قسمت بسیار کوتاهی از داستان «باغ موسیقی» یا «آوازبانو» از مجموعه داستان «شیدا و شمس»
0
28
0
1
روزها میگذشت و آوازکی که قرار بود در آینده آوازبانو شود کمکم بزرگتر میشد. از همان کوچکی و نوزادي نشانههاي آن بعد هنرمندانه و معجزهآمیز زندگیاش نمایان بود؛ مثلاً وقتی روي ایوان در گهوارهاش خوابیده بود، بلبلی میآمد بر لبۀ گهوارهاش مینشست و برایش نغمه میخواند و آوازك با ذوق میخندید و کدخدا و کدبانو به یاد حرف الهۀ گیسو بلند می، افتادند که از تأثیر متقابل آواز بانو و پرندهها گفته بود. یا مثلاً اگر دورهگرد نوازندهاي از پشت در باغ رد میشد و صداي سازش شنیده میشد، آوازك به سمت صدا دست و پا میزد و خوشحالی میکرد. البته تمام کودکان نسبت به موسیقی واکنش فطري و غریزي لذت را نشان میدهند، اما چشمان آوازك شیرخواره هنگام شنیدن هرگونه صداي ناب موسیقایی برق دیگري داشت.
وقتی آوازك به سنی رسید که میتوانست بدود و بازي کند ترانههاي آهنگین کودکانه میخواند. مثلاً وقتی در باغ دنبال پروانهها جست و خیز میکرد ترانه میخواند یا وقتی که در کوچههاي دهکده میچرخید باز ترانه میزخواند. وقتی هم که با بچههاي دیگر بازي میکرد در میان بازي همیشه یکی از درخواست همبازیانش این بود که برایشان ترانه بخواند. حتی وقتی مثل هر کودك دیگري مینشست و نقاشی میکشید درحال نقاشی کردن هم ترانه میخواند. صداي معصوم و کودکانهاش از همان سنین نشان از تبدیل شدن به یک صداي فوقالعاده داشت.
به نوجوانی که رسید ساعتها با تمرکزي عمیق زیر درختان باغ مینشست و به صداي بلبلانی که روي شاخهها نغمهسرایی میکردند گوش می داد. یا مثلاً وقتی که باران میبارید پشت پنجره یا در ایوان میایستاد و دقیق و عمیق به صداي باران گوش میداد و حس میکرد تمام وجودش از آواي باران لبریز شده است.
به سفارش کدخدا از طرف سازندههاي سازها چند نوع ساز براي دخترك آورده بودند و او هربار یکی از آنها را در دست میگرفت و مینواخت. در آن لحظهها بدون اینکه فکر کند ناخودآگاه آهنگ از درونش میجوشید و از دستانش به ساز منتقل میشد. اما ساز اصلیاش به گفتۀ الهۀ هنر همان صدایش بود؛ صدایی که حتی وقتی حرف معمولی میزد آهنگ دلنشین خاصی داشت.
روزگار گذشت. نوجوانیاش داشت تمام میشد و جوانیاش داشت آغاز می شد و تولد هجده سالگیاش نقطۀ عطفی براي آوازش بود؛ چون به اوج گوشنوازي رسیده بود، صدایی که انگار تمام سازهاي دنیا در آن خلاصه شده بود و پر از آواي عشق و زندگی بود. درضمن، حالا دیگر وقتش بود که او را آوازبانو بنامند.
و در همین سال بود که الههی هنر بهترین هدیهی زندگیاش را به او داد.
...............
قسمت بسیار کوتاهی از داستان «باغ موسیقی» یا «آوازبانو»؛ سومین داستان از مجموعه داستان «شیدا و شمس»...
نویسنده: شبنم حکیم هاشمی
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳