بلند شدن

سه لیوان قهوه : بلند شدن

نویسنده: mohamadmahdi_mousavi

 دستانم میلرزید همه چیز عجیب بود منی که قهوه دوست نداشتم سومین لیوان قهوه ام را

لب به لب پر کردم جغد ها که در شب زندگی میکردند اینبار روز از خواب بیدار شده

بودند ساعت روی دیوار را تار میدیدم حدوداًساعت هفت صبح بود به جای صدای گنجشک

صدای جغد می امد و به جای چای لیوان قهوه روی میز بود عادت نداشتم پنجره را باز

کنم چون هر وقت این کار را میکردم چایی ام سرد میشد و مجبور بودم دوباره تا

آشپزخانه بروم و چایی ام را عوض کنم معمولا روی صندلی ام مینشستم به صدای رادیوی

قدیمی که در گوشه اتاق بود گوش میدادم و چایی ام را اینقدر ارام میخوردم تا دیر تر

تمام شود و مجبور نشوم از صندلی ام بلند شوم اما اینبار همه چیز فرق میکرد دلم

میخواست بلند شوم و پنجره را باز کنم حتی اگر به قیمت سرد شدن لیوان قهوه ام باشد.

همه چیز را در ذهنم باال و پایین کردم : من بلند می شوم

دستم را به گوشه ی میز گرفتم و خود را از صندلی ام جدا کردم اما همین که خواستم

پایم را تکان دهم انگشت کوچکم به پایه ی میز خورد و لیوان قهوه ام ریخت ان لحظه از

تصمیمم پشیمان شده بودم اما دیگر راه برگشتی نداشتم لنگان لنگان به سمت پنجره رفتم

دستگیره هارا گرفتم و ان را باز کردم حال و هوای عجیبی بود. نور خورشید - وزش باد

صدای مردم عادی. با خودم گفتم :من چه احمقی بودم که تا به حال فقط روی ان صندلی

چوبی بدرد نخور مینشستم و به در دیوار نگاه میکردم . در همین حین مردی با عجله

به سمتم امد انگار مشکلی داشت یا میخواست سوالی از من بپرسد بی مقدمه گفت: سلام اقا

شما از قهوه فروشی این محله خرید کرده اید؟ میتوانستم جوابش را ندهم یا حداقل

راستش را نگویم اما اینکار را نکردم . تا به حال با غریبه ای صحبت نکرده بودم به

دنبال کلمات میگشتم با کمی مکث گفتم :بله چیزی شده ؟ مرد چشمانش گرد تر شد و

صورتش را جلو تر اورد من هم کمی به سمت جلو خم شدم تا صدای او را واضح تر بشنوم

صحبت هایش عجیب بود حتی از دیدن جغد ها در یک صبح افتابی هم عجیب تر او میگفت :

قهوه هایی که در این مغازه بوده مسموم بوده و خوردن سه لیوان از ان باعث مرگ

میشود. مرد همچنان داشت صحبت میکرد اما من دیگر چیزی نمیشنیدم صورتم را

برگرداندم و روی میزم را نگاه کردم سومین لیوان قهوه ام که لب به لب پر بود روی میز

ریخته شده بود و کل میزم را کثیف کرده بود حتی قطره های قهوه داشت از میز پایین

میریخت و کف چوبی خانه را هم پر کرده بود. سریعا سرم را برگرداندم تا به ادامه

صحبت های مرد گوش دهم اما دیگر پنجره ای رو به روی من نبود این بار رو به روی دری

ایستاده بودم 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.