آخرین جنگجو _ بیداری اهریمن : فصل چهارم _ سربازان شاه-بخش اول

نویسنده: M_b

در مهمانخانه با عجله باز شد و نگاه ها به سمت در برگشت.سموئل سرخ مو، یکی از اهالی دهکده در آستانه ی در ظاهرشد.هراسان و شتاب زده داد زد : 
_سربازا،یه فوج از سربازا ،بالای دره اردو زدن 
انگار که چوب در لانه ی زنبور کرده باشند، اهالی هراسان شدند و به جنب و جوش افتادند.عده ای دست به شمشیر و تبر بردند و خود را برای نبرد آماده کردند و عده ای شتاب زده از مهمانخانه بیرون زدند.سر و صدا و هیاهو سرسام آور بود.کدخدا باعصبانیت فریاد زد : 
_صبر کنید،صبرکنید، آروم باشید 
برای لحظه ای سکوت برقرار شد و همگی منتظر شدند ببینند پیرمرد چاق چه برای گفتن دارد.او ابتدا رو به مرد سرخ موکرد و پرسید :_ چند نفرن؟ 
مرد کمی فکر کرد و گفت : _از مشعل هاشون معلوم بود یه دسته ی کامل،بیشتر از سی نفر،اردوگاهشون کنار آبشاره 
کدخدا نگاهی به چهره های مظطرب پیش رویش انداخت و گفت: 
_ باید به خودمون مسلط باشیم،ماکه نمیدونیم منظورشون از اومدن به اینجا چیه، فعلا هم که داخل دره نیومدن. 
یکی از مردها باصدای بلند گفت : _ حالا باید چکار کنیم؟شاید بخوان نصفه شب حمله کنن. 
کدخدا در جواب گفت :_ باید آرامش خودمونو حفظ کنیم.یه عده برن فانوس هارو جمع کنن و همینطور این شمع هارو، سموئل توهم چندنفرو بردار و زیرنظرشون بگیر،کوچکترین حرکتی کردن گزارش بده. 
عده ای رفتند فانوس ها را جمع کنند و سموئل با کمک چند نفر سر کار دیدبانیش برگشت. 
چشمان نویان به دنبال ادموند بود که بی قرار بود و منتظر بود ببیند چه میشود.کدخدا رو به اهالی گفت : 
_ به خونه هاتون برید و چراغارو خاموش کنید.ولی گوش به زنگ باشید و سلاحتونو نزدیکتون نگه دارید. 
همه ی اهالی از جمله ادموند مهمانخانه را با عجله ترک کردند و تنها کدخدا به همراه چهار مرد دیگر و نویان با آرامش سر میز برگشتند و چپقشان را روشن کردند.طوری که انگار یک شب معمولی است . 
نویان از کدخدا پرسید: _ برای دره نگهبان گذاشته بودی؟ 
او در جواب خنده ای کرد و گفت : _ روزگار بدی شده، باید برای هراتفاقی آماده باشیم. 
نویان سری تکان داد و در دل او را تحسین کرد.در نگاه اول کدخدا را مردی چاق و بی عرضه تصور کرده بود ولی فهمید اهالی دره بی دلیل او را انتخاب نکرده اند. 
آن شب یکی از طولانی ترین شب هایی بود که دهکده گردا به خودش دیده.خواب به چشم کسی نیامد چون هرلحظه توقع حمله ی دشمن را داشتند.اما اتفاقی نیفتاد و سربازان پادشاه تا حوالی ظهر سرو کله شان پیدا نشد. 
نویان شب را در مهمانخانه ماند اما به محض سپیده صبح از دهکده بیرون زد تا شخصا برود و اردوگاه دشمن را بررسی کند.شاید هیچکس در روستا به اندازه ی او نگران نبود زیرا حدس میزد این فوج سرباز به دنبال او آمده باشند.شاید یکی از خبرهایی که برای دوستانش فرستاده بود به دست دشمن افتاده.در این صورت باید سریعا دست به کار میشد و نقشه اش را عملی میکرد. 
همانطور که آن مرد سرخ موگفته بود حدود سی نفر دور آتش ها خوابیده بودند و سی سرباز تا دندان مسلح به اندازه کافی می توانستند خطرساز باشند. 
به سرعت به سمت دهکده برگشت.یکراست به سمت خانه ی آهنگر رفت.آفتاب طلوع کرده بود و تک و توک اهالی داخل کوچه ها پرسه می زدند و نویان مطمئن بود باقیشان هم گوش به زنگ منتظرند. 
به خانه ی آهنگر که رسید در زد و صدایی در جواب گفت : _ کی هستی؟ 
_ شما باید والدر آهنگر باشید.باید باهاتون صحبت کنم. 
والدر در آستانه ی در ظاهر شد و با ترشرویی گفت : _ تا حالا ندیدمت. بگو چی میخوای 
نویان با آرامش کامل گفت : _ شاید منو ندیده باشی ولی مطمئنم هفده سال پیش نامه م به دستتون رسیده همینطور اون سبد.
 چهره ی والدر وا رفت.من و من کنان گفت : _ م..منظورت چیه؟ 
نویان خودش را به داخل دعوت کرد و والدر پشت سرش رفت. 
_ حدس میزنم ادموند خواب باشه و ترجیه میدم تا حرفامون تموم نشده خواب بمونه. 
والدر پیر پرسید : _ پدرشی؟ چطور میخوای ثابت کنی؟ 
نویان لبخندی زد و او را به نشستن دعوت کرد. 
_ پدرش از دوستان خیلی نزدیک من بود.وقتی والدینش به دست دشمن کشته شدن اونو برداشتم و آوردم به جایی که به نظرم امن ترین جای دنیا بود. ولی همینطور که شنیدی دشمن در یک قدمی ماست و مطمئنم دنبال این پسر اومدن. 
والدر که عصبانی شده بود گفت : _ نمیزارم دستشون به پسرم برسه، اون پسر منه و تو هم حق نداری یک کلمه ی دیگه بگی
 دستانش را از عصبانیت مشت کرده بود ولی سعی میکرد صدایش را بالا نبرد نکند ادموند بیدار شود. 
نویان برای او توضیح داد که چه خطری در کمین پسر است ولی والدر قبول نمیکرد و کم کم جرو بحثشان بالا گرفت و ادموند بیدار شد. 
_چه خبر شده پدر؟ 
تا چشمش به نویان افتاد ،گفت :_ پدر این مرد ادعا میکرد دوست شماست و برای دیدن شما اومده. 
والدر که نگرانی در صدایش موج میزد گفت: _ اون خیلی زود از اینجا میره 
نویان بلند شد و با عصبانیت گفت : _ من بدون ادموند از اینجا نمیرم.جونت در خطره پسر. 
ادموند که جا خورده بود پرسید : _ منظورت چیه ؟ 
نویان یکراست رفت سر اصل مطلب و گفت : _ اون سربازا به همون دلیلی اینجان که من اینجام
ادموند پرسید : _ و اون دلیل چیه؟ 
_ تو، تو ادموند.اونا اومدن تورو ببرن و من اومدم قبل از اینکه اتفاقی بیافته از اینجا خارجت کنم. 
ادموند که سرش به دوران افتاده بود با صدای بلند پرسید :


_ از من چی میخوان؟ مگه من کی ام؟ 
نویان لبخندی زد و گفت : _ تو همه چیزی، تو کلید حل بزرگترین معمایی 
ادموند تقریبا داشت فریاد میزد :_ متوجه منظورت نمیشم. 
نویان سعی کرد آرامش خود را حفظ کند.نفس عمیقی کشید و گفت : 
_ ببین پسر، الان وقتی برای تلف کردن نداریم، اونا هرلحظه ممکنه سربرسن، باید از اینجا بریم 
ادموند ناباورانه به پدرخوانده اش نگاه کرد و پرسید : _ اون چی داره میگه پدر؟ 
والدر که درونش جنگی درجریان بود روی صندلی فکسنی وا رفت.از یک طرف نمیخواست پسرش را از خودش دور کند و از سویی دیگر اگر این غریبه راست میگفت چه؟ 
سرش را میان دستانش گرفت و گفت :_ باید از اینجا بری پسرم . شاید اون راست میگه. 
ولی ادموند نمیخواست به این راحتی تسلیم شود.باعصبانیت داد زد :


_ من هیچ جا نمیرم.اینا همش مزخرفه... 
سپس باعجله از در پشتی خارج شد.نویان که ناراحتی آهنگر را میدید سعی کرد بیشتر برایش توضیح بدهد ولی همین که خواست چیزی بگوید صدایی از بیرون به گوش رسید: 
_ اهالی دهکده ی گردا از خونه هاتون بیاین بیرون....


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.