لختش نگاه کرد. با صدایی لرزان گفت: «راستش من هم مثل اون یه هیولا هستم. من یه دیوم که مثل آقای اِسِکسِس با جادو شبیه آدم شدم. متاسفانه اِسِکسِس شیشه‌ی عمرم رو پیدا کرده و مجبورم کرده تا براش کار کنم؛ وگرنه اونو می‌شکنه و من می‌میرم!»
  عالی شد. حالا باید نگران پشت هم باشیم. یک گورکن انسان‌نما کم بود، یک دیو انسان‌نما هم به او اضافه شد. اما احساس کردم اریکسون نمی‌خواهد با ما بجنگد. او هم از اِسِکسِس می‌ترسید. البته اگر یک گورکن که شبیه انسان شده شیشه‌ی عمر من را هم می‌دزدید و من را تهدید به مرگ می‌کرد، من هم ازش می‌ترسیدم.
  گفتم: «همه‌ی هیولاها یه نقطه‌ی حساس دارن. برای اون چیه؟»
  اریکسون به آقای اِسِکسِس که جای خراش‌ها را با پنجه‌هایش گرفته بود و از درد به خود می‌پیچید اشاره کرد و گفت: «آخرین باری که تبدیل به گورکن شد یادم نمیاد. نمی‌دونم کجاشه. فقط می‌دونم اگه خیلی عصبانی بشه، دوتا شاخ در میاره که این یعنی دیگه کاریش نمی‌شه کرد.»
  نگاهی به آقای اِسِکسِس انداختم. هیچ شاخی روی سرش دیده نمی‌شد. کمی از درون خوشحال شدم. گفتم: «پس باید قبل از اینکه در بیان بکشیمش. جیمی سعی کن این دفعه مشت نخوری!»
  شمشیرش از روی زمین برداشت. آن را به‌طرف گورکن نشانه برد و گفت: «تو هم سعی کن سریعتر هدف‌گیری کنی.»
  با فریاد «برای همه!» به سمت گورکن حمله کرد. گورکن دوباره حواسش را به جیمی داد و نعره‌ای کشید. حمله کرد تا مشت دیگری به صورت جیمی تقدیم کند. اما اینبار جیمی روی زمین لیز خورد و از میان پاهایش گذشت، شمشیرش را بالا آورد و بازوی هیولا را از وسط شکافت.
  آقای اِسِکسِس فریادی از درد کشید. کمانم را دوباره بالا آوردم و نشانه رفتم. این بهترین موقعیت بود. نباید از دستش می‌دادم. تمام حواسم را جمع و در تیر متمرکز کردم. حالا نوبت فراخوانی قدرتم بود. فقط کافی بود لحظه‌ای آن را احساس کنم و بعد... پرتاب!
  تیر شتاب گرفت و قدرت شتاب آن، اریکسون را که پشتم ایستاده بود به عقب هل داد. سپس با سرعت زیاد به‌سمت گورکن حرکت کرد. در لحظه به او برخورد کرد و پوستش را شکافت و لحظه‌ای بعد، از آن طرف بدن درشتش بیرون آمد آمد و در دیوار فرو رفت.
  انتظار نداشتم در این مکان کوچک و از این فاصله‌ی نزدیک بتوانم همچین تیری را بزنم. اما به‌هرحال توانستم.
  آقای اِسِکسِس خشکش زد. گویا تیر من او را به مجسمه تبدیل کرده باشد. سپس به سمت جلو و روبه‌روی جیمی به زمین افتاد و زمین کم‌کم به رنگ سرخ خونش آمیخته شد.
  جیمی شمشیرش را به‌طرف سر گورکن مرده گرفت و با لحنی پیروزمندانه گفت: «ای هیولا تو شکست خوردی! شکستی که هر هیولایی باید تجربه‌ش کند!»
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.