وداع 

نوای عشق :  وداع 

نویسنده: Sokute_khamush

 خورشید تازه طلوع کرده بود، نسیم خنک صبح از پنجره های چوبی به داخل خانه می وزید. از رختخواب بیرون آمدم. از کنار پنجره نگاهی به حیاط انداختم. خنکای باران دیروز هنوز بر دیوارهای گلی مانده بود. پدر لبه ی ایوان به دیوار تکیه داده بود و به سختی نفس می کشید و مادر با لگن آب گرم، کنار پایش نشسته بود و به آرامی پای او را ماساژ می داد. نگاهش به من افتاد.
برو به دایی جهان بگو آب دستش هست بزاره زمین بیاد اینجا
تا چارقدم را سر کردم و خواهر و برادر کوچکتر از سرفه ها و ناله های پدر بیدار شده بودند. مادر با اشاره ای تند من و برادر و خواهرم را به سمت در کشاند و گفت سریعتر برید دایی را بیاورید
من حدود ۷ سال داشتم در حالی که خواهر ۳ ساله و برادر ۵ ساله ام را کشان کشان با خودم می بردم به سمت روستای کناری راه افتادم.
حدود یک ساعت طول کشید که جلوی خانه دایی جهان بودیم. خواهرم را که پشت کرده بودم زمین گذاشتم و داخل حیاط دویدم
دایی جهان مامان گفت اگر آب دستت هست بزار زمین بری اونجا
دایی سوار بر اسب، در کوره راه روستا گم شد. من و زینب و علی به دنبالش به سمت خانه حرکت کردیم.
 راه برگشت گویی طولانی تر شده بود ، در کنار درخت و نهر آب، کمی نشستیم. وقتی به نزدیک خانه رسیدیم ، کسی در خانه نبود. کمی دورتر از خانه، کنار نهر آسیاب، جمعیتی جمع بودند و صدای لاالاالله بلند بود. پیرزنی در کوچه زیر سایه دیوار خانه، کنار شیر آب نشسته بود . با دیدن ما گفت: اون باباتون نیستا، مش کریم مرده است. من که باور نکردم جای خالی پدر در ایوان بود و پدر نبود. 
 تا روزها، رفت و آمد در خانه ادامه داشت. کسی گوسفندان را برای چرا می برد. زن همسایه ناهار درست می کرد و مادرم گوشه خانه با لباس سیاه، نشسته بود و با مهمان ها صحبت می کرد. من روی ایوان ایستاده بودم. زینب و علی مشغول بازی در حیاط بودند. هیچ کس به ما نگفت که پدرم مرده است. در ایوان جای نشستن همیشگی پدرم نشستم و آرام گریه می کردم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.