- مطمئنی دیگه نمیخوای باهاش ادامه بدی؟
به او نگاه میکنم. میدانم ممکن است دلم برایش ذرهای شود، برای او و حرف های نابش! مطمئنم!
نگاهش دلسوزانه است! دوست زیبایم پا به پایم در این رابطه با من بود. لحظهای رهایم نکرد، لحظهای اجازه نداد سرخوردگی به من چیره شود.
وارد دادگاه که میشویم، قلبم میلرزد. اشکم چند وقت است پشت پلکم لانه کرده، امّا اینبار نباید بفهمد که من از این جدایی میترسم.
او نیز میآید، به همراه برادرش. برادرشوهر فعلیام و تا دقایقی دیگر یک غریبه، شاید دو غریبه.
شانه هایم توسط دوست، فشرده میشود. به او نگاه میکنم و لبخند قدرشناسانهای میزنم. او همهکس من، در این بیکسی است.
قاضی شروع میکند.
طلاق توافقی را میشنوم. بخشش مهریه را میشنوم. کتک وحشیانه را میشنوم. فرزند از دست رفتهام را میشنوم. دیهٔ بخشیده شدهٔ فرزندم را میشنوم. غم جدایی را نمیشنوم. غم و درد و رنج در طول زندگی را نمیشنوم. قاضی گویا احساسات برایش مهم نیست. قانون را محق میداند و مسائل مربوط به آن را.
قاضی از هر چیز میپرسد. از آشنایی. از ایجاد رابطه. از ازدواج. از خانواده.
این ها را نمیخواهم بشنوم. چند وقت است قصدم دفن کردن آنهاست. آنها مردهاند.
امّا او ابایی از گفتن و یادآوری ندارد. گویا هر چیز که بوده، برایش بازیای بوده که مانند انیمیشن ها ناگهان به واقعیت تبدیل شده. به ازدواج!
نمیخواهم بشنوم، میدانم! امّا عقلم به گوش هایم فرمان میدهد به برندگی، به تیزی. که بشنود که ثبت کند که بداند این مرد من را، سوگلی خانوادهٔ حسینی را بازیچه کرده.
- آقای قاضی من و این خانم شیش سال پیش به عنوان دو تا نوجوون با هم دیگه رابطه داشتیم. اولین بار توی اپلیکیشن واتسپ باهم آشنا شدیم. کم کم به واسطهٔ دوستان مشترکمون، تشویق شدیم به ایجاد رابطهٔ عاشقانه. کم کم رابطه مون تبدیل به قرار های توی کافی شاپ و رستوران شد. این اتفاقا حدود یک سال گذشت که ما متوجه شدیم این خانم حاملهست و خانوادهاش هم متوجه این اتفاق شدند. البته به خاطر اینکه آبروریزی نشه گفتند ما باید با هم ازدواج کنیم. به هر حال خانوادهٔ این خانم تا جایی که تونستند ایشون رو طرد کردن.
میخندد، بلند!
- والا منم از حرصم که منو پاگیر یک همچین ازدواج مسخره با آدم مسخره ای کرده تا می خورد میزدم. حالا از شما چه پنهون نه خانواده داشت نه عرضهٔ اینکه به کسی بگه. منتها نمیدونم این خانمی که الان کنارشه کیه که الکی شیرش کرد یک همچین کاری بکنه. این زنیکه زندگی منو نابود کرد.
دوستم را میگوید. رفیق شفیق سال های بی چارگیام را. رفیق عزیزم را. عزیزتر از خانوادهام. عزیزتر از جانم.
صدای لرزانم را خودم هم باور ندارم. گفتم اشک لانه کرده؟ گویا بغض هم در تمام بدنم ریشه دوانده. تمام بدنم میلرزد.
- آقای قاضی من... من که عزیزپروردهٔ خانواده ام بودم... زیر دست و پای این آقا له شدم... هم جسمم... هم قلبم... هم تمام عشقی که کورکورانه نسبت به این آقا توی دلم بهش پر و بال دادم... زیر دست و پای این آقا له و لَورده شد... داغون شد... باکی نیست... حماقت خودم بود... بدون اینکه بشناسم طرف مقابلم رو وارد رابطهای شدم که هیچی ازش نمیدونستم... ولی الان میخوام خودم رو نجات بدم... از این اسارت، از این بدبختی... به خاطر همین اومدم اینجا... از شما کمک میخوام... از عدالت، از قانون کمک میخوام...
قاضی سر تکان میدهد. گویا دلش برایم سوخته. عجیب نیست، سال های زیادی دل میسوزاندنند و نگاه پرترحمشان را معطوف به زندگی من میکردند.
به زندگی سوختهٔ من!
حکم اعلام میشود. دستانم میلرزد. نمیدانم او به سزای اعمالش میرسد یا نه؟! نمیدانم التماسم برای آزاد شدنم، چه نتیجه ای پیدا میکند! نمیدانم!
- حکم مجرم و همسر شاکی طبق مادهٔ 614 قانون اسلامی چهار سال و شش ماه به دلیل ضرب و شتم شاکی صورت میگیرد. دادگاه حکم به طلاق میدهد و با بخشیده شدن مهریه، نیازی به پرداخت آن نیست.
نفس من؟! نفسم گویا پس از مدت ها آزاد میشود! حس رهایی زیر بال و پر شکسته ام را می گیرد.