سعید مدام از خانه خارج میشد و دوباره با چند کیسه پر برمیگشت؛ سپس همسرش منیژه حین تدارک مهمانی به اقلامی برمیخورد که نداشت و دوباره میرفت و با چند کیسه دیگر برمیگشت.
«سرکار خانم اگر اجازه بدن ما یه ربع بشینیم.»
منیژه با لبخند پاسخ داد:«نخیر سرکار آقا اجازه ندارن. هرکی خربزه میخوره پای لرزشم میمونه.»
«سرکار آقا شکر خوردن مهمون دعوت کردن شما به ...»
«آهان راستی شکرمونم کمه سعید، برو شکر و زعفرون هم بگیر میخوام شربت درست کنم.»
منیژه و سعید دو سال بود که ازدواج کرده بودند. سال آخر دانشگاه باهم آشنا شدند. قبل از ازدواج در رابطهشان پستی بلندی و اختلافات خانوادگی وجود داشت اما، با تمام مشکلات بالاخره ازدواج کردند.
«بیا عزیزم الآنا دیگه میرسن.»
سعید درحالی که با کمرِ خم روی مبل مینشست و اندکی هم اغراق میکرد گفت:«امان از ظلمی که دامن مردها رو گرفته...آخ.»
«چی گفتی نفهمیدم؟»
«گفتم خدایاشکرت که همچین زنی دادی بمن، خونه شبیه گلخونه شده.»
منیژه خندید و اندکی شانههایش بالا و پایین شد. سعید از هر فرصتی برای خنداندن منیژه استفاده میکرد.
«عزیزم بیا بشین یکم. بسه از صبح سرپایی.»
«میان الآن چایی رو بزار تازه کنم.»
دوتا از مهمانها رضا و پریسا بودند. سعید و رضا از دوران مدرسه باهم دوست بودند و همسرانشان هم باهم رابطه خوبی داشتند.
«سعید بخاطر تو اگر نبود اینهمه تدارک نمیدیدم بخدا.»
«سخت نگیر عزیز دلم یه شبه دیگه، خیلی وقت بود نیومده بودن زشت بود تعارف نمیزدم.»
«کارای رضا رو دیدی آخه، دهنشو باز میکنه هرچی میخواد میگه.»
«اون از اول همینطوری بوده؛ ته دلش چیزی نیست.»
«اونروز خونه شون بودیم هی از تو میگفت و میخندید. دیگه کفرم بالا اومده بود، کم مونده بود یه چیزی بگم بهش.»
«الهی بگردم دورت که غیرتی شدی. اصلا اهمیت نده بهش. به حرفای علیرضا گوش کن بجاش.»
«اون که آقاست واقعا، هرچقدر رضا بیشخصیته علیرضا آدم خوبیه.»
«اوه رسیدن، پاشو بریم.»
اولین مهمانها علیرضا و طناز بودند. هردو خانوادههای ثروتمندی داشتند و به واسطه منیژه که دوست طناز بود به آرامی آشنا شدند و رفت و آمد کردند.
«خوش اومدی عزیزم، چقدر خوشگل شدی.»
«منیژه خانم حال شما؟ زحمت دادیم بهتون.»
«خواهش میکنم بفرمایید.»
به گرمی از دوستان خود استقبال کردند و در پذیرایی نشستند. معمولا سعید و علیرضا باهم صحبت میکردند و گهگاهی هر چهارتا باهم. طناز و منیژه رابطهی فامیلیِ دوری باهم داشتند و از موضوعات خانوادگی صحبت میکردند. سعید و رضا اما از موضوعات مختلفی صحبت میکردند.
«سعید جان چرا نیومدی دیروز؟»
«کارامون تو شرکت طول میکشه علیرضا؛ سیستمها ریخته بهم چند وقته. تا یک دو شب اونجاییم.»
سعید برنامهنویس بود و علیرضا طراحی داخلی منازل را انجام میداد.
مهمانان بعدی رضا و پریسا بودند. منیژه مطمئن بود که حالت صورتِ رضا مصنوعیست و در همهی حرکاتش اغراق دارد. بعد او پریسا وارد شد. لبخند میزد، اما تقریبا همه متوجه شدند حال خوبی ندارد. طبق رفتار معمول، مردها حالت اورا ندید گرفتند و از هر دو استقبال کردند. خانمها اما تقریبا تا آخر مهمانی موضوع صحبتشان اختلافات بین پریسا و رضا بود. طناز با مهارت از گوشهی دیوار پریسا را داخل اتاق خواب برد تا صحبت کنند. پریسا روی لبه تخت نشست و در حالی که دستان طناز را گرفته بود گفت:«سر حاضر شدنم که طول کشید بحثمون شد. میگه اینهمه میمالی آخرشم هیچی. این حرفه آخه.»
بغض کهنهای در گلویش بود که اندکی چشمانش را تر کرده بود.
طناز درحالی که اورا در آغوش گرفته بود گفت:«خیلی هم قشنگی دورت بگردم بیا بریم یه آبی به سر و صورتت بزن زشته اینطوری.»
منیژه برای تعارف شیرینی و چای داخل اتاق شد و صحنه را دید.
در اتاق پذیرایی مردان در مورد کار، اقتصاد و کمی هم فوتبال بحث میکردند. سرشان کاملا گرم بود و در این بین تنها سعید متوجه شد احتمالا اتفاقی افتاده.
«سعید دیروز جات خالی چقدر خندیدم، چرا نبودی؟»
«داشتم به علیرضا میگفتم کارامون تو شرکت طول میکشه، سیست...»
«حالا ولش کن؛ اون یارو بود صداش در نمیومد، بحث صدای خوبِ خوانندهی عروسی بود که دوروبریهاش گفتن آره فلانی هم میخونه گهگداری. منم اصرار که یه دهن برامون بخون حیفه، دوست داریم بشنویم. بقیه هم دمشون گرم سریع پشتمون در اومدن که آره بابا بخون. دیگه میتونی حدس بزنی بعدش چیشد. آقا ویگن میخوند و ما زیر میز ریسه میرفتیم.»
«اینطوری هم نبود البته، بد نمیخوند بنده خدا.»
«شوخی میکنی علیرضا؟»
«ببین خواننده که نبود، برای آدم معمولی خوب میخوند. تو خودت حتما از اون بدتر میخونی.»
«من جای اون بودم تو دلم میخوندم.»
هر سه خندیدند.
در اتاقخواب، طناز آرایش سبکی روی صورت پریسا پیاده میکرد. منیژه چند دقیقه یکبار بهشان سر میزد و از زیبایی پریسا تعریف میکرد:«کاش بینیم مثل تو تراش خورده بود. بخدا راست میگم.»
سعید خارج شدن منیژه از اتاق را دید و شاهد بود چطور به رضا، که با آب و تاب درحال بحث درمورد دیروز بود، چشمغرّه میرود.
خانومها نیمساعت بعد وارد پذیرایی شدند و در کنار هم نشستند. چهره پریسا به وضوح بهتر شده بود.
سعید با دیدن زنها گفت:«خیلی خوش اومدین، روبهراهه همه چی؟»
«...بله.. اا یکم خط چشم میخواستم طناز برام بکشه برای همین طول کشید. سلیقهش ماشالا بیسته.»
منیژه از آشپرخانه گفت:«دستشم تنده.»
رضا گفت:«آهان، خب پس برای همون طول کشید اینهمه.» و خنده نسبتا بلندی سر داد. پریسا به او خیره شد و طناز با نگرانی پریسا را نگاه میکرد.
سعید گفت:«بگذریم، بفرمایید کیک. تعارف نکنید دستپختِ خود منیژهست.»
رضا بسرعت ادامه داد:«ااا دستپخت خودتونه منیژه خانوم؟ خیلی عالی شده.»
همزمان تکه دیگری از کیک را در دهان خود جای میداد.
«نوش جان، سعید جان کیک و اینارو بردار یواش یواش شام و بیاریم.»
طناز خندهی شیطنتآمیزی کرد و همزمان نگاهی هم با منیژه رد و بدل کردند.
سر میز شام رضا و علیرضا کنار هم نشستند، طناز سمت دیگرِ علیرضا نشست و پریسا روبه رویشان بینِ سعید و منیژه. رضا با ولع از هرچیزی مقداری میخورد و از دستپخت و زحمات منیژه تعریف میکرد.
«واقعا زحمت کشیدین، خیلی وقت بود غذا به این خوشمزگی نخورده بودم.»
«نوش جان بفرمایید تعارف نکنید.»
پریسا سرش پایین بود و خیلی آرامتر از حد معمول غذا میخورد؛ منیژه و طناز زیرچشمی نگاهش میکردند و نگرانش بودند.
بعد از شام، رضا و علیرضا در بالکن سیگار میکشیدند و سعید به منیژه در جمع کردن میز کمک میکرد. پریسا در آشپزخانه ظرف هارا میشست و طناز آنها را با دستمال خشک میکرد و سرِ جایشان میچید. سه زن باهم صحبتهای دوستانه و شیرینی میکردند و سعید هم خیلی کم در بحثشان شرکت میکرد و میخندیدند.
رضا درحال خارج شدن از بالکن بود که با دیدن دیگر اعضای خانه گفت:«سعید سنگ تموم گذاشتیا، مجرد بودیم خودم میگرفتمت.»
...
با رفتن مهمانها، در میان بهم ریختگی نسبیِ خانه و کارهای مانده، سعید و منیژه از فرط خستگی روی مبل کنار هم افتاده بودند و نمیدانستند باید چه کار کنند.
«سعید؟»
«جان؟»
«طناز میگفت رضا نگاهش میکنه.»
«یعنی هیزه؟»
«نخیر سرکار آقا، به دید تقدیر نگاهش میکنه.»
«ای بلبل زبون. والا منم متوجه میشم گاهی؛ ولی نادیده میگیرم.»
«فایدهش چیه سعید؟»
«فایده چی؟»
«فایده اینکه با همچین آدمی رفت و آمد داریم؟»
«دیگه دوستیمون شکل گرفته منیژه. میاد خونمون ما میریم اونجا.»
«یعنی مجبوریم تحمل کنیم؟»
«نه مجبور، ببین مثلا... یادته هوامو چقدر داشت میخواستیم ماشین بگیریم؟ گفت کاریت نباشه هستم من.»
«وا اینم شد تحلیل؟»
«میخوام بگم یعنی رفتارای زشت داره ولی هوای آدم هم داره موقع نیاز.»
«فایدهش چیه وقتی کاممون رو تلخ میکنه، پریسا بنده خدا ندیدی چه حالی داشت... تو اتاق..»
«منیژه...»
«اینقدر بده یه زن حس کنه کافی نیست...»
«منیژه.»
«بله.. بله.. بله؟»
«کاش میتونستی از تو چشمهای من خودت رو ببینی.»
«یعنی چی؟»
«کاش میشد با چشمهای من شاهد خودت باشی. نمیدونی چقدر دلبری.»