جهنم سرد است.هوایش مه گرفته و درختانش بی بارند روشنیش نور کم هوای گرگ و میش است و بجای شنیدن صدای پرندگان صدای گرگ هاست که حواله ی گوش ها میشود هوای سردش تا استخوان هایت را به درد می اورد و قلعه های متروکه ای که از جنس قلب ساکنین هان جاست سرپناهی برای گذراندن وقت میشود...وقت؟در ان جا حتی وقت هم معنا ندارد و فقط روزها یا شایدهم شب هاست که کش می اید مانند غروب جمعه های زمینی و ان جاست که ساکنین جهنم تنهایشان رادر قلب سنگی خود صدای زوزه مانند خود نفس های سرد خود مغز مه گرفته شان و احساسات بی بارشان در عذاب همیشگی خود خواهند سوخت ولی نه با اتش با سرمایی که از وجودشان نشات میگیرد....