راز امپراطوری مدفون : پارت دوم
0
1
0
2
چشمانش را به سختی باز کرد. سرش از ضربه شب قبل هنوز زق زق میکرد. تاریکی همه جا را گرفته بود. تنها باریکهای از نور از بالای حفره مثل تیغی باریک به زمین میرسید.
با دست لرزان کوله پشتی اش را گشت و چراغ قوه را بیرون کشید. به اطرافش نگاه کرد؛ او در گودالی چند متر پایینتر از زمین سقوط کرده و سرش محکم به زمین کوبیده شده بود.اصلاً نمیدانست این گودال ناگهان چطور پدیدار شده بود و او را به درون خود کشیده بود. خون روی صورتش جاری بود و پایش تیر میکشید. خواست به دیوار تکیه بدهد اما دستش به خلاء خورد و تلو تلو خورد.وقتی تعادلش را به دست آورد نور چراغ قوه را روی فضای خالی کنارش انداخت.
روی دیوارهای راهرویی که نمایان شده بود نقشهای حک شده بود... نقشها مثل رشتهای طولانی از داستان بودند؛ داستانی فراموش شده .از شکوه تا سقوط. از آغاز تا پایان .
ابتدای راهرو پادشاهی با تاج خورشیدی دیده میشد که مردم در برابراش زانو زده بودند و هدایایی را به او تقدیم میکردند، رودهایی پر از آب، و نقشه پهناور سرزمینی حاصلخیز، سرزمینی که نایرا ان را میشناخت. سرزمینی که حالا پیش از نیمی از مساحت خود را در تاریخ گمشدهاش از دست داده بود.
نایرا جلوتر رفت. نقشها کم کم تغییر کردند؛ دیگر خبری از نقشهای پرتجملات و باشکوه نبود .رودخانهها خشکیده بودند، سربازان گروه گروه با چهرههای غم زده به میدان جنگ میرفتند، مردم با ظرفهای خالی در صف غذا بودند، چهرههایشان بیجزئيات،اما حالت خمیده بدنشان بیانگر ناامیدی بود.
شاه و وزیرانش در گوشهای حک شده و سر به زیر انداخته بودند. مردمی در حال فرار بودند.
و تاج پادشاهی کنار صاحب پیشینش روی زمین افتاده بود .
و در آخر تصویر فردی که رو به دروازه ای ایستاده بود و سنگی که اطرافش خطوطی شبیه به خون خشک شده داشت را در جایگاهش قرار میداد حک شده بود .پایان یک امپراتوری چند هزار ساله .