- با ۹۱۱ تماس گرفتید؛ چه مشکلی براتون پیش اومده؟
- یه نفر من و برادرم رو از مدرسه تا خونه تعقیب کرده! پدر و مادرمون هم خونه نیستن!
- آیا قبلا هم اون شخص رو دیده بودین؟
- نه! میشه لطفا کمک بفرستین؟
دختر شروع به اشک ریختن کرد. خیلی ترسیده بود.
- اسم و آدرست رو بهم میگی لطفا؟
- اسمم آنا هست و توی خیابان مِیپِل زندگی میکم. پلاک ۱۷! دارم از پنجره به بیرون نگاه میکنم. یه مرد قد بلند ما رو میترسونه!
- چند سالته؟
- ۱۱ سالمه!
- اون مرد الان کجاست؟
- جلوی خونه!
- داره چیکار میکنه؟
- پشت درخت ایستاده! خیلی قدش بلنده! لطفا کمک کنید! من خیلی ترسیدم!
ناگهان پلیس از پشت تلفن صدایی عجیب شنید:
- آنها متعلق به من هستند!
- اون چی بود؟
- نمیدونم! چراغ ها خاموش شدن! لطفا کمک کنید!
صدای آنا از شدت ترس می لرزید.
- کمک تو راهه!
- خدایا...خدایا...خدایا...
- چیشده؟!
آنا نفس های عمیقی میکشید که ناشی ترس بود.
- اون...اون صورت نداره! صورتش از بین رفته!
- آروم باش! ماسک زده؟
- نه! اون داره میاد! داره میاد!!
پلیس سعی کرد او را آرام کند.
- آروم باش! کمک تو راهه! تا وقتی بیرون خونه باشه، نمیتونه کاری بکنه. همه چی رو به راه میشه! مشخصات اون مرد رو بگو.
- اون کت و شلوار پوشیده و کراوات زده. قدش هم خیلی بلنده! بازوهای درازی داره و سرش هم کچله! لطفا کمک کنید!
- شجاع باش! باشه؟ ازت میخوام که قوی باشی! همه چی درست میشه. من پیشتم!
- پس کی میاید؟!
- برادرت داره چیکار میکنه؟
- چیز خاصی نمیگه! رفتار عجیبی داره!
- منظورت از عجیب چیه؟
- بهم خیره شده! داره بهم زل میزنه!
- اونم ترسیده؟
- نمیدونم! هیچی نمیگه.
- چند سالشه؟
- ۹ سالشه!
- مرد قد بلند، الان داره چیکار میکنه؟
نفس آنا بند آمد. داشت سعی میکرد که جواب پلیس را بدهد اما صدایش در نمی آمد.
- مشکلی پیش اومده؟!
- اون...اون دقیقا جلوی پنجره هست! داره بهم نگاه میکنه!
- دست برادرت رو بگیر و از پنجره دور شو! برید توی دستشویی و در رو هم قفل کنید!
ناگهان پنجره اتاق نشیمن شکسته شد. آنا جیغ بلندی کشید. نگرانی پلیس چند برابر شد.
- حالت خوبه؟! الو...صدای منو میشنوی؟ خوبی؟!
بالاخره آنا جواب داد:
- الان دیگه حالم خوبه...از هیچی نمیترسم! اون فقط میخواست بازی کنه! اون دوست منه! نمیخواد بهم آسیب برسونه!
- اون کجاست؟!
صدایی از پشت تلفن گفت:
- اونا الان پیش منن! سالم هستن!
- تو کی هستی؟!
- اون از دست میره!
- لطفا بهش آسیب نرسون!!
- من خشمت رو میبینم! تو ترسیدی! من نگرانی هات رو میبینم! جودی هم متعلق به من خواهد شد!
دهان پلیس از تعجب و ترس باز ماند.
- تو چطوری...تو چطوری اسم دختر منو میدونی؟!
- خدانگهدار!
-----------------------------------------------
نیروهای پلیس دقایقی بعد از تماس، به خانه آنا رسیدند و با صحنه ای وحشتناک روبرو شدند. کف خانه، پر از خون بود. آنها همه جای خانه را گشتند اما اثری از آنا و برادرش نیافتند.
این پرونده، همچنان باز است!