قسمت 1

چشم‌ها

نویسنده: Mokhtar_Hesami

هرگاه آن لباس محلی قهوه‌ای با خط‌های باریک نوک‌مدادی را می‌پوشید و روسری شالی مشکی به سر می‌کرد و کفش‌های کتان پلاسیده را می‌پوشید و پشت سر پدرش راه می‌رفت، تمام آن چشمان هراس‌آور و مرموز از هر سو به او خیره می‌شدند. از پشت پنجره‌ها و بالای بام خانه‌ها، از لای بوته‌های گیاهان و شاخه‌های درختان، از درون آلونک آن پیرمرد و پیرزن فرتوت و سالخورده که پایشان لب گور بود و جز یک گربه پیر و خاکستری هیچ کس و کاری نداشتند و حتی از زیر دستاری که آن مرد دیوانه به سر می‌بست و سال‌ها قطره‌ای آب به خود ندیده بود، صدها چشم ریز و درشت بدون این‌که لحظه‌ای پلک بزنند، او را از هر سو می‌پاییدند و صدای قهقهه‌ای رعب‌آور از هر سو برمی‌خاست و انگشت‌هایی به سمت او نشانه می‌رفتند و هر دم به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. حتی سگِ ولگردِ محله که همیشه دمش را بین پاهایش جمع می‌کرد، با دیدن او سرش را بالا می‌گرفت و با چشمانی زرد و بی‌احساس، به او زل می‌زد.

«روژین» گردنش را خم می‌کرد و چانه‌اش را به سینه می‌چسباند و نگاهش از انگشتان پاهایش فراتر نمی‌رفت که از نوک کفش‌های کهنه‌اش بیرون زده بود. دو انگشت کوچک هر دو پایش را از بس فشار داده بود که بیرون نیایند، کاملاً پیچ خورده و کج شده بودند و ناخن‌هایش که در سمت زیرین قرار می‌گرفت، ساییده و پوسته‌پوسته شده بود..

همیشه احساس می‌کرد که متعلق به این جسم نیست. در این پیکر حلول کرده بود و هر دَم می‌کوشید که از زیر پوستش راهی به بیرون بیابد و سر به بیابان بگذارد. گاهی خود را می‌دید که از تن رنجور و نحیفش بیرون می‌جهید.
پوستش سوراخ‌سوراخ می‌شد و زبانه‌هایی سیاه و لزج همچون زالو از این سوراخ‌ها بیرون می‌آمدند و می‌جنبیدند و به هم می‌لولیدند و به دهانه سوراخ‌های پوست فشار می‌آوردند تا نیمه پنهان و بدنه اصلی خود را بیرون بکشانند. اما او نمی‌گذاشت. می‌دانست که اگر بیرون بیاید، چنان سرکش و نافرمان خواهد شد که جز مرگ، چیزی نمی‌توانست رامَش کند...
چشمانش را می‌بست و به بسته‌شدن آن روزنه‌ها می‌اندیشید. هر چه ژرف‌تر می‌اندیشید، آن روزنه‌ها تنگ‌تر می‌شدند و زائده‌های زالومانند، در تنگنا می‌افتادند و ناچار به پسروی می‌شدند. پس از چند دقیقه، تمام راه‌های خروج آن هیولای سیاه و پر جوش‌وخروش بسته می‌شد و پوستی ستبر و زمخت و نو بر تمام بدن او کشیده می‌شد و جای آن لایه پوستی فرسوده پیشین را می‌گرفت.
روژین این بار هم توانسته بود که خودش را به بند بکشد و جلوی سرکشی و طغیان خود را بگیرد. از یک سو می‌خواست همچون اژدهایی هفت‌سر، از اعماق تاریک وجود خویش رها شود و به هر سو بتازد و از سوی دگر راه را بر این رهایی خود می‌بست و زنجیرهایی پولادین و سنگین به دست و پای خویش می‌زد و امکان هر تقلّا و تکاپویی را از خود می‌گرفت... اما آن هیولا با هر بار سرکوب، جان تازه‌ای می‌گرفت و توانی دوچندان می‌یافت...

مادر و برادرش پیش‌تر به شهر رفته بودند و او با پدرش در روستا مانده بود تا کارهای باقی‌مانده را راست و ریست کنند.. وقت رفتن به شهر فرا رسیده بود. وسایل شخصی‌اش را در یک کیف دستی رنگ ‌و رو رفته کوچک چپانده بود و بی‌رمق و وارفته به دنبال پدر قدم برمی‌داشت و گاه نیم‌نگاهی به پشت سر می‌انداخت و خاطراتی جسته و گریخته از برابر چشمانش نمایان و بی‌درنگ ناپدید می‌شد..

مینی‌بوس به مقصد شهر به راه افتاد. روژین و پدرش بر روی دو صندلی کنار هم نشسته بودند. گونی‌های برگه زردآلوی خشک‌شده و بادام و آلو خشک و بقچه‌ها و خرت‌وپرت‌های مسافران را چنان در راهروی ماشین چیده بودند که آنان، فقط می‌توانستند سر همدیگر را ببیند. روژین از این بابت خوشحال بود، چون کسی لباس‌های قهوه‌ای راه‌راهش را نمی‌دید...
هنوز از روستا خارج نشده بودند که راننده رادیوپخش مینی‌بوس را روشن کرد و یک نوار کاست در آن چپاند و صدای آواز محلی «سیاوچمانه» در فضای ماشین طنین افکند. روژین می‌خواست تا رسیدن به مقصد بخوابد، اما صدای موسیقی و گفت‌وگوی مسافران و گریه و جیغ و داد یک کودک خردسال، نمی‌گذاشت پلک بر هم بگذارد. دود انواع سیگار بهمن، ذر، وینستون و پیچستون در هم می‌آمیخت و همچون مِهی غلیظ بالای سر مسافران را فرا می‌گرفت و از شیشه‌های نیمه‌باز مینی‌بوس راهی به بیرون می‌یافت و به هوا می‌رفت و از نظر ناپدید می‌شد... روژین به زحمت نفس می‌کشید و سینه‌اش خس‌خس می‌کرد..

پیرمردی که در صندلی پشت سر آنان نشسته بود، سرفه‌ای کرد و سپس دستش را روی شانه کاک سعید انداخت و گفت:
- بالأخره تسلیم اهل و عیال شدی و دل از روستای آباء و اجدادی کَندی؟! می‌ترسم زن و بچه ما هم، بامبول دربیارن و به بهانه درس‌خوندن مجبورمون کنن که دار و ندارمون رو حراج کنیم و به شهر بریم تا اونا عشق و حال کنن!!
راننده از آینه بالای سرش به مسافران نگاه کرد و در حالی‌که دهانش از پشت سبیل‌های پَت و پَهنش پیدا نبود، و فقط با جنبیدن این سبیل‌ها می‌شد فهمید که حرف می‌زند، گفت:
- سر به سر کاک سعید نذارین. نمک به زخمش نپاشین. گناه داره.
مسافران از خنده ریسه رفتند و سپس گفتگوهای دو نفره و چند نفره شروع شد و چنان بلبشویی به پا شد که سگ صاحبش را نمی‌شناخت.

کاک سعید چیزی نمی‌گفت. روژین چشمانش را بست و خودش را به خواب زد و از این‌که ناچار بود که این گفت‌وگوهای احمقانه را دو ساعت و نیم تحمل کند، رنج می‌کشید.
یک نفر می‌گفت:
- من امسال بیست میلیون تومان گیلاس فروخته‌م.
یک جوان به دوستش می‌گفت:
- جای تو خالی. دیشب یه گلویی تازه کردیم.
دیگری می‌گفت:
- لعنت به این راهداری؛ آخه این هم شد جاده؟! سی ساله که قراره اون رو درستش کنن. خدا ازشون نگذره که به فکر ملت نیستن.
پیرزنی که یک تسبیح بلند در دست داشت و روسری سفیدش را زیر گردنش گره زده بود، گفت:
- استغفر الله. بهتره به جای لعنت‌فرستادن به این و اون، یه صلوات بفرستین یا یه سبحان الله بگین.

همه با هم صلوات فرستادند و برای چند لحظه سکوتی سنگین بر آن فضای پرتشنج حکمفرما شد. مینی‌بوس از جاده خاکی پر پیچ و خم می‌گذشت و به شهر نزدیک‌تر می‌شد، که از دور همچون غولی بی‌شاخ و دم، دهانش را برای بلعیدنش گشوده بود... پایان

مختار حسامی، تهران، ۱۳۹۵
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.