قیس آشفته و پریشان حال از فرط گریستن و بیتابی بیهوش شده بود
در گوشه ای افتاده ... مردمان در این گمان که او اندکی فراغ یافته و برای لحظه ای در فِراق نمیسوزد، نگاهی به چهره ی محزون و زرد او می انداختند و زیرلب به زمزمه ای جانسوز خدا را به عزتش قسم می دادند که او را شفا دهد. و درد این شوریدگی را از روح او بشوید.
صدای هذیان گویی های او آغاز شده بود و لختی نگذشته دوباره به جستجوی لیلی میگریست.
بنشست و به هایهای بگریست
کاوخ چه کنم؟ دوای من چیست؟
آنچنان زار بر سر و روی خویش میکوفت و زجه ها میزد که از هوش رفت ... خویش را در چاهی یافت که تاریکی و عمق آن کم از هجر لیلی نبود. به مویه ای جگر سوز می نالید؛
لیلای سیاه چشم ِ من ، محبوبه ِی جان ِ خسته و پریشم،
چون در غم تو هنوز زنده ام که من از روی توی محرومم،و در هجر تو تبعید.
چون بی تو سر کنم که دلتنگی چون زهرابه ای راه بر عبور نفس بسته، نه روزم روز است و نه شب را مامنی ست
،مرا حلاوتی نیست بی تو،
خالی ست جهانی که در آن از تو دورم،
لیلی چرا برا من نمی تابی؟
مرا از یاد برده ای ؟
چرا گیسو افشان نمیکنی تا جهانِ پریشانم در حلقه ی گیسوی تو آرام گیرد ،..
گریه ی مجنون در چاه پیچیده بود.
صدای نازک ِ روح پروری گوش جان او را نوازش،داد !
_قیس من اینجایم محبوب ِ من
_لیلی، آیا من دیوانه تر شدم یا تو در جان و روح من این چنین ظهور کرده ای ؟
_قیس من و تو دیگر یکی هستیم ، من در توام .
_لیلی ؛پریشانم ، اندوهم به سان اقیانوسی ست که هر لحظه سر طوفان دارد ، دلتنگ توام.
_ زیبایی عشق همین است محبوبِ من، ما بردگانِ اجبار اعصاریم ، در جنون ِمردمان بی عشق قربانی، لحظه ی عزیمت نزدیک است آرام ِ جانم ...
_لیلی؛ جوانی در این عشق باختم که تو اکسیر عمر منی ، واگر هزار انتخاب بُوَد مرا هر هزار تویی .
_ و مرا جز تو راهی نیست ، عبوری نیست ، سر سازشی نیست قیس
_ لیلی ، لیلی...
مجنون به آواز بلند و بی محابا میگریست صدایی میگفت برخیز ، برخیز ..لیلی از دنیا رفته ،
....
هذیان مرگ بر لیلای مجنون ِ قیس غالب آمده بود... به زاری نالید مادر ، به مجنون بگو که چه سان در وفای او بودم .
آراسته کن عروسوارم
بسپار به خاکِ پردهدارم
خون کن کفنم که من شهیدم
تا باشد رنگ ، روز عیدم
آوارهٔ من چو گردد آگاه
کآواره شدم من از وطنگاه
دانم که ز راه سوگواری
آید به سلام این، عماری
چون بر سر خاک من نشیند
مَه جوید ، لیک خاک بیند
بر خاک من آن غریبِ خاکی
نالد به دریغ و دردناکی
یار است و عجب عزیز یار است
از من به برِ تو ، یادگار است
از بهر خدا نکوش داری
در وی نکنی نظر به خواری
آن دل که نیابیاش بجویی
وان قصه که دانیاش بگویی
من داشتهام عزیزوارش
تو نیز چو من، عزیز دارش
گو لیلی ازین سرای دلگیر
آن لحظه که میبرید زنجیر
در مهرِ تو تن به خاک میداد
بر یاد تو جانِ پاک میداد
در عاشقی تو صادقی کرد
جان در سر کار عاشقی کرد
احوال چه پرسیام که چون رفت
با عشق تو از جهان، برون رفت
تا داشت در این جهان شماری
جز با غمِ تو نداشت کاری
وان لحظه که در غم تو میمرد
غمهای تو، راهتوشه میبرد
وامروز که در نقاب خاک است
هم در هوس تو دردناک است
چون منتظران دراین گذرگاه
هست از قبلِ تو چشم بر راه
میپاید تا تو در پی آیی
سر بازپس است تا کی آیی
یک ره بِرهان از انتظارش
در خز به خزینهٔ کنارش
این گفت و به گریه دیده تر کرد
وآهنگ ولایت دگر کرد
لیلی چشم های زیبای خویش را بست و مجنون خویش را تنها گذارد
و خبر به آواره اش رسید که های بیخبر لیلایت را باختی...
چون قیس شکستهدل شد آگاه
گریان شد و تلخ تلخ بگریست
بی گریۀ تلخ در جهان کیست؟
در گوشۀ تربتش به صد رنج
پیچید چنان که مار بر گنج
آنگاه به دخمه سر فرو کرد
میگفت و همی گریست از درد:
ای تازه گل خزان رسیده
رفته ز جهان جهانندیده
چونی ز گزند خاک؟ چونی؟
در ظلمت این مغاک چونی؟
آن خالِ چو مشکدانه چونست؟
وان چشمک آهوانه چونست؟
چونست عقیق آبدارت؟
وان غالیههای تابدارت
گر نقش تو از میانه برخاست
اندوه تو جاودانه بر جاست
این گفت و نهاد دست بر دست
چرخی زد و دستبند بشکست
برداشت به سوی آسمان دست
انگشت گشاد و دیده بربست
کای خالق هرچه آفریده است
سوگند به هرچه برگزیده است
کز محنت خویش وارهانم
در حضرت یار خود رسانم
و قیس جان سپرد .....
او نیز گذشت از این گذرگاه
وآن کیست که نگذرد بر این راه؟