بر فراز آن کوه بلند
0
3
0
1
خورشید آرام آرام در پس افق فرو رفت و آسمان را پردهای سیاه فرا گرفت. تاریکی بر همهجا خیمه افکند و چشمان آدمی به زحمت میتواست دورتر از چند گام را به تماشا بنشیند. جهان در هالهای از ابهام و رمز و راز فرو رفت و هر آنچه پیرامون بود، در سایههای مبهم و ناشناخته گم شد.
مرد جوان، همراه با همسرش و دو دختر کوچکش که یکی چهار بهار و دیگری تنها دو بهار از زندگی را تجربه کرده بود، به سوی روستا گام برمیداشتند. خواهر کوچکترش نیز با کودکی یکساله در آغوش، همراهشان بود. تاریکی شب، پیمودن راه را بر آنان دشوار کرده بود، اما نور فلاش گوشیهای همراهشان، جلوی پایشان را روشن میکرد و راهرفتن را برایشان هموار میساخت.
به تدریج، خانههای روستایی از میان تاریکی سر برآوردند. تکوتوک، خانههایی که در حاشیه روستا قرار داشتند، خودنمایی میکردند؛ خانههایی شبیه به ویلا، آرام گرفته در میان باغهای انبوه و پردرخت. درختان سرسبز و پُربرگ، همچون نگهبانانی خاموش، دورتادور این خانهها را فرا گرفته بودند و گویی رازهایی از زندگی ساده و آرام روستایی را در سینه خود پنهان کرده بودند. آبادی و سرسبزی روستا، با هر قدم بیشتر خود را به رخ میکشید و نوید مکانی امن و آرام را به آنان میداد.
نور گرم و زردرنگ برق خانهها، فضای روستا را در تاریکی شب روشن کرده بود. در میان این آرامش شبانه، یکی از اهالی روستا، تفنگ بادیاش را در دست گرفته بود و با دقت و سکوت، نور چراغ را به سوی درختان میتاباند. پرندههایی که بر روی شاخهها، در آغوش خواب سنگین فرو رفته بودند، زیر نور آشکار میشدند. مرد روستایی، چهار پنج کبوتر چاهی را شکار کرده بود و با چهرهای خوشحال و مملو از غرور، شکارهایش را به همسرش که در کنارش ایستاده بود نشان میداد. گویی این شکارهای کوچک، گنجی ارزشمند بودند که در سکوت شب، به دست آمدهاند.
مرد جوان و همراهانش به نزدیکی آن باغ سرسبز رسیده بودند و صحنهها را از نزدیک مشاهده میکردند. پس از سلام و علیکی سرد و بیروح با صاحب باغ، راه خود را به سوی خانه ادامه دادند. خانهشان نزدیک بود؛ تنها یک کوچه باقی مانده بود تا به آن برسند. مرد جوان که دختر چهارسالهاش را در آغوش گرفته بود، گامی جلوتر از بقیه حرکت میکرد. وقتی به انتهای کوچه رسید، چشمش به خانواده یکی از همسایگان افتاد که جلوی درب خانه خود، در دل کوچه، گرد هم نشسته بودند. چند نفری دیگر نیز در کنار آنان بودند و همه در فضایی گرم و صمیمی، مشغول بگو و بخند و شبنشینی بودند. گویی شب، با تمام سکوت و آرامشش، بهانهای شده بود برای گرمتر شدن دلها و نزدیکتر شدن آدمها به یکدیگر.
مرد جوان با آنان پیوند خویشاوندی داشت، ولی ماهها و شاید سالها بود که دیداری میانشان اتفاق نیفتاده بود. او این روزها در شهر زندگی میکرد و پس از مدتها، تازه به روستا بازگشته بود؛ هنوز یک هفته از آمدنش نگذشته بود. دختر همسایه، ناگهان چشمش به او افتاد و با شوقی کودکانه به مادرش گفت: «نگاه کنید، فلانی آمده است!» همه با چهرههایی مشتاق و لبخندهایی گرم، منتظر شدند تا مرد جوان و خانوادهاش به جمعشان بپیوندند. مرد جوان نیز در سرِ کوچه ایستاد و صبر کرد تا همراهانش به او برسند. دقایقی بیش نگذشت که آنها از راه رسیدند. راهی که پشت سر گذاشته بودند، خاکی و پر از غبار بود و رد پای این مسیر را میشد بر سر و صورت همه دید. مرد جوان با مهربانی به همسرش نگاه کرد و گفت: «دستی به سر و رویتان بکشید.»
کمی آنسوتر، جوی آبی زلال و روان در دل کانالی بتنی و زیبا جاری بود. گویی رگهای از زندگی در میان خشکی و خاک، خودنمایی میکرد. پیش از این، آن را ندیده بودند، اما انگار حضورش برایشان عادی بود و از دیدنش شگفتزده نشدند. اطراف جوی آب، هیچ گل و گیاهی نبود و کسی هم جرعهای از آن نمینوشید. مرد جوان با کنجکاوی پرسید: «این آب از کجا میآید؟» کسی پاسخ داد: «از سرزمین هفتاد و سه ملت.» چه عجیب! این آب زلال و زیبا، از سرزمینی دور سرچشمه میگرفت، اما چرا آن را به اینجا آورده بودند؟ در این اندیشهها بود که ناگهان اتباع بیگانه از دور نمایان شدند. دو صف بلند از زن و کودک و پیر و جوان، با لباسهایی رنگین و آراسته به سبک آیینها و مراسم مذهبی. گویی از جشنی بزرگ بازمیگشتند. این همه تبعه بیگانه در اینجا بودند، اما کسی وجودشان را احساس نکرده بود. کودکان در پیشانی صفها حرکت میکردند و پشت سر آنان، زنان گام برمیداشتند و در پایان، مردان، صفها را کامل میکردند. هزاران نفر با لباسهای محلی، در دو صف منظم و طولانی، به این سو میآمدند. گویی قرار بود این دو صف در کنار آن جوی آب، گرد هم آیند...
مرد جوان نگاهی به آن سوی کانال انداخت. چشمش به گودالی وسیع و عمیق افتاد که گویی آمفیتئاتر باستانی کولوسئوم را از رُم کهن کنده و در دل آن جای داده بودند. گودالی که روزگاری شاید صحنه نبرد گلادیاتورها بود؛ جایی که جنگآوران تا پای جان میجنگیدند و با اشاره و تشویق تماشاچیان، بازنده به سرنوشتی تلخ دچار میشد و فریادهای هیجانزده تماشاگران فضا را پر میکرد. حالا، عدهای از آن بیگانهها کنار کانال ایستاده بودند، در حالی که بقیه از هفت ردیف پله به درون گودال پایین میرفتند. مراسم اصلی، همینجا و در دل این گودال برگزار میشد.
اما اینها مسلمان نبودند. شاید بودایی یا پیرو یکی از ادیان بتپرستی شرق دور و یا یکی از آیینهای باستانی بودند. کاهنان و راهبانشان لباسهایی خاص به تن داشتند و اشیایی در دست گرفته بودند که شبیه صلیب بود، اما فقط صلیب نبود. نمادهای مرموز و پیچیدهای بر روی آنها حک شده بود. کاهنان، آن شبهصلیبها را به سوی مردمی که در مراسم حاضر بودند، تکان میدادند و جملههای نامفهومی زمزمه میکردند.
مراسم آیینی آنان آغاز شده بود. با توجه به جایگاه اجتماعی و لباسهایی که بر تن داشتند، در دستهها و گروههایی متمایز، به صف ایستاده بودند. جمعیتی انبوه و پرتعداد که گویی از گوشهوکنار جهان گرد هم آمده بودند. این همه بتپرست، چرا اینجا جمع شده بودند؟ انگار هیچکس از حضورشان شگفتزده نبود و همه آن را امری طبیعی میپنداشتند. اهالی روستا نیز در سکوت، به تماشای این صحنههای عجیب و پررمز و راز ایستاده بودند.
مرد جوان آرامآرام از پلهها پایین رفت. شاید کنجکاوی او را به این سو کشانده بود، یا شاید میخواست به حوض آبی برسد که در قلب آن میدان وسیع جای گرفته بود. شاید هم میخواست آبی به صورت بزند یا وضویی تازه کند. در میان آن همه جمعیت، کسی حضور او را احساس نمیکرد. شاید حضور یک غریبه در میان هزاران تبعه بیگانه، چندان به چشم نمیآمد. پس از مدتی، از همان راهی که پایین رفته بود، بازگشت. به پلههای آخر که رسید، چشمش به گروهی افتاد که روی پلهها دراز کشیده بودند: یک پیرمرد، دو دختر جوان و چند کودک که همگی لباسهایی ساده و کهنه بر تن داشتند. آنها سر راه او بودند و گویی منتظر چیزی یا کسی. وقتی مرد جوان به آنها نزدیک شد، پیرمرد دستش را دراز کرد و پای او را گرفت. با لحنی اعتراضآمیز پرسید: «شلوارهای تو چرا اینقدر کوتاه است؟»
همه آن بیگانهها، لباسهای بلند و گشادی به تن داشتند که گاه تا روی زمین کشیده میشد. اما پاچههای شلوار مرد جوان تا بالای قوزکهای پایش بود و همین تفاوت، توجه پیرمرد را جلب کرده بود. گویی کوتاهبودن لباس، نشانهای از مسلمانبودن بود.
مرد جوان از این رفتار پیرمرد برآشفت. پایش را با تندی از دست او بیرون کشید و با لحنی سرزنشآمیز گفت: «برو گم شو، مرتیکه کثیف! در کشور خودمان اینگونه با ما رفتار میکنید؟ بیشرمی و پررویی هم حد و مرزی دارد. اصلاً شما چه چیزی میپرستید؟ دین و آیین شما چیست؟ معبودتان کیست؟»
سپس بیآنکه منتظر پاسخ پیرمرد باشد، با شور و حرارت ادامه داد: «چه عقلی قبول میکند که چیزی را بپرستید که هیچ سود و زیانی به شما نمیرساند و اختیاری هم از خودش ندارد؟ چرا دست از این بتپرستی و خرافات برنمیدارید؟ چرا توبه نمیکنید و به پروردگار جهانیان ایمان نمیآورید؟ آیا وقت آن نرسیده که از این گمراهی بیرون بیایید و به جای پرستش خدایان باطل، به توحید و بندگی الله متعال روی بیاورید؟»
مرد جوان با شور و هیجان، حدود پنج دقیقه به دعوت آنان به سوی توحید پرداخت. صدایش را تا جایی که میتوانست بلند میکرد تا همه اطرافیان بشنوند. پیرمرد و چند نفری که در اطراف او بودند، ساکت و آرام به حرفهای او گوش میدادند، بیآنکه پاسخی بدهند. مرد جوان هر چه در دل و جان داشت، به آنان گفت، اما هیچ توقعی نداشت که سخنانش اثری بر مخاطبان بگذارد. پس از آن، به راه خود ادامه داد و بیخیال این ماجراها شد. گویی این گفتوگو تنها فریادی بود در دل سکوت، فریادی که شاید تنها خودش آن را شنید.
صبح روز بعد، مرد جوان با صحنهای روبهرو شد که هرگز تصورش را نمیکرد. آن پیرمرد، که روز پیش با او سخن گفته بود، مسلمان شده بود. حرفهای مرد جوان، همچون بارانی بر زمین خشک، بر دل او نشسته و اثری ژرف گذاشته بود. پیرمرد، ذوقزده و شادمان، لباس اسلامی به تن کرده بود و سر و وضعی مرتب و تمیز داشت. با چشمانی درخشان از شوق، درباره مسلمانشدنش سخن میگفت. مرد جوان، از دیدن این صحنه، در پوست خود نمیگنجید. اشکهای شوق از چشمانش سرازیر شد و گاه فریاد «الله اکبر» بر زبان میآورد و میگریست، و گاه لبخندی رضایتآمیز بر لبانش نقش میبست...
از اینکه سخنانش سبب هدایت آن پیرمرد شده بود، حمد و سپاس الله را به جا میآورد و از فرط خوشحالی، سر از پا نمیشناخت. در همین حال، نگاهش به همان دو دختر بیگانه افتاد که روز پیش کنار پیرمرد بودند. آنها نیز مسلمان شده بودند. چادری بر سر کشیده و دستانشان را جلوی صورتشان گرفته بودند. با شرم و حیا، به سرعت از کنار او گذشتند. در همان لحظات کوتاه، مرد جوان به آنها گفت: «صبور باشید و از تصمیمی که گرفتهاید پشیمان نشوید. نگذارید کسی شما را از دین برگرداند.» دو دختر صدایش را شنیدند، اما از روی حجب و حیا، چیزی نگفتند و شتابان از او دور شدند.
مرد جوان چنان سرشار از شادی و ذوق شده بود که تصمیم گرفت باقیمانده عمر خود را وقف فعالیتهای دینی و دعوت به سوی حق کند. از اینکه سالهای گذشته را با کارهای دیگر گذرانده بود، سخت پشیمان بود و در دلش زمزمه میکرد: «هیچیک از کارهایی که تاکنون انجام دادهام، ارزش این چند دقیقه دعوت و هدایت را نداشته است.» پول، مال، مدرک تحصیلی، منزلت اجتماعی، شغل و کسبوکار، و به طور کلی تمام امور دنیایی، در نظرش بیارزش و بیوزن شده بود. تمام دنیا در چشمهایش کمارزشتر از یک بال مگس به نظر میرسید. عزمش را جزم کرد که زندگیاش را وقف دعوت به سوی توحید و یکتاپرستی کند. با خود میگفت: «از همین لحظه شروع میکنم. اگر پیشتر به این توانایی خود پی برده بودم و میفهمیدم که سخنانم میتواند چنین اثری بگذارد، سالها پیش چنین تصمیمی میگرفتم.»
اشکهای شوق و امید، همچون باران بهاری، از چشمانش سرازیر میشد و دلش نمیخواست این باران هرگز بند بیاید. سالها بود که چنین از ته دل خوشحال و امیدوار نشده بود؛ سالها بود که اینگونه لبریز از ایمان و اخلاص نبود. گویی قلبش پس از سالها تشنگی، جرعهای از آب زلال هدایت نوشیده بود و حالا، دیگر نمیتوانست از این راه بازگردد.
ولی ناگهان به یاد آورد که هنوز دو ترم باقی مانده است تا مقطع کارشناسی ارشد را به پایان برساند. برای لحظهای در فکر فرو رفت: آیا بهتر نیست این مدت را صبر کند و ابتدا دانشآموخته شود و پس از دریافت مدرک تحصیلی کار دعوت را آغاز کند؟ نه شغل مناسبی داشت و نه سرمایهای کافی. اگر مدرک تحصیلی هم به دست نمیآورد، در جامعه جایگاه خاصی نمییافت. همین بود که پیش از این، تصمیم داشت ادامه تحصیل دهد. اما حالا، جایگاه اجتماعی و نظر مردم برایش هیچ ارزشی نداشت. حاضر بود برای دعوت به سوی توحید، دست از همه چیز بکشد.
با این حال، ترسِ حسرت و پشیمانی آینده، او را آزار میداد. میترسید اگر همین الان ترک تحصیل کند و مقطع کارشناسی ارشد را ناتمام رها کند، بعدها دچار اندوه شود. به همین دلیل، تصمیم گرفت بیگدار به آب نزند و با احتیاط گام بردارد. اما در هر حال، او دیگر آدم سابق نبود. هدفی تازه در زندگی یافته بود؛ هدفی که حاضر بود حتی خانوادهاش را هم فدای آن کند.
پیرمرد، دستاری سفید بر سر بسته بود. سبیلهایش را کوتاه کرده و ریشی مصنوعی، سفید و آراسته، بر چهرهاش گذاشته بود؛ ریشی که هنوز ریش خودش نبود، اما او نمیتوانست صبر کند تا موهایش به مرور زمان، نشانهای از ایمان تازهاش را بر چهرهاش بنشاند. پیش از این، مردی بیهدف و سرگردان بود، گمگشته در تاریکیهای زندگی، اما اکنون، گویی خورشیدی تازه در وجودش طلوع کرده بود. قامتش راست شده بود و چهرهاش از وقار و متانتی تازه میدرخشید. نوری از ایمان در چشمانش موج میزد و کلامش، استوار و دلنشین، چون رودی زلال از لبهایش جاری میشد. او دیگر نه تنها برای خود، که برای دیگران نیز راهنما شده بود. با شور و اشتیاقی وصفناشدنی، دعوت به توحید را آغاز کرده بود و هر کس را که در اطرافش بود، به سوی نور هدایت فرا میخواند.
نور ایمان، همچون پرتوهای خورشید، به دلهای دیگران نیز تابیده بود. بتپرستان یکی پس از دیگری، زنجیرهای گمراهی را از پای خود میگشودند و به دامان اسلام پناه میبردند. هر تازهمسلمانی، چون ستارهای نو در آسمان ایمان میدرخشید و مرد جوان، با دیدن این صحنهها، انگیزهاش برای دعوت بیشتر میشد. گویی هر کلامش، بذری بود که در خاک دلها کاشته میشد و به زودی جوانه میزد و به درختی تنومند تبدیل میگشت. او دیگر نه تنها یک مرد جوان، که سفیری از نور و هدایت بود، کسی که با کلامش، تاریکیها را میشکافت و راه را برای دیگران روشن میکرد...
در این میان، چیزی عجیب و باورنکردنی بود. بتپرستان، بهویژه بزرگان و روحانیانشان، گویی در برابر این رویدادها سکوت اختیار کرده بودند و هیچ واکنشی از خود نشان نمیدادند. هرچند مرد جوان چندان به این موضوع توجهی نداشت و آن را امری عادی و بدیهی میپنداشت، اما چگونه میشد چنین چیزی طبیعی باشد؟ در طول تاریخ، از آن زمان که پیامبران برای هدایت بشر برانگیخته شدند، همواره اهل باطل در برابر دعوت آنان ایستادگی کرده و به مخالفت و ستیز برخاستهاند. این، سنتی الهی است که حقپرستان نمیتوانند خاموش بمانند و باطلگرایان نیز ناگزیر به مقابله و دشمنی با آنان برمیخیزند. تصور این که موحّدان، مردم را به سوی یکتاپرستی فرا خوانند و مشرکان و بتپرستان بیهیچ واکنشی دست بر دست بگذارند، ناممکن به نظر میرسد. شاید در آغاز دعوت، هنگامی که هنوز آشکار و فراگیر نشده و اهل باطل احساس خطر نکردهاند، برخوردهای تند و سختگیرانهای رخ ندهد، اما در نهایت، رویارویی میان این دو جبهه اجتنابناپذیر است و تاریخ گواه این حقیقت است.
هرچه بود، مرد جوان به این مسائل نمیاندیشید. شاید به این دلیل که همهچیز با شتابی حیرتآور و به شکلی غیرمنتظره رخ داده بود. نه سازمانی در کار بود، نه برنامهریزی و نه حتی دعوتی منظم. تنها یک اتفاق ساده و پیشپاافتاده روی داده بود و سپس مرد جوان چند دقیقهای سخن گفته بود. او هرگز تصور نمیکرد که کلامش بتواند چنین تأثیری بگذارد. تنها خواسته بود دل خود را سبک کند و بار سنگین درونش را بر زمین بگذارد. چه کسی باور میکرد که همین سخنان ساده و بیآلایش، کسانی را از تاریکی کفر و گمراهی برهاند و به روشنایی اسلام رهنمون شود؟ این را نه او انتظار داشت و نه حتی در خیالش میگنجید.
اما اکنون تنها به این میاندیشید که از همه کارهای دیگر دست بکشد و زندگیاش را یکسره وقف دعوت و تبلیغ کند. هرگز پیش از این، برای هیچ کاری چنین شور و اشتیاقی در دلش شعله نکشیده بود. به آرامشی رسیده بود که حاضر نبود آن را با هیچ گنج و ثروتی در جهان معامله کند. راهش را یافته بود. سالها از عمرش را در بیراههها و سرگردانیها سپری کرده و مشغول کارهایی بیهوده و کمارزش بود، اما اکنون مسیر درست زندگی را شناخته و معنای حقیقی آن را درک کرده بود. پیش از آنکه مرگ به سراغش آید، بیدار شده بود؛ چیزی که حتی در رویاهایش هم نمیدید. بارها شنیده و خوانده بود که در حدیثی آمده است که اگر الله متعال کسی را وسیله هدایت حتی یک نفر قرار دهد، برای او از هر گنجی ارزشمندتر است. اکنون این حقیقت را با تمام وجودش لمس میکرد. شاید الآن واژگان آن حدیث را به یاد نمیآورد یا حتی به آن فکر نمیکرد، اما شیرینی و حلاوت ایمان را چنان در جانش احساس میکرد که هیچ گنجی در جهان یارای برابری با آن را نداشت. این لذت، بیهمتا و بیقیمت بود.
فردای آن روز، خبری ناگوار و تلخ، آرامش او را برهم زد. بتپرستان آن پیرمرد را به چنگ آورده بودند. هنوز از جزئیات ماجرا بیخبر بود، اما میدانست که او را در کجا زندانی کردهاند. بیدرنگ به راه افتاد. دلش میخواست در نخستین فرصت به دیدارش برود، مبادا که سستی یا تردید و دودلی به جانش راه یابد. میخواست برادر ایمانیاش را پیش از آنکه آسیبی به او برسد، ببیند و یاریاش کند. به سالنی سرپوشیده رسید، شبیه به سالن بسکتبال. میدانست که آن پیرمرد را بر سکویی بلند، نزدیک به سقف، نگهداری میکنند. اما هیچ نگهبان، مأمور یا فرد مسلحی در آنجا دیده نمیشد. برای رسیدن به آن سکوی بلند هیچ پلهای وجود نداشت. هفت سرسره بسیار بلند به چشم میخورد که تا بالای آن سکوی بلند امتداد داشتند. از پایین نمیتوانست پیرمرد را ببیند. برای رسیدن به او مجبور بود از سطح شیبدار و لغزنده سرسره خود را به بالا بکشد. با زحمت و مشقت بسیار و به هزار جانکندن از سرسرهای بالا رفت و خود را به بالای سکو رساند...
پیرمرد تنها نبود. دو سه تن دیگر نیز در کنار او به بند کشیده شده بودند؛ مردانی جوان و خوشسیما که آرام و متین در کنار یکدیگر نشسته بودند و منتظر بودند تا مشرکان و بتپرستان مجازاتشان کنند. بدون هیچ اعتراضی، بدون تلاشی برای رهایی یا فرار. مرد جوان از فاصلهای چند متری به آنان سلام داد و گفتوگو و احوالپرسی آغاز شد. اما ناگهان، مأموران تا دندان مسلح برای انتقال آنان رسیدند. آنها در پایین سرسرهها ایستاده بودند، منتظر بودند تا زندانیان از سرسره پایین بیایند و بیهیچ مقاومتی همراهشان بروند. یکی پس از دیگری از سرسره پایین آمدند. سالن کاملاً محاصره شده بود. وضعیت بسیار جدیتر و پیچیدهتر از آن بود که تصور میکردند. این نظامیان، سربازان ارتش ائتلاف علیه ارتجاع بودند؛ نیروهای ویژهای که برای انتقال، شکنجه و اعدام زندانیان خطرناک فرستاده شده میشدند. کامیونهای ارتش در محوطه سالن پارک شده بودند و سربازان به سوی هدفهای واهی تیراندازی میکردند و نارنجک پرتاب میکردند. هدفشان این بود که در دل مردم آن منطقه رعب و وحشت ایجاد کنند تا کسی متوجه انتقال زندانیان نشود. کامیونهای نظامی و خودروهای سواری در جهات مختلف به حرکت درآمده بودند. مرد جوان میدانست که این نیز یکی از حقههای امنیتی است تا کسی نفهمد زندانیان به کدام سو برده میشوند. همهچیز حسابشده و برنامهریزی شده بود.
در ابتدای یکی از کوچهها، یک ماشین حمل لبنیات پارک شده بود، ماشینی معمولی که متعلق به یکی از ساکنان همان محله بود. نظامیان زندانیان را به سمت همان ماشین هدایت کردند. ماشین را به زور از صاحبش گرفتند، زندانیان را سوار کردند و بیهیچ درنگی به راه افتادند.
اما اتفاقی بسیار عجیب و غیرمنتظره رخ داد. مرد جوان که تا آن لحظه تنها تماشاچی بود و حضورش برای کسی جدی به نظر نمیرسید، اکنون نهتنها همراه زندانیان سوار خودروی حمل لبنیات شده بود، بلکه او را پیش از همه و به عنوان متهم اصلی سوار کرده بودند. مقاومت بیفایده بود و راه گریزی وجود نداشت. ماشین به آرامی و بیسر و صدا به حرکت درآمد، بدون آنکه اسکورتی از نظامیان آن را همراهی کند. نیروها از آنجا پراکنده شدند و هر کدام به سوی پایگاههای خود بازگشتند. تنها یک راننده پشت فرمان بود و ماشین به سمت مقصدی نامعلوم پیش میرفت. هیچکس نمیدانست چه سرنوشتی در انتظارشان است. همه چیز به یک شوخی بزرگ میمانست، اما شوخی نبود؛ واقعیتی تلخ و گزنده بود. ماشین از کوچههای تنگ و باریک گذشت و وارد جادهای جنگلی شد. پس از چند ساعت رانندگی، به پای کوهی بلند و سر به فلک کشیده رسیدند. جادهای پرپیچ و خم، مانند ماری عظیم، دور تا دور کوه حلقه زده بود. ماشین به آرامی از آن جاده بالا رفت و پس از حدود یک ساعت، به معبدی عجیب و دورافتاده رسید. معبدی که بر فراز آن کوه بلند و در میان جنگلی انبوه و خالی از هرگونه نشانهای از زندگی و تمدن، خودنمایی میکرد. گویی این مکان، از دنیای دیگری بود؛ مکانی که زمان در آن متوقف شده و تنها سکوت و رازهای نهفته در آن حکمفرما بود.
زندانیان را از ماشین پیاده کردند و به دست راهبان معبد سپردند. سپس ماشین از همان راهی که بالا آمده بود، به آرامی به پایین کوه سرازیر شد و در دوردست ناپدید گردید. در آن معبد، تنها هفت راهب و یک جلاد حضور داشتند و هیچ فرد مسلحی به چشم نمیخورد. داخل معبد، صحنهای هولناک خودنمایی میکرد: یک شمشیر پهن و بلند که برق مرگ از تیغهاش میدرخشید، و سکویی که روی آن و اطرافش را لایههایی از خون خشکشده و دلمهبسته پوشانده بود. کمی آنسوتر، تکههایی از چربی، گوشت و استخوان به چشم میخورد. اینجا یک سلاخخانه بود؛ مکانی که قرار بود زندانیان را یکی پس از دیگری به دست جلاد بسپارند تا سلاخیشان کنند. مرد جوان در دلش با خود زمزمه میکرد که همه اینها باید فقط برای ترساندن و اعترافگیری از آنان باشد. چراکه هیچیک از آنان جرمی مرتکب نشده بودند که سزاوار چنین مجازات وحشیانهای باشند. روی سکو، جایگاهی برای قراردادن گردن قربانی ساخته بودند؛ چیزی شبیه به گیوتین. گردن زندانی را روی آن میگذاشتند و جلاد با یک ضربه شمشیر، سر را از تن جدا میکرد. اما آن تکههای چربی و گوشت و استخوان که در گوشهای افتاده بود، چه معنایی داشت؟ چرا بدن قربانیان را تکهتکه میکردند؟ این سؤالات در ذهن مرد جوان میچرخید، و رگههایی از ترس و وحشت آرامآرام به جانش میخزید...
در یک سوی سکوی اعدام، نیمکتهایی از سنگ و سیمان برپا کرده بودند، تا قربانیان را بر آنها بنشانند و یکی پس از دیگری به کام مرگ بسپارند. مرد جوان را بر نخستین نیمکت نشاندند، در حالی که دیگران به ترتیب، پشت سر او جای گرفتند. هر کس بر نیمکتی نشسته بود. یکی از راهبان با جلاد گفتوگو میکرد، با صدایی بلند و رسا که هر واژهاش به وضوح به گوش زندانیان میرسید. راهب با جلاد شوخی میکرد و گاه قهقههای میزد، گویی این صحنه برایش چیزی بیش از یک نمایش نبود. با لحنی طعنهآمیز گفت: «چرا برای هر متهم یک جای گردن اختصاصی و دقیقاً به اندازه گردن او نمیسازید؟ گردن اینها که یکسان نیست، ولی شما روی سکوی اعدام فقط یک جای گردن ساختهاید!» سپس نگاهی به مرد جوان انداخت و با همان لحن تمسخرآمیز ادامه داد: «البته برای شما دیر است. شما با همین امکانات کنونی اعدام میشوید. شما همینجا و به زودی میمیرید.»
جلاد پشت سر مرد جوان ایستاد و آرامآرام شروع به تراشیدن موهای سر او کرد. به آرامی و با دقت موهای سرش را میتراشید و او را برای اعدام آماده میساخت. مرد جوان در دل آرزو میکرد که دست به ریش بلند و زیبایش نزنند و تنها موهای سرش را بتراشند. تکههای مو، یکی پس از دیگری، بر شانههایش میریخت. آینهای روی دیوار روبهرویش بود و ناخودآگاه نگاهی به آن انداخت. تصویرش شبیه حاجیان شده بود؛ ریش بلند و زیبایی داشت و موهای سرش تراشیده شده بود. جلاد برای لحظهای از او دور شد و مرد جوان از این فرصت استفاده کرد. سرش را به عقب برگرداند و به دوستانش نگاهی انداخت. آنها را به صبر، بردباری و توکل به الله فرا خواند. چهرههایشان با لبخندی آرام و ایمانی روشن شد، گویی که سخنانش جرقهای از امید در دلهایشان برافروخته بود. به آنان گفت: «مبادا از عقیده و ایمان خود برگردید. اینها همه امتحان و آزمایش الهی است و باید با توکل و ایمان به الله، سربلند از آن بیرون بیاییم.»
جلاد بازگشت و مرد جوان با صدایی رسا شروع به تلاوت قرآن کرد. ابتدا سوره فاتحه را خواند، سپس آیة الکرسی و پس از آن سوره یاسین. احساس میکرد در میان انبوه درختان اطراف معبد، روستاییانی زندگی میکنند، هرچند از دید آنان پنهان بودند. میخواست صدایش را بشنوند. میخواست آخرین لحظات عمرش را به دعوت و تبلیغ اختصاص دهد. جلاد تیغ ریشتراش را به دو نیمه تقسیم کرد. یک نیمه را به دست یکی از راهبان داد تا آن را نگه دارد و با نیمه دیگر شروع به شکنجه مرد جوان کرد. وقتی تیغ را روی گردن او گذاشت و فشار داد، درد شدیدی سراسر وجودش را فرا گرفت. تیغ به صورت مارپیچ حرکت میکرد و پوست سر و گردنش را میدرید. مرد جوان بدنش را جمع کرد، اخمهایش در هم رفت و با صدایی بلند شروع به گفتن «الله اکبر» کرد. جلاد میخواست به آرامی، پوست سر او را بکنَد و بر روی چهرهاش بکشد. پس از چند ثانیه مرد جوان به خود آمد و حالت عادیاش را باز یافت و صدایش را بلندتر کرد تا تکبیرهایش به گوش افراد بیشتری برسد. با خود گفت من به خاطر توحید شکنجه میشوم. پس آیا عیب نیست که خود را ضعیف نشان بدهم. در راه الله متعال هر درد و رنجی آسان میشود. من باید تا آخرین لحظه مقاومت کنم و به تکبیرگفتن ادامه دهم و ترس به دل راه ندهم. کسی که الله اکبر میگوید نباید از هیچ کسی بهجز الله بترسد. الان دیگر هیچ دردی احساس نمیکرد. منتظر بود شکنجه تمام شود و اعدامش کنند. صدای زوزه باد از میان شاخههای بلند سرو و صنوبر میپیچید و با قارقار کلاغها درهم میآمیخت. جلاد مشغول تیغزدن پوست سر و گردن مرد جوان بود و صدای الله اکبر گفتن او همچنان در معبد و جنگل اطراف آن طنین میافکند و افراد تازهمسلمان هم قرص و محکم بر روی نیمکتها نشسته و در انتظار نوبت اعدام خود بودند ... پایان
مختار حسامی ۱۳۹۸/۰۶/۲۴