بروکسل، نوامبر ۱۹۳۲ — ساعت ۱۸:۵۵ شب
باران با شدت روی سنگفرشهای خیابان میکوبید. نور چراغهای خیابانی، در قطرههای آب شکسته میشد و خیابانها را مثل فیلمی سیاهوسفید جلوه میداد.
دو پسر، یکی حدوداً هفدهساله و دیگری شاید دوازدهساله، در کوچهای باریک و تاریک میدویدند. نفسهایشان تند و بریده بود. قدمهایشان روی آب جمعشده در جویها پاشیده میشد و صدای شلاقبار نفسهایشان با صدای قطرههای باران درمیآمیخت.
برادر بزرگتر، آنتوان، مدام ساعت جیبیاش را بیرون میکشید. عقربه روی «۶:۵۵» بود.
— زود باش! فقط پنج دقیقه مونده!
پسر کوچکتر، لوکاس، سکندری خورد، ولی بلند شد و به دویدن ادامه داد. خانهشان فقط دو کوچه آنطرفتر بود. صدای قلبشان از خودشان هم بلندتر شده بود.
آنتوان یکلحظه ایستاد. نفسزنان، پشتسرش را نگاه کرد.
— لوکاس؟
سکوت. فقط صدای باران. هیچکس پشت سرش نبود.
— لوکاس؟
دوباره صدایش زد، بلندتر. سکوت.
صدایی آرام و کشدار در گوشش پیچید؛ نُتهای نرم و تیرهٔ یک ویولن. آنتوان خشکش زد. صدا از همان کوچهی تاریک پشت سر میآمد. نوایی ملایم، اما مرگبار. نوای شبنوازی خون.
از درون مه، صدای آهسته و عجیبی شنید:
— تو... در امانی.
آنتوان با وحشت برگشت تا ببیند چه کسی این را گفته.
اما آنچه دید، تنها یک سایه بود—و بعد، چیزی برق زد.
صدای خشکِ شکستن استخوان و افتادنِ بیجانِ تن، در همآوایی با ویولن پیچید. تبر، میان پیشانیاش فرو رفته بود. قطرههای خون، با باران قاتی شدند و خیابان را رنگ زدند.
قطعه هنوز نواخته میشد.
فصل اول: پنج دقیقه تا مرگ (ادامه)
خیابان «دو کلاریته» – ساعت ۷:۴۵ بامداد
مادلین، که از مدرسه کلاس خصوصیاش بیرون آمده بود، به سرعت به سمت خانه میدوید. ساعتش را چک کرد و به خود گفت:
— پنج دقیقه دیگه باید به خونمون برسم، هیچ مشکلی نیست.
او با سرعت به سوی خانه میدوید، اما هنوز در دل شب، صدای موسیقی ویولن را از دور شنید. در ابتدا، تنها صدای ظریف و ملایم ویولن را شنید که در هوای سرد شب میپیچید. فکر کرد:
— شاید این یعنی در امانم، شاید او دیگه نمیآد.
مادلین وقتی به ساعت نگاه کرد، متوجه شد که هنوز چند دقیقه مانده به ۸. در دلش حس خوبی پیدا کرده بود.
اما ناگهان، صدای خشخش قدمهایی به گوشش رسید.
— کی هستی؟ چرا دنبال من میکشی؟
او برگشت، ولی چیزی ندید. موسیقی ویولن دوباره از دور شنیده شد، و اینبار بلندتر از قبل.
— من در امانم... باید در امان باشم، مگه نه؟
در همان لحظه، سایهای به سرعت به سوی او حرکت کرد. مادلین وحشتزده به عقب برگشت و با نگاهی ترسناک به فضای اطرافش نگاه کرد. اما قبل از اینکه چیزی بگوید، تبر به سرعت از پشت به سرش خورد.
نقطهی دوم – قتل دوم: «پُل»
پُل در ایستگاه قطار ایستاده بود. نگاهی به ساعت انداخت: ۸:۳. او از اینکه هنوز در ایستگاه گیر افتاده بود ناراحت بود، اما به خود گفت:
— شاید هنوز فرصت دارم. موسیقی میتونه بهم کمک کنه.
به همین دلیل، به سمت گوشهای از ایستگاه رفت و رادیو قدیمیاش را روشن کرد. صدای ویولن همانطور که همیشه بود، شروع به پخش شدن کرد. او برای لحظاتی نفس راحتی کشید.
— این یعنی در امانم، نجات پیدا کردم.
ولی ناگهان صدای قدمهای سنگین به گوشش رسید. صدای نزدیکتری از گوشهای از ایستگاه به گوش رسید. پُل به خود لرزید و رادیو را با دستش فشار داد.
— نه... نه ممکنه! هنوز اینجا هستی؟!
اما رادیو ناگهان خاموش شد. پُل به سرعت از جیبش درآورد و تلاش کرد دوباره آن را روشن کند، اما دیگر صدای ویولن به گوش نمیرسید.
سایهای از پشت به سویش حرکت کرد. پُل فریاد زد:
— کمک! کمک!
اما به محض اینکه خواست پا به فرار بگذارد، تبر از پشت به سرش خورد. خون به روی زمین پاشید و موسیقی ویولن همچنان در تاریکی شب ادامه داشت.
نقطهی سوم – قتل سوم: «گدا»
گدا، که در گوشهای از خیابان پنهان شده بود، رادیوی دزدیدهشدهاش را روشن کرد. صدای ویولن، که در همان ساعات شب پخش میشد، آرامش را به دلش بازگرداند.
— این برای من خوشیمنه. حتماً نجات پیدا میکنم.
چشمهایش را بست و گوش کرد. همهچیز به نظر خوب میرسید. اما ناگهان صدای خشخش زوزهوار به گوشش رسید.
— این... این باید یه شوخی باشه، نه؟
رادیوی قدیمیاش ناگهان از کار افتاد. صدای موسیقی به طور ناگهانی قطع شد و او با وحشت به دستانش نگاه کرد. تلاش کرد دوباره رادیو را روشن کند، اما هیچ صدایی به گوش نمیرسید.
سایهای نزدیک شد. گدا وحشتزده به عقب خزید:
— نه، نه اینطوری... من هنوز میخواستم...
در حالی که هنوز در حال تلاش برای روشن کردن رادیو بود، تبر از پشت به فرق سرش خورد. خون به دیوار پاشید و همهچیز به پایان رسید.
خیابان «دو کلاریته» – ساعت ۱۲:۱۰ بامداد
پس از ساعت ۱۲، پلیسها وارد خیابان شدند. ژان و تیمش به دقت به آدرسها نگاه کردند. برگهها در دست آنها بود و نشانهها روی دیوار.
— ساعت از ۱۲ گذشته، دیگه خطر نیست، اما اینجا دیگه چیزی نمیبینیم.
ژان به برگه نگاهی انداخت که آدرس اجساد روی آن نوشته شده بود. آرام به سمت خیابان میرفتند. هرکدام از افسرها از ترس در دلتشان نفس راحتی کشیدند که اینبار قاتل نخواهد بود.
اما وقتی رسیدند، اجساد را پیدا کردند. در کنار هر جسد، همانطور که همیشه بوده، نوت موسیقی با خون روی سینهها حک شده بود.
ژان با دقت برگه را مطالعه کرد. جملات روی دیوار باقیمانده بود:
— «در ساعت مرگ، نغمه را فراموش نکن.»