مادَرم : مادرم آپلود دو

نویسنده: zahra1385far

سعی کردم مثل همیشه معدب و با وقار باشم .


-هه یجور میگم مثل همیشه انگار با این سنم تا حالا گلی خاستگار داشتم ...


اما نه خوب من هر وقت مهمون میومد خونمون کار های پذیرایی از مهمونا با من بود ... من من تو آشپزی کمک مادرم میکردم ...


و الان تمام غذاهای ایرانی و غذاهای خوب خارجیو بلد شدم و باسه خودم کد بانویی شدم ... تو فامیلای مادرم میگن تو دیگه کارهای مادرتو سبک کردی و دیکه نیازی نیست وفتی خسته از سر کار میاد غذا هم برای پدر ...لالاالله...


ولش کن حرفاشونو ...


مامان- دخترم پس چایی چیشد ...


شالم رو درست میکنم و لیوانا روتوی سینی میچینم ... سینی چایی رو دستم میگیرم


و به سمت پذیرایی میرم به سمت پذیرایی میرم ... اول از همه نگاهم به برادرام افتاد انقدر با غذب به پرهام نگاه میگردن ... بچم اگه سرشو بالا بیاره شلوارشو خیس میکنه ... بقیه هم که مادرم با غرور به من نگاه میکنه ... بابامم که نکم


بهتره ...


و خواهر پرهام که انکار از انتخاب برادرش راضیه با لبخند به من نگاه میکنه


شوهرش هم که با پسرشون که پرهام گفته اسمش پدرامه یکوشه نشسته بودن ...


اول میرم به سمت خواهر پرهام ... چایی به همذاه نلبکی برمیدار میزاره روی میز بقلش ... به بقیه هم چایی دادم ... و آخرین نفر هم بچم پرهام بود که حتی نتو نست یه نیم نگاه به من کنه ... خیلی با وقار و باکلاس با یک دست نلبکی رو برمیداره و چایی رو روی اون میزاره و با همون دست روی میز میزاره ...


سینی رو روی میز میزارم ... دنبال یک جای خالی میکردم تا بشینم ... اما از شانس بد من تنها جای خالی بین سروش و سرسام روی صندلی سه نفر بود ... من هم از روی ناچاری میرم اونجا میشینم ...


دیکه داشتم ارتروز کردن میگرفتم از بس سرم پایین بود ...


پریا خواهر پرهام- خب دیکه بهتر بریم سر اصل مطلب ...


بابا- من یک دختر کدبانو دارم که هنوز بچست و قرار بدم به خانواده شما پس همینطوری نمیدم ... برای همین ...


مامان- بسکن ... بزار حرفشونو بزنن ...


پریا- نه بزارید بکن خوب ایشون پدر حق داره تصمیم بکیره برای دخترش ...


دیکه داشتم از حرفای بیهوده مهریه و شیربها خسته میشدم و خوابم میبرد که گفتن این دو تا جوون برن تو اتاق با هم حرفاشونو بزنن ..


یک جور میگفتن دوت جوون که انکار تفاوت سنی بین ما براشون مهم نیست ...


یه دختر هیفده ساله و یه پسر بیست و شیش ساله که چون جهشی درس خونده الان کار شناسی ارشد داره و تو شر کت خانوادگی کار میکنه ...


من که حرفی نداشتم قبلا همچی رو گفته بودم تو صحبتام به پرهام ... اونم درباره


خودش گفته بوده ... پس حرفی نداریم ... اما برای اینکه کسی شک نکنه تصمیم کرفتم با پرهام برم به اتاقم ...که صدای مامانم منو از فکر در آورد ...


مامان- پاشو دخترم پاشو برید حرفاتونو بزنید ...


با پرهام به سمت اتاقم رفتیم ...





... خب چی بگم ...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.