آخرین جنگجو _ بیداری اهریمن : فصل هجدهم _آشکار شدن خیانت

نویسنده: M_b

 ماتئو به تاخت وارد محوطه ی بی درخت شد.با دیدن همراهانش در حالی که نفس نفس می زد گفت :



_ الان وقتشه.نویان منو فرستاد بگم الان پل بدون محافظه.زود باشید. 
حرف دیگری لازم نبود.سریع پشت اسب ها پریدند و به سمت پل تاختند.در بین راه آراس پرسید :_ اونجا چه اتفاقی افتاد؟ 
ماتئو که سعی می کرد سرعت اسبش را با او برابر کند جواب داد : _ نویان یه کارایی کرد سگا گیج شدن.سوارا به هم می پیچیدن و گیج بودن.بعدش منو فرستاد و گفت تا اون سرگرمشون کرده از پل رد بشیم.فکر نمیکنه محافظ زیادی اونجا مونده باشه.گفت اونطرف رودخونه می بینمتون.
 آراس شمشیرش را کشید و گفت : _ به هرحال بدون درگیری نمی تونیم رد بشیم.آماده ی نبرد باشین. 
هر سه همراه سلاح بر کف به سمت پل تاختند.بجز چهار سرباز کس دیگری جلویشان سد نشد و همان چندنفر هم تاب تحمل مهاجمان را نیاوردند. 
ابتدا چند کیلومتر به سمت شمال و پس از آن به سمت غرب تاختند.در حالت عادی قرار را بر این گذاشته بودند مسیر رودخانه را دنبال کنند ولی در شرایط کنونی باید از زمین های ناهموار و دور از چشم دشمن حرکت میکردند. 
چند کیلومتر جلوتر در سایه ی چند تپه ی خاکی توقف کردند.ماتئو به بیشه ای که کمی جلوتر بود اشاره کرد و گفت :_ فکر میکنم اونجاس.نویان گفت اونجا منتظرش بمونیم. 
آراس از اسب پیاده شد و گفت : _ فعلا نفسی تازه کنیم.به وقتش به اونجا می رسیم. 
و رفت تا زیر سایه ی درختی کمی استراحت کند.ادموند از موقعیت استفاده کرد و از اسب پایین پرید و به سمت ماتئو رفت . 
_ خودت دیدی جادو کنه؟یه حدسایی زده بودم. 
ماتئو که سرزندگی همیشگی را نداشت گویا حرف های او را نشنید.در فکر بود و انگار با خودش کلنجار می رفت.ادموند گفت : _ با توام... 
_ چی؟ منظورت کی بود؟ 
_نویان میگم دیگه.میگم خودت جادو کردنش دیدی؟ 
ماتئو سری تکان داد و جواب داد : _ آها...اون...آره خیلی عجیب بود. 
ادموند لبخند بر لب رفت تا به اسبش رسیدگی کند و ماتئو را غرق در تفکراتش تنها گذاشت. 
دقایقی بعد دوباره آماده ی حرکت شدند .زمین هموار باعث شده بود در تخمین مسافت دچار اشتباه شوند و رسیدن به بیشه بیشتر از آنکه انتظار داشتند طول کشید.سایه ای از دور در میان بیشه پرسه می زد.شاید نویان بود که قبل از آنها رسیده بود.ورودی بیشه آراس توقف کرد و گفت : _ مراقب باشید.هیچ حس خوبی ندارم. 
ماتئو خنده ای کرد و گفت : _ چیزی نیست.دوستمون گفت بیایم همین جا.انگار از دور دیدمش. 
ادموند هم حس خوبی نداشت.احساس میکرد بیشتر از آنکه باید به این جوان نوازنده اعتماد کرده اند. 
وارد بیشه که شدند شکشان تبدیل به یقین شد.مردی غریبه جلوتر روی کنده ی درختی نشسته بود.ولی از نویان خبری نبود.


ادموند کاملا گیج شده بود ولی آراس که گویی غریبه را میشناخت با تعجب پرسید :_ تو؟؟؟ 
همان لحظه صدای ناله اش بلند شد.کسی از پشت درختان بیرون پرید و با ضربه ای او را از روی اسبش پایین انداخت.


دست دیگری ادموند را از اسب پایین کشید. 
_ شما کی هستین؟از ما چی می خواین؟؟ 
مرد غریبه بلند شد و در حالی که لبخند موذیانه ای بر لب داشت به سمتش آمد.از روی هیکل مچاله شده ی آراس که از در به خود می پیچید گذشت و روبروی ادموند قرار گرفت.چشمانش از پیروزی به دست آمده درخشش خاصی داشت. 
_ پس تو همون بدبختی هستی که نویان به کام مرگ می بره؟ 
ادموند که سعی می کرد بر اعصابش مسلط باشد با اعتماد به نفس سرش را بالا گرفت و گفت : _ گرگ سیاه..نویان در مورد تو برام گفته...بگو از ما چی می خوای؟ 
آلبرون قهقهه ای زد و گفت : _ تو بی ارزش تر از اونی هستی که چیزی برای من داشته باشی.من نویان میخوام و شما طعمه ی خوبی هستین. 
ادموند سرش را پایین انداخت.از تماس با آن چشمان سرخ که شرارت در آنها موج می زد بیزار بود.آلبرون موذیانه خندید و گفت :_ هرچی اون پیرمرد بهت گفته دروغه مردجوان.سرت شیره مالیده.تو هیچکس نیستی.اون مال منه.من وارث به حق هستم. 
ادموند چشم در چشم گرگ سیاه دوخت و گفت : _ در مورد تو شنیده بودم.یه بدبخت که فکر میکنه صاحب همه س .ولی قبلا شکست خوردی و الانم هم قرار نیست فرقی به حالت بکنه. 
یکی از سیاه پوش ها که عصبانیت رییس را می دید شمشیرش را روی گلوی ادموند گذاشت. 
_ صبر کن... 
آلبرون خطاب به زیر دستش گفت : _ صبر کن. اون لیاقت یه مرگ بدون درد رو نداره.باید بفهمه تمام این مدت دروغ شنیده.باید خیانت کسایی که فکر میکرده دوستش هستن رو ببینه. 
تا کلمه ی خیانت گفته شد ناخودآگاه چشمان ادموند به دنبال ماتئو دوید و او را که گوشه ای کز کرده بود،یافت.آلبرون نگاه او را دنبال کرد و قهقه ای زد. 
_ این پسر تمام مدت خبرچین من بوده.نویان عزیزت اینو نفهمید.بیا اینجا پسر... 
ماتئو سردر گریبان جلو آمد.آلبرون دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت :_ آفرین پسر.خوب بهم خدمت کردی.وقتی اون نویان کثافت رو بکشم پاداش بزرگی نصیبت میشه.حالا این پسر احمق ببند. 
به دستور او ماتئو دستان ادموند را بست وآراس را هم به درختی بستند. 
ادموند با ناامیدی به تاریکی بیشه چشم دوخته بود.در دل تاریکی ،سایه ای سرگردان زوزه می کشید.







دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.