پارت یکم 

حرمان : پارت یکم 

نویسنده: maniaqaf

 بوی الکل با بوی خون قاطی شده بود. چراغ هنوز روشن بود.
روی زمین نشسته بود، دست‌هاش می‌لرزید، اما نگاهش نه.
دسته‌کلید رو پرت کردم، رفتم سمتش.
مدام زیر لب می‌گفتم: «چیکار کردی؟ چیکار کردی سودا؟»
شیما از کنارم گذشت، زودتر بهش رسید.
سر سودا رو روی زانوهاش گذاشت، چهره‌اش مصمم بود، اما صداش می‌لرزید:
ـ زنگ زدم آمبولانس، تو راهن... پاشو، برو یه حوله، یه دستمال تمیز بیار، باید جلوی خونریزی رو بگیری!
نگاهم به قوطی خالی قرص افتاد. اخم‌هام گره خورد.
ـ از این خوردی؟
صدام بالا رفت: ـ نگام کن سودا! خوردی؟
فقط بی‌صدا اشک می‌ریخت.
شیما از کوره در رفت: ـ گفتم پارچه بیار!
به زور روی پاهام ایستادم، کشوها رو بیرون ریختم. بانداژ رو سمتش پرت کردم که صدای آژیر پیچید.
پله‌ها رو دوتا یکی دویدم پایین. با دیدن حال زارم فهمیدن باید دنبالم بیان.
قوطی خالی رو به دست پزشک همراهشون دادم.
فقط خدا خدا می‌کردم دیر نرسیده باشیم.
انقدر هول کرده بودم که نفهمیدم چطور ماشین رو جلوی بیمارستان پارک کردم.
سودا رو از آمبولانس پیاده کردند و با عجله داخل بردند، اما اجازه ندادن من جلوتر برم.
دستم رو توی موهام کشیدم، بلکه یکم به خودم مسلط شم.
کار احمقانه‌ای کرده بودم، اما فکرشم نمی‌کردم به اینجا برسه.
من سودا رو دست‌کم گرفته بودم. فکر می‌کردم از اون دست آدم‌هاست که قوه‌ی جنون ندارن؛ هرچیزیم بشه، به خودشون مسلطن.
دو روز گریه می‌کنن، سه روز قهر، بعدم تموم.
اما اشتباه می‌کردم...
جرات اینکه زندگیتو تموم کنی، بالاتر از هر جنونی بود که من سراغ داشتم.
شیما چادرش رو مرتب کرد، انگار تازه یادش افتاده بود کجاست.
با قدم‌های محکم سمتم اومد، لحنش پر از خشم بود:
ـ چیکار دارین می‌کنین شما؟ این چه وضعیه رامتین؟ جواب خانوادشو چی می‌خوای بدی؟
کلافه گفتم:
ـ کدوم خانواده شیما... تو این وضعیت حالمو بدتر نکن.
نگاهش پر از انزجار بود.
اگه اون شیما نبود، اگه خواهرم نبود، می‌گفتم ازم متنفره. شاید اگه دلش می‌اومد، همون‌جا می‌زد تو گوشم و می‌رفت.
فقط سرمو پایین انداختم.
خانواده‌ی سودا روحشون هم خبر نداشت که دخترشون، صیغه‌ی پسر حاج‌آقا فروزش شده.
حاج‌آقا فروزش...
یک پوزخند گنده توی ذهنم نقش بست.
اگه می‌فهمیدن چی داره اتفاق می‌افته، فقط یه اسم می‌شد براش گذاشت: فاجعه.
بوی خون هنوز توی دماغم بود و حالا با بوی الکل ترکیب شده بود نمیدونم کدوم بیشتر حالمو بهم میزد
صدای کشیده شدن برانکارد روی زمین انگار به روحم چنگ میکشید روی صندلی انتظار نشستم  خم شدم و سرمو بین دستهام گرفتم
اتفاقات بی وقفه مرور میشد...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.