پیرمرد روی صندلی چوبی اش نشسته بود نگاهی به شومینه انداخت اتش در کمال ارامش با نوری ملایم چوب را می سوزاند و گرمایی لذت بخش از خود ساطع میکرد خورشید تقریبا غروب کرده بود و هوای خانه هم رو به تاریکی میرفت بلند شد تا چای اش را عوض کند انقدر غرق در تماشای اتش شده بود که یادش رفته بود چایی اش را بخورد از روی صندلی بلند شد اخرین عشق بازی اش را با اتش کرد و به سمت اشپزخانه رفت . هوا تاریک بود اما امیدی که در دلش بود او را به مقصد میرساند امیدی نورانی . هر روز را به امید دیدن رقص اتش کوچکی که در شومینه جان میداد بیدار میشد و به امید اخرین رقص نور اتش و اخرین استکان چای به خواب میرفت او به این زندگی عات کرده بود . در چند سال گذشته انقدر پول خرج چوب های شومینه اش کرده بود که دیگر پولی برای او باقی نمانده بود در این اواخر مجبور شده بود وسایل خانه اش را به درون اتش بیاندازد تا جایی که جز صندلی چوبی اش دیگر هیچ چیز برای او باقی نمانده بود . ساعت 8 شب بود مرد ایستاده بود و چشمش به شومینه اش دوخته شده بود صندلی چوبی اش را تماشا میکرد که در اتش میسوخت . او هر کاری کرد چون به اتش شومینه اش عادت کرده بود و امیدوار بود شومینه اش هم اینبار به او عادت کرده باشد و خاموش نشود...