َازرائیل 《رستگاری》 : ۱ : شاخ

نویسنده: Ermiya_M

کاش ما دو گوزن بودیم ، هنگام شادی شاخ هایمان را بهم میکشیدیم .
رودخانه 
سال ها پیش این جهان در دادگاه الهی تا ابد محکوم به نظم و تکرار شد ؛ به همین دلیل همیشه به دنبال بهانه ای برای سرپیچی و  شکست این چرخه است .
بی نظمی ، هرج و مرج ، آشوب! صدای نعره گوزن چرخه تکرار ها را تغییر داد ، پایش را به زمین میکشید و مردی که به قلمرو اش نفوذ کرده بود را مبارزه دعوت کرد .
ازرائیل به سمت عقب قدم برداشت در تلاش بود در دید این هیولا نباشد ؛گوزن با سرعت نزدیک شد و با شاخ سرنیزه مانندش بازوی ازرائیل را شکافت .
ازرائیل تلوتلوخوران از بین بوته ها و خاک بلند شد و شاخ گوزن را گرفت.
ازرائیل جنگید ، گوزن جنگید ‌.
ازرائیل فشار آورد  ، گوزن فشار آورد.
در پایان این ماراتن ، ازارئیل بر زمین افتاد .
هر ثانیه شاخ نزدیک تر به صورت و گردنش میشد و فاصله مرگ حتمی کمتر .
با درماندگی و تسلیم گفت :
《کمک! من به کمک نیاز دارم ! 》 
مرگ سراغ همه ما میاید،حالا نوبت ازرائیل است ؛رطوبت نفس گوزن بر صورتش حس میشد .
به زندگی و کارهایش فکر کرد ، به داستانی که چیزی تا پایانش نمانده ،
به ستاره ای که در حال غروب است.
به آرامی زمزمه کرد : 
《 من مرده ام! 》
صدا هایی شبیه زوزه سگ گوزن را از کشتن قهرمان منصرف کرد .
ازرائیل به روی زمین ماند و نفس کشید ، نفسی به وسعت زندگی ، مرگ و فاصله بین آنها .
+ من رو کجا میبرید؟ 
سرخپوست ها صدای ضعیف ازرائیل را نشنیدند و فقط او را بردند ...
از آتش کنار چادر دود بلند میشد ، ازرائیل چند سرفه کرد و چشمش را بست ، این بار نه به خاطر ناتوانی .،
چون دلیلی برای دیدن نبود .
چشمش را باز کرد ، فرشته ای در مقابلش ایستاده بود .
لبخندی زد و با اشتیاق گفت :
《 من مرده ام ! 》
زن آخرین لایه از باند را بر زخم عمیق ازرائیل پیچید . 
+ نه هنوز ! معذرت میخوام ، خوشبختانه نجات پیدا کردی.
_ خوشبختانه ! 
خواست از تخت بلند   ، درد ماهیچه هایش اجازه نداد .
زن دست های ظریفش را بر شانه ازرائیل گزاشت و گفت : 
《 باید بیشتر استراحت کنی ، خون زیادی ازت رفته . 
چه بلایی سر چشمت اومده؟ 》
_ داستانش طولانیه .
+ باشه فعلا من میرم .
ازرائیل دست راستش را به نشانه خداحافظی بالا برد و گفت :
《 خداحافظ.》 
در طول زندگی ، ازرائیل با افراد زیادی روبه رو شده بود، این بار فرقی داشت .
پرتو های پرانرژی چشم های خاکستری او روح ازرائیل را به جدایی از تن ترغیب میکرد .
 هر روز و هرشب زن مانند یک مادر از او مراقبت کرد .
 نزدیک ظهر بود و قبل از خروج زن از چادر ازرائیل گفت:
《اسمت چیه؟》
 + توماسا و تو ؟ 
 _ ازرا... تونی!
 + کدومش ؟
 _ نمیدونم ! 
 + مردی با یک چشم و دو اسم ، چقدر مرموز! بلند شو باید این لباس هارو در بیاری.
 شنل و نقاب تیره اش را به گوشه ای پرت کرد و لباس های جدید را پوشید.
 جلیقه ای نارنجی رنگ ، یک کت چرمی و کلاهی که از پوست راکون بافته شده بود .




توماسا به ازرائیل نگاهی کرد و گفت : 
《 حالا بهتر شدی ، بیا تا با دیگران آشنا ات کنم 》
 از چادر بیرون آمدند و توماسا اعضای قبیله را به او معرفی کرد .




ازرائیل به دنبال بهانه ای برای ادامه دادن صحبت با توماسا بود ، مدام سوال میپرسید و توماسا با جزئیات پاسخ میداد . 
دختر نوجوانی به توماسا نزدیک شد و گفت :
《 مامان ببین با این گل ها چی درست کردم 》
 _ نگاهش کن ! خیلی قشنگه ، تونی دختر من ویوانا . 
+ شما دختر دارید ؟ 
 _ آره همینطوره .
 به آرامی در گوش ازرائیل گفت :
 《 پدرش سال ها پیش رفته ! 》




+متاسفم که اینو میشنوم . 
_ عزیزم برو بازی کن تا من بیام . 
گذر روز ها جاذبه ازرائیل و توماسا را شدیدتر میکرد، وقتی که توانست سلامتی اش را به دست بیاورد ، جرات پرسیدن درخواستش را از توماسا پیدا کرد .
 زیر درخت کاج را برای ملاقات برگزید ، آفتاب پایین رفت و ماه پادشاهی عالم را برعهده گرفت .
 ازرائیل به روشنایی ماه زل زد ، ماه برایش امید بود ، زندگی ، ایمان به درست شدن !




ماه تابید ، ازرائیل پلک زد و جیرجیرک های جنگل سمفونی عاشقانه ای مینواختند .
 توماسا با نقاشی جدیدی بر پوست تیره اش در میان تاریکی نمایان شد .




به ازرائیل گفت:
《 عجب مرد با سلیقه ای! جای زیباییه .》
 + ممنونم که پذیرفتی ، حرف مهمی دارم اگه اجازه بدی .
 _ میشنوم.
  ازرائیل دستش را جلو آورد و دست توماسا را گرفت .
 سرمای بینهایت ، گرمای بینهایت .




مجموع این دو یعنی شروع دنیایی دیگر .
 توماسا منتظر شنیدن آن جمله بود ، ازرائیل منتظر گفتن آن.
 باد میان موهای توماسا رقصید ، ماه پشت ابر پنهان شد ، جیرجیرک ها سکوت کردند و   ازرائیل حرفش را زد:《 از وقتی شناختمت ، فقط زندگی من رو نجات ندادی ؛ قلبم از غبار بیرون اومد ، در شهر به من میگفتند شوالیه ماه اما بعد از تو فهمیدم قدرت خورشید بیشتره 》
_ تو اینجا نیستی که مشاعره کنی درسته؟
 + در تلاشم بگم ، من و تو ... من میخوام که ... میخوام بخشی از تو باشم .
چشمان توماسا درخشید .
 ازرائیل و توماسا ساعت ها در آنجا نشستند و گفتگو کردند ، ازرائیل زندگی و گذشته اش و کار هایی که کرده را توضیح داد ، آمدن به آمریکا برای تحصیل ، آشنایی با گوستاوو و شفاف ، تبدیل شدن به شوالیه شهر سنت لوییس! 
 خبر این پیوند به گوش همه رسید ، یک غیرسرخپوست یک چشم که با گوزن میجنگید از یک زن سرخپوست خواستگاری کرد و جواب مثبت شنید!
همان روز اعضای قبیله در مقابل مجسمه ای ایستادند، رهبر قبیله مشتی خاک و مقداری آب در دست های ازرائیل و توماسا ریخت و رو به بقیه گفت :
《 روح زندگی خشنود باشد ، از الان تا پایان زمان .》
 _ تو واقعا کی هستی مرد جوان ؟
 + تونی مک آلیستر یک مرد معمولی . 
_ به واسطه این پیوند تو به عنوان عضوی از خانواده ما پذیرفته شدی . 
ازرائیل قبول کرد اسلحه هایش را کنار بگذارد  و با توماسا و ویوانا زندگی اش را شروع کند ، به سختی در قبیله کار میکرد ، انگار که از اول یک سرخپوست زاده شده .
 بعد اولین روز سخت کاری در زمین های اطراف به درختی تکیه داد . 
+ این چیزیه که دنبالش بودی؟






ازرائیل برگشت و همان مردی که کنار رودخانه دیده بود را مشاهده کرد.
 + چرا به شهر برنمیگردی؟ 
 _ شهر نیازی به من نداره . 
+ میتونی به آرتور اعتماد کنی؟ یا نیرو های پلیس؟ 
_ تو از کجا میدونی؟
 + مسیری که در اون قدم برداشتی راه بازگشتی نداره، تلاش زیادی میکنی اما تغییر نکردن غیرممکنه !
 _ منظورت چیه؟ 
+ نمیتونی همیشه کسی باشی که الان هستی، مردی که به هر ریسمانی چنگ میزنه تا همه چیز رو جبران کنه! 
ازرائیل مشتش را گره و به سمت مرد روانه کرد .
 در واقع هیچکس در مقابل او نبود !
 . ۱ روز بعد .
 + من اموال زیادی در شهر دارم 
 _ ما بهش نیاز نداریم، قول دادی که هیچوقت به گذشته برنگردی!
 + شاید حق با تو باشه اما پول ، طلا ... 
_ خانواده مهم تره ، نمیتونم بزارم به اونجا برگردی .
 + من 
 آقای مک آلیستر! 
 ازرائیل سخنش را قطع کرد و از خانه بیرون آمد . 
سه سرخپوست قلاب های ماهیگیری را بر شانه گزاشته بودند، قد بلند ترین آنها که نقاشی آبی بر صورت داشت گفت :
《 صبح بخیر، ما میخوایم ماهیگیری کنیم شما میاید ؟ 》
 + معلومه . 
ازرائیل قلاب را گرفت و با آنها همراه شد . 
+ کجا میریم ؟
 _ رودخانه شاخ 
 + فکر میکنم فقط برای ماهیگیری نمیخواستید من رو ببینید؟
 _ بزار اول با برادرانم آشنا ات کنم ، من نوکس هستم پسر بزرگ و جانشین رهبر قبیله ، آتیوس و کوچک ترین برادرم جک .
 + از آشنایی با همه تون خوشحالم .






_ تو پارتیزانی؟ 
+ پارتیزان ؟ نه !
 _ وقتی پیدات کردیم لباس عجیبی بر تن داشتی






شنل ، نقاب ، هلال ماه فلزی روی سینه. 
+ این لباس هارو از هر مغازه ای میشه خرید ! 
 _ فکر کنم به رود نزدیک شدیم .




آتیوس گفت : 
《 صبر کنید ، گوزن ها دارند آب مینوشند .》 
 + از گوزن ها متنفرم ! 
_ اگه بهت حمله نمیشد بازهم این حرف رو میزدی؟ 
سکوت حاکم شد . 
بعد از دور شدن گوزن ها، ازرائیل و سه برادر سرخپوست به کنار آب رسیدند و طعمه ها را در رودخانه انداختند .




ماهی ها از کنار قلاب میگذشتند ، آتیوس سرش را به سمت آفتاب چرخاند و چشمانش را بست و گفت :
《 حسش میکنید؟ طبیعت ، زیبایی! 》
 نوکس با بی اعتنایی جواب داد:
《 ما همیشه اینجا زندگی میکنیم .》




جک نتوانست ساکت باشد پس گفت : 
《 اما این چیزی از ارزش اینجا کم نمیکنه ، طبیعت زیبا است چه ما باشیم یا نه 》
 + کار های مهم تری نسبت به نقاشی کشیدن و تماشای پروانه ها در این دنیا است!
 _یکی گرفتم ! 
ماهی گیر افتاده در قلاب ازرائیل برای زندگی اش میجنگید ، برای بقا میجنگید .




ازرائیل قلاب را کشید ، ماهی تسلیم سرنوشت دردناک خود شد . 
نگاهی به ماهی کرد که به سختی نفس میکشید، سپس رهایش کرد .




ماهی از مرگ برگشته تا توانست دور شد و ازرائیل تنها  به او نگاه کرد . 
نوکس ، آتیوس و جک نظاره گر این لحظات بودند.
 نوکس پرسید : 
《 چرا بهش اجازه فرار دادی؟ 》




ازرائیل سرش را پایین انداخت و بدون وقفه گفت :
《 نمیدونم.》 
خورشید در حال غروب کردن بود ؛ مردان از کنار رود به سمت چادر ها قدم برداشتند .
 رهبر بر روی صندلی نشسته بود ، چند سرباز که ارتشی به نظر میامدند در مقابل او ایستادند، مردی جلو آمد 




مدال ها و جوایز متعدد متصل به لباسش با راه رفتن بالا و پایین میشد؛ با لحن طلبکارانه اش گفت : 《 صاحب اینجا کجاست؟ 》 
 + میتونم کمکتون کنم ؟ 
 _ ژنرال اتکینسون ، رئیس ارتش خصوصی پیرانا . 
ما این زمین رو از دولت خریدیم به شما دو روز وقت میدم تا ساکنین رو تخلیه کنید . 
+ ما سال های زیادی اینجا بودیم .
 _ من نپرسیدم چقدر اینجا بودید ، این جا قانونا به من تعلق داره ، قرارداد رو امضا کن و مردمت رو ببر .




+ نمیتونم
 _ هزار دلار 
 + چیزی که با پول خریده نشده ، با پول فروشی نیست !
 کاسه صبر ژنرال لبریز شد و دستور آماده باش را داد . 
_پولتونو بگیرید و گورتونو گم کنید وگرنه هر بلایی سرتون بیاد بر گردن خودتونه ! 
 ازرائیل و پسران رهبر قبیله بوته را کنار زدند و این صحنه را دیدند ، ازرائیل سریع تر از همه به ژنرال نزدیک و نزدیک تر شد .
 در حرکتی برق آسا چاقوی در غلافش را بر رگ گردن ژنرال تنظیم کرد ، سرباز ها متشنج و سراسیمه به سمت ازرائیل نشانه رفتند .
 ازرائیل فریاد زد : 
《 میتونید شلیک کنید اما من زودتر خون این پیرمرد رو میریزم ، اسلحه هاتون رو زمین بگذارید و از اینجا برید ،همین حالا! 》
 سرباز ها سلاح هایشان را زمین انداختند و دور شدند ، صدای نفس کشیدن ازرائیل در گوش ژنرال پیچید .
 + خیلی خب ، امروز روز خوش شانسیته!
 خبر این شجاعت در بین مردم قبیله مانند طوفان پیچید .




تمام حرف ها راجب مردی بود که با یک چاقو سرباز های مسلح را خلع سلاح کرد و همه را نجات داده است .
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.