طبیعت چیزی نیست جز تکرارسنت لوییسسال های عجیبی گذشتند ، اتفاقات عجیبی افتادند .
بعد از مبارزه های ازرائیل با گروه های قاچاقچی،گنگستر ها و قاتل ها
بلاخره شهر از دست خون آشام ها نجات پیدا کرد !
یک شب تونی مک آلیستر به دلیل ایست قلبی در وان جان خود را از دست داد و آرتور هویت ازرائیل و تجهیزاتش را برای خود کرد .
وقتی برای اولین بار وارد این کار شد یک چیز اهمیت داشت ، طمع ؛ اما حالا چی؟
این ماجرا زمانی عجیب تر میشود که بفهمیم واقعیت نداشته است .
تونی مک آلیستر یا همان ازرائیل هیچ وقت در خانه اش ایست قلبی نکرد .
ازرائیل بر بام ساختمانی به شهر نگاه میکند ، همان شهری که وعده ساختنش را به خود داده بود ، جنایتکاران زیادی مرده اند تا گروه هایی که سنت لوییس را زمین بازی کرده بودند ، نابود شوند .
اما ازرائیل میخواست از شهر خارج شود تا همه افرادی که حامی ناامنی سنت لوییس بودند را برای آخر به کام مرگ بکشاند .
عجب شب زیبایی!
ازرائیل برگشت و گفت:
《 آرتور ، اصلا نفهمیدم اومدی .》
_ نظرت راجب این لباس جدید چیه؟
آرتور!
_ معذرت میخوام .گفتی حرف مهمی داری؟
ازرائیل چند قدم برداشت ، دستش شانه آرتور را لمس کرد ، در چشمان او گفت:
《 در این سه سال به من کمک کردی ، ماموریتی برات دارم که سخت تر از قبلی ها است 》
_ باید چیکار کنم ؟
تا وقتی که به شهر برمیگردم تو جانشین من هستی .
_ برگردی؟
باید پدرخوانده رو پیدا کنم
_ این دیگه کیه ؟
اکثر گروه های سنت لوییس مورد حمایتش بودند . اسمش رو زیاد شنیدم باید آدم مهمی باشه .
_ اما چه اتفاقی برای تونی مک آلیستر میفته؟ اگه بری ممکنه بفهمند تو کی هستی..
تونی مک آلیستر امشب میمیره!
نیووولف سیتی شهری نسبتا کوچک که از یک طرف به بندر رودخانه ای و از طرف دیگر به جنگل ختم میشد .
ازرائیل دختر پدرخوانده را در جنگل همراه با یک پسر پیدا کرد .
با تندی گفت:
《لوسیا پدرت کجاست؟ 》
دختر از حظور ناگهانی و ظاهر عجیب ازرائیل ترسیده بود ، جواب داد:
《 چندوقته ندیدمش. 》
باید با من بیای .
پسر جلو آمد و گفت :
《 نمیتونم اجازه بدم ! 》
_ دنبال دردسر نگرد بچه !
اما پسر نوجوان بی توجه به این حرف چاقوی خود را دست گرفت و حمله ور شد .
طی درگیری چشم چپ ازرائیل کور شد و لوسیا آسیب شدیدی دید .
ازرائیل نه توانست پسر را پیدا کند و نه در نجات دختر نوجوان موفق شد .
این اتفاق بزرگترین شکست زندگی اش بود ،نه برای چشم از دست رفته اش نه !
برای اینکه در خودش تفاوتی با گوستاوو نمیدید ، لوسیا بخاطر اشتباهش مرده بود .
دستش را بر چشم کور شده اش گذاشت ، اشک ریخت .
قطرات خون و اشک بر زمین سقوط میکردند و در این لحظه افکار قهرمان شکسته شده به گذشته بازگشت :
سال ها قبل ، مخفیگاه گوستاوو
اعضای گروه میان خود راجب اتفاقات امروز زمزمه میکردند،گوستاوو خشمگین و ناراحت مدام قدم میزد و کلماتی زیر لب میگفت، صدای قدم زدن تونی اتاق را آرامتر کرد.
گوستاوو بر روی میز نشست سرش را پایین آورد و گفت:
《 چرا بمب رو منفجر نکردی ؟نمیدونی ،اگه ماسون رو بکشیم چه به گروهش چه آسیبی میرسه؟ اون برای ما تهدیده!》
تونی دست به سینه گفت:
《 به غیر از ماسون مردم بیگناه زیادی توی اون رستوران بودند ،نمیتونستن بمب رو منفجر کنم.》
میدونی مشکل تو اینه نمیدونی مصلحت یعنی چی.
_ مصلحت ؟به کشتن بیگناه ها میگی مصلحت؟
من میخوام اون بمیره به هر قیمتی !
_قوانین رو یادت رفته؟ وقتی خراب شده رو راه انداختیم اولین قانون این بود که هیچ کسی رو بی دلیل نباید کشت!
به من درس قانونها رو نده خودم نوشتمشون .
من فکر میکنم، تو میکشی! اینو یادت نره.
مخلوط خون و اشک را از چانهاش کنار زد و به جستجوی خود برای یافتن پدرخوانده ادامه داد، مدتی طول کشید تا عمارت اورا پیدا کند.
باد بر شنل و چشمبند به روی چشم تخلیه شدهاش میوزید،اسلحهاش را از غلاف چرمی بیرون کشید .
تیراندازی شروع شد، دشمنها تیر خورده و بی جان بر زمین میفتادند و ازرائیل دیگر نمیدانست عاملی که باعث شلیک گلولهها میشود چیست ؟
تکلیف ؟ عادت؟ یا افکارش؟
تمام عمارت،تمام اتاقها از افراد مسلح خالی شدند، در آخرین اتاق را شکست و وارد شد.
پدرخوانده ماشه هفت تیر را کشید ؛۱، ۲، ۳، ۴، ۵، ۶ دیگر گلولهای نیست از مرگش اطمینان داشت زیرا ازرائیل برایش مانند فرشته مرگ میماند.
پدرخوانده بر روی میز نشست و گفت :
《تو همون روانی ای هستی که کارهای من را مختل کرد؟》
ازرائیل از کوره در رفت و گفت:
《 به انداختن یک شهر در جنگ میگی کار ؟ 》
و بعد از وقفه کوتاه ادامه داد :
《 من همه چیز رو میدونم ، اینکه تو از گروههای سنت لوئیس حمایت میکردی اما طوری که هیچ کدوم برنده نباشند، سود تو در این بود که شهر من ناامن باشه!》
_من طوری زندگی کردم که پادشاه ها نتونستند، تو کی هستی؟
یک شهروند ساده!
_چه اتفاقی برای دخترم افتاد؟
متاسفم .
پدرخوانده خشمگین شد و گفت:
《 فرق تو با ما چیه؟ تو هم با خونسردی آدم میکشی !》
ازرائیل شلیک کرد .
از عمارت بیرون آمد ، پنجره های شکسته و دیوار های قرمز منظره ای از آخرین کاری بود که میخواست انجام دهد .
با صدای حرف زدن پلیسهای محلی ،ازرائیل را از فکر بیرون آمد به گوشه ای خزید.
_ گزارش تیراندازی آتش سوزی انفجار کد ۱۱۳ با احتیاط خونه رو بگردید.
ازرائیل به سمت جنگل رفت و از صحنه دور شد، اینکه به کجا میرود مهم نبود فقط نمیخواست دستگیر شود.
به دور و بر خود نگاهی کرد ،رودخانهای از میان جنگل در جریان بود و پرندهها بر روی درختها آواز میخواندند.
اینجا بهشت است اما گم شدن در بهشت تفاوتی با سایر گم شدنها ندارد!
آفتاب از میان شاخهها میتابید و
ازرائیل بر روی سنگی نشست تا استراحت کند؛ به رودخانه خیره شد همچنان در جریان بود، پرندهها همچنان آواز میخواندند،آفتاب همچنان از میان شاخهها میتابید .تکرار! تکرار ! تکرار ! زندگی مجموعه تکراری از تکرارهاست.
مردی عبوس با موهای مشکی به ازرائیل نزدیک شد.
ازرائیل پرسید:
《 تو کی هستی؟ 》
مرد به درخت کنار رودخانه تکیه داد و گفت:
《 شاید بهتر باشه بپرسی من چی هستم 》
از من چی میخوای؟
_ من همه رو میشناسم اما کسی راجب من نمیدونه!
که اینطور؟!
_خداحافظ ازرائیل!
بعد از این جمله انگار از اول کسی در کنار درخت وجود نداشت، فشار روانی باعث ایجاد توهم شده؛درسته! مردی با این چهره وسط جنگل چکار میکند ؟
بی اختیار به رودخانه نگاه کرد ، همچنان در جریان بود!