مه در جنگل ریون وود

مه در جنگل ریون وود : مه در جنگل ریون وود

نویسنده: sepehrdarvish1384

بخش اول





 همه چیز آماده بود اما.....






 هر وقت به آن روز فکر میکنم، هم غمگین میشوم و هم خوشحال. به این دلیل که.........خب، بگذارید داستان را برایتان تعریف کنم تا خودتان متوجه شوید.
 یکی از دوستان خوب من به نام جک اَندِرسون، در ایالت کالیفرنیا و در شهر زیباي بُربانک زندگی میکند. مدتی بود که با هم در ارتباط بودیم. روزي داشتم با او به صورت تصویري صحبت میکردم. بحث مان درباره سفر بود. در بین صحبت مان به جک گفتم که احتمال دارد در آینده براي سفر به بربانک بیایم. او، بسیار خوشحال شد و شروع کرد به صحبت کردن درباره اینکه اینجا فلان چیز دارد، اینجا مرکز خرید خوبی دارد و... . در آخر صحبتش گفت: اگه میخواي به بربانک بیاي، حتما جوري برنامه ریزي کن که زمان هالووین اینجا باشی. دلیلش را از او پرسیدم. گفت که بعد از تماس چند تا عکس برایم از جشن هالووین آنجا می فرستد. بعد از چند دقیقه خداحافظی کردیم و قطع کردیم. وقتی عکس هایی که جک فرستاد را دیدم، با خودم گفتم که حتما براي هالووین امسال باید به بربانک بروم. پس شروع به برنامه ریزي کردم. وسایلم را جمع کردم. کوله ام را بستم. زمان گذشت و رسید به شب قبل از رفتنم. همه چیز آماده بود. اما آن شب اتفاقی افتاد که همه چیز را عوض کرد.

بخش دوم





 جیغی در جنگل






 به رخت خواب رفتم تا بخوابم. چشمانم را بستم. صداي دلنشین حشرات را از بیرون میشنیدم. کم کم داشت خوابم می برد که ناگهان صدایی شنیدم. انگار صدا از فاصله زیادي می آمد. صدایی شبیه به جیغ بود. بلند شدم و به کنار پنجره رفتم. وقتی بیرون را نگاه کردم، از تعجب نزدیک بود داد بزنم. فضاي اطراف خانه ما تغییر زیادي کرده بود. خیابانی جلوي خانه مان بود. در سمت دیگر خیابان، پارك بزرگی را می دیدم. در انتهاي پارك، جنگلی دیده میشد. صدا از جنگل می آمد. لباسی پوشیدم تا به آنجا بروم. از پارك رد شدم و به ورودي جنگل رسیدم. وارد جنگل که شدم، احساس کردم هوا گرم تر و مرطوب تر شد. بیشتر در عمق جنگل پیش رفتم. هنوز صداي جیغ را می شنیدم. همان طور که داشتم دنبال منبع صدا می گشتم، به یک کوره راه رسیدم. آن را دنبال کردم. بعد از چند دقیقه، احساس کردم کسی را می بینم که روي زمین افتاده است. به سوي او رفتم. همین که به او رسیدم، از ترس خشکم زد. او مرده بود. نمیتوانستم حرکت کنم. دیدم که شاخه هاي گیاهان همچون موجودات زنده، به سمت من می آیند. دنبال راه فرار میگشتم. ناگهان نوري را در انتهاي کوره راه دیدم. به سمت آن دویدم. شاخه ها هر لحظه نزدیک تر میشدند. تقریبامیتوانستند من را بگیرند. قبل از اینکه بتوانم به نور برسم، پایم به چیزي گیر کرد و محکم با
صورت به زمین خوردم. در همان لحظه، چشمانم را باز کردم. در اتاقم بودم. بلند شدم و از پنجره





به بیرون نگاه کردم. همه چیز مثل قبل بود. دیگر پارك و جنگلی در کار نبود. ساعت را نگاه کردم. ۲:۴۵ بامداد را نشان میداد. تا صبح هنوز مانده بود. به رخت خواب برگشتم که تا صبح کمی
بخوابم.

بخش سوم





 جان تو و دوستانت در خطر است !






- همه وسایلت رو برداشتی؟





مادرم معمولا این سوال را از من می پرسد.





- بله، برداشتم.





در فرودگاه امام خمینی تهران، منتظر بودم تا کارت پرواز را بدهند. بعد از حدود 1 ساعت، بالاخره





کارت را دادند. با پدر و مادرم خداحافظی کردم و به سالن ترانزیت رفتم. می توانستم هواپیماها را





ببینم. من، عاشق پرواز هستم. حتی از پرواز در مسخره ترین شبیه ساز هاي پرواز هم لذت می





برم. روي یکی از صندلی هاي جلوي پنجره سالن نشتم. وسایلم را کنارم گذاشتم. داشتم بیرون را





نگاه میکردم و لذت می بردم. ناگهان کسی شانه ام را گرفت. از ترس نزدیک بود داد بزنم. رویم را





برگرداندم.





- سلام آقا پسر! خوب هستی؟





یکی از کارکنان فرودگاه بود.





- سلام! خیلی ممنون! امري داشتید؟





- فکر کنم این کیف براي شماست.





کیف پولم بود. آن را گرفتم و از او به خاطر برگرداندنش تشکر کردم. قبل از اینکه برود، خم شد و





به من گفت: به نفع تو است که به این سفر نروي. جان تو و دوستانت در خطر است. همین الان





برگرد و به خانه برو.





ابتدا کمی ترسیدم. اما س پس خندیدم و به او گفتم که شوخی بامزه اي بود و واقعا مرا ترساند. او





راهش را گرفت و رفت. اما حرفش در ذهنم تکرار میشد. جان تو و دوستانت در خطر است....به نفع تو است که به این سفر نروي....منظورش از این حرف ها چه بود؟ آیا واقعا یک شوخی بود؟ زمان





پروازم رسید. سوار هواپیما شدم و صندلی ام را پیدا کردم. نشستم و هدفونم را در گوشم گذاشتم.





شروع کردم به آهنگ گوش دادن. بعد از 10 دقیقه، هواپیما پرواز کرد. خیلی خوابم می آمد. پس





تصمیم گرفتم چرت کوتاهی بزنم.

بخش چهارم





 جک! تو اینجا چیکار میکنی؟

چشمانم را باز کردم. بیرون را نگاه کردم. منظره زیبایی بود. سرم را برگرداندم. از تعجب خشکم





زد. جک کنارم نشسته بود و به من نگاه میکرد.





- جک! تو اینجا چیکار میکنی؟ چطوري اومدي اینجا؟





- کمکم کن! لطفا کمکم ك.....





حرفش قطع شد. حالت صورتش تغییر کرد. چشمانش بی روح شده بود و رنگش پریده بود.





- جک! حالت خوبه؟ صدامو میشنوي؟ جک؟!





دیدم که خون از گردنش می آید. برشی را روي گردنش دیدم. از ترس چسبیده بودم به صندلی.





ناگهان دیدم که سرش افتاد بر روي پاهایم. از ترس جیغ کشیدم. ناگهان جک محکم گردنم را





گرفت. سپس، سوزشی را در سمت چپ قفسه سینه ام احساس کردم و احساس کردم که سبک





شده ام. جسم خودم را می دیدم. من مرده بودم!

بخش پنجم





 در راه بربانک






- آقا؟ آقا؟! حالتون خوبه؟!





یکی از مهمانداران هواپیما صدایم می زد.





- بله. من خوبم. فکر کنم خواب بدي دیدم.





داشتم خواب می دیدم. من زنده بودم و در داخل هواپیما نشسته بودم. یکی از مهمانداران اعلام





کرد که تا دقایقی دیگر در فرودگاه بین المللی دوحه قطر به زمین خواهیم نشست. هواپیما





مستقیم از تهران به بربانک نمی رفت. در بین راه، توقف هم داشتیم. یکی از توقف ها، در قطر بود.





هواپیما نشست و من پیاده شدم. داخل فرودگاه زیبا بود. طراحی و دکوراسیون جالبی داشت. چند





ساعتی توقف داشتیم. اتفاق خاصی برایم نیافتاد. سوار هواپیماي بعدي شدم. مقصد مان فرودگاه





جان اِف کِنِدي نیویورك بود. خسته کننده ترین پروازم همین بود. طولانی و حوصله سر بر بود. اما





به هر حال، به فرودگاه رسیدیم. پیاده شدم. به یک کافه رفتم و یک فنجان هات چاکلت خوردم.





بعد از آن، به مغازه هاي سالن فرودگاه سر زدم و چند ساعتی را به همین شکل گذراندم. سپ س،





کارت پرواز را گرفتم و به سالن ترانزیت رفتم. از پنجره به بیرون نگاه کردم. هواپیما هاي زیادي





می آمدند و می رفتند. حدود 40 دقیقه در سالن منتظر ماندم. اکنون زمان پرواز من بود. این





آخرین پرواز من بود و مستقیم به بربانک میرفت.

بخش ششم





 مرگ






 چشمانم را باز کردم. نزدیک بربانک بودیم. از پنجره هواپیما میتوانستم بربانک و لس آنجلس را





ببینم. این دو شهر فاصله کمی نسبت به هم دارند. ارتفاع در حال کاهش بود. از بالاي لس آنجلس





رد شدیم. خلبان میخواست در باند شرقی -غربی فرودگاه فرود بیاید. بالاخره در فرودگاه باب هوپ





بربانک فرود آمدیم. از هواپیما پیاده شدم و وارد ترمینال فرودگاه شدم. کنار تسمه نقاله ایستادم تا





چمدانم را تحویل بگیرم. دستگاه راه افتاد و بار ها یکی یکی آمدند. چمدانم را دیدم. آن را گرفتم و





برگشتم تا به سمت خروجی بروم اما چمدانم به پاي مردي برخورد کرد. از او عذرخواهی کردم و





به سمت خروجی رفتم. به جک زنگ زدم تا بگویم که به بربانک رسیدم.





- سلام جک! خوبی؟ من رسیدم بربانک. تازه از فرودگاه اومدم بیرون.





- سلام! عالیه! بیاییم دنبالت یا با تاکسی میاي؟





- با تاکسی میام. نمیخواد زحمت بکشین.





- زحمتی نیست! میتونیم بیایم دنبالت.





- واقعا نیاز نیست! یه تاکسی میگیرم و میام.





- باشه. هر طور خودت راحتی. میبینمت! فعلا خداحافظ!





بعد از تماس، یک تاکسی گرفتم تا به خانه جک بروم. چمدانم را در صندوق گذاشتم و کوله ام را





با خودم به داخل ماشین بردم.





- کجا تشریف میبرید؟





- خیابان کِنِت شمالی!





- مقصدتون کجاي خیابان کنت هست؟
- پارك رِیوِن وود!





راننده به سمت خانه جک راه افتاد. از داخل ماشین، خیابان ها را می دیدم. سعی میکردم آن ها را





به ذهنم بسپارم تا اگر زمانی خواستم تنهایی در شهر بگردم، گم نشوم.





 کم کم به خانه جک نزدیک می شدیم. به یک چهارراه رسیدم. راننده پیچید سمت راست و وارد





خیابان کنت شمالی شد. اکنون دو خیابان با خانه ي جک فاصله داشتیم. به جک زنگ زدم و





گفتم که بیاید بیرون و جلوي خانه بایستد که راننده او را ببیند. اولین خیابان را رد کردیم. می





توانستم جک را از دور ببینم. او دستش را تکان داد. به راننده گفتم آنجایی که جک ایستاده است،





توقف کند. به آخرین خیابان رسیدیم. باید چهارراهی را رد میکردیم. وارد چهارراه شدیم. من، به





طور اتفاقی بیرون را نگاه کردم و دیدم که ماشین دیگري با سرعت به سمت ما می آید. وقت





نکردم به راننده بگویم که سریع تر برود. آن ماشین به تاکسی برخورد کرد. تاکسی یک دور در هوا





چرخید و روي سقفش فرود آمد. وقتی ماشین از حرکت ایستاد، هیچ صدایی غیر از صداي شعله





هاي آتش نمی آمد. راننده مرده بود و من هم از ناحیه قفسه سینه زخمی شده بودم. احساس





نفس تنگی میکردم. صداي جک را می شنیدم که فریاد میکشید و به سمت من می دوید.





میخواست به من کمک کند اما دیر شده بود. شعله هاي آتش به باك بنزین رسید و ماشین منفجر





شد.

بخش هفتم





 مرگ دوباره ؟






 چشمانم را باز کردم. در یک هواپیما بودم. به بیرون نگاه کردم. نزدیک بربانک بودیم. از





پنجره هواپیما میتوانستم بربانک و لس آنجلس را ببینم. تعجب کردم. مگر من در یک





تصادف نبودم؟ مگر من در آن تصادف بر اثر انفجار نمردم؟ با خودم فکر کردم که احتمالا خواب دیده ا م. هواپیما در فرودگاه بربانک به زمین نشست. از هواپیما پیاده شدم و وارد





ترمینال فرودگاه شدم. کنار تسمه نقاله ایستادم تا چمدانم را تحویل بگیرم. دستگاه راه





افتاد و بارها یکی یکی آمدند. چمدانم را دیدم. آن را گرفتم و برگشتم تا به سمت خروجی





بروم اما چمدانم به پاي مردي برخورد کرد. از او عذرخواهی کردم و به سمت خروجی راه





افتادم اما ناگهان به یاد چیزي افتادم. در خوابم، چمدانم به پاي مردي برخورد کرده بود و





آن مرد دقیقا مانند همین مرد بود. به سمت او برگشتم و از او پرسیدم که چمدانم چند بار





به پاي او برخورد کرد. او منظورم را متوجه نشد. دقیق تر پرسیدم که آیا تا قبل از این هم





چمدانم به پاي او برخورد کرده بود یا نه. او جواب منفی داد. تشکر کردم و به سمت





خروجی رفتم. با خودم گفتم که احتمالا خیالاتی شده ام. به جک زنگ زدم تا بگویم که به





بربانک رسیدم.





- سلام جک! چه خبر؟ من تازه رسیدم بربانک. الان از فرودگاه اومدم بیرون.





- سلام! عالیه! بیایم دنبالت یا با تاکسی میاي؟





- با تاکسی میام. نمیخواد زحمت بک....





تعجب کردم. در خوابم، همین مکالمه را با جک داشتم.





- جک؟ ما این مکالمه رو قبلا با هم نداشتیم؟





- نه. تو تازه رسیدي بربانک و به من زنگ زدي.





- احساس میکنم که ما قبلا با هم تلفنی صحبت کردیم و دقیقا همین جملات رو گفتیم.





- تو الان خسته اي! به همین خاطر فکر میکنی که قبلا با هم این صحبت ها رو کردیم.





- فکر کنم همین طوره. من با تاکسی میام.





- باشه. هر طور خودت راحتی. میبینمت! فعلا خداحافظ!





تلفن را قطع کردم و یک تاکسی گرفتم. وسایلم را داخل ماشین گذاشتم و سوار شدم.
- کجا تشریف میبرید؟





- خیابان کنت شمالی!





- مقصدتون کجاي خیابان کنت هست؟





- پارك ریون وود!





راننده راه افتاد. در راه، به این فکر میکردم که چرا همه چیز مانند خواب من است. آن





مردي که چمدانم به پایش خورد، دقیقا مانند خوابم بود. جک دقیقا همان جملاتی را گفت





که در خوابم گفته بود. راننده تاکسی هم همان راننده اي بود که در خوابم بود. همه چیز





عجیب بود.





 نزدیک خانه جک بودیم. داشتیم به همان چهارراهی می رسیدیم که در آنجا تصادف شد.





حس خوبی نداشتم. به راننده گفتم که حواسش را هنگام عبور از چهارراه جمع کند. او سر





چهارراه ایستاد. ماشینی نمی آمد. راننده دوباره راه افتاد. خیالم راحت شد. پس آن اتفاقات





واقعا خواب بودند. براي اینکه مطمئن بشوم، بیرون را نگاه کردم و دیدم که ماشینی با





سرعت به سمت ما می آید. باورم نمی شد. باز هم همان ماشین داشت به سمت ما می





آمد. دوباره آن ماشین به تاکسی برخورد کرد. تاکسی یک دور در هوا چرخید و روي





سقفش فرود آمد. وقتی ماشین از حرکت ایستاد، هیچ صدایی غیر از صداي شعله هاي





آتش نمی آمد. راننده مرده بود. من هم دوباره از ناحیه قفسه سینه زخمی شده بودم و





احساس نفس تنگی میکردم. صداي جک را می شنیدم که فریاد میکشید و به سمت من





می دوید. این صحنه را در خوابم دیده بودم اما اکنون داشتم از نزدیک می دیدم. شعله





هاي آتش به باك بنزین رسید و ماشین منفجر شد.

بخش هشتم





 باز هم مرگ دوباره!

 چشمانم را باز کردم. امکان ندارد! دوباره در هواپیما بودم. به بیرون نگاه کردم. دوباره





داشتم به بربانک و لس آنجلس نگاه می کردم. چطور ممکن است؟ شاید فکر کنید که





تصادف قبلی هم یک خواب بود. یعنی من در خوابم، خواب دیگري دیدم. اما باید بدانید که





این اتفاق هرگز براي نیافتاده است. پس یعنی..... من در زمان گیر افتاده ام!! باورم





نمیشد که چنین چیزي بتواند در واقعیت اتفاق بیافتد. باید تمام تلاشم را میکردم تا بتوانم





خودم را آزاد کنم و همه چیز را به حالت عادي برگردانم. هواپیما در فرودگاه به زمین





نشست. به ترمینال فرودگاه رفتم و کنار تسمه نقاله ایستادم تا چمدانم را تحویل بگیرم.





وقتی تحویل گرفتم، باز هم چمدانم به پاي آن مرد برخورد کرد. مثل دفعه قبل، به جک





زنگ زدم و گفتم که به بربانک رسیدم. دوباره سوار تاکسی شدم و به سمت خانه جک راه





افتادم. این بار، به راننده گفتم که از مسیر دیگري برود. او از سمت دیگر خیابان کنت به





سمت مقصد رفت. نزدیک خانه شده بودیم. دوباره باید از یک چهارراه رد می شدیم. دقیقا





وسط چهارراه بودیم که دیدم یک کامیون به سمت ما می آید. آخر چرا؟ چرا هر بار من





نمیتوانم به خانه برسم؟ چرا هر بار به پارك ریون وود نزدیک میشوم، می میرم؟ وقت





نداشتم به این سوالات فکر کنم. کامیون محکم به تاکسی برخورد کرد و آن را له کرد. من،





باز هم مردم.





 دوباره چشمانم را باز کردم و دیدم که در هواپیما هستم. تعجب نکردم. دوباره همه آن





کار ها را انجام دادم و از فرودگاه خارج شدم. به جک زنگ زدم و گفتم که رسیدم بربانک.





این بار، به او گفتم که پیاده میایم. او گفت که پیاده خیلی راه است و من نمیتوانم بیایم.





گفتم که مشکلی نیست. اصلا نمیخواهم سوار تاکسی یا ماشین دیگري بشوم. پیاده به





سمت خانه راه افتادم. چند خیابان را رد کردم. دوباره به چهارراهی رسیدم اما چون پیاده بودم، خیالم راحت بود که میتوانم در هنگام تصادف فرار کنم. باید از خیابان رد میشدم.





ترافیک بود. ماشین ها ایستاده بودند. از روي خط عابر پیاده عبور کردم و به بلوار رسیدم.





از آن طرف که داشتم رد میشدم، صدایی شنیدم. سمت چپ را نگاه کردم. ماشینی





کنترلش را از دست داده بود و به سمت بلوار حرکت میکرد. به بلوار برخورد کرد و در هوا





شناور شد. به سمت من می آمد. دویدم ولی دیر شده بود. ماشین بر روي من افتاد و باز





هم مردم.





 چند باري همین روند را تکرار کردم و هر بار از روش جدیدي استفاده کردم اما موفق





نشدم. بعد از حدود 10 بار تلاش کردن، دیگر صبري برایم نمانده بود. بعد از دهمین تلاش





ناموفق، قبل از مرگم با صداي بلند گفتم: من به خانه جک خواهم رفت. هیچ کس نمیتواند





جلویم را بگیرد.

بخش نهم





 رها شده






 دوباره چشمانم را باز کردم و باز هم در هواپیما بودم. این بار، میخواستم روش جدیدي را





امتحان کنم. همه کارها را در فرودگاه انجام دادم و از آن خارج شدم. به جک زنگ زدم و





گفتم که رسیدم بربانک. اون مثل همیشه از من پرسید که بیایند دنبالم یا با تاکسی میایم.





این بار به او گفتم که بیایند دنبالم. تقریبا 15 دقیقه طول کشید تا بیایند. وقتی رسیدند،





چمدانم را در صندوق ماشین گذاشتم و کوله ام را با خودم به داخل ماشین بردم. سوار





شدم. سلام و احوالپرسی کردیم و راه افتادیم. در طول راه، حواسم به اطراف بود تا اگر





خطري دیدم اطلاع دهم. به آن چهارراهی که چند بار در آنجا تصادف کردم رسیدیم.





منتظر بودم که اتفاقی بیافتد اما هیچ اتفاقی نیافتاد. به خانه رسیدیم و ماشین را پارك کردیم. وسایلم را گرفتم و به داخل خانه رفتم. زمان ناهار بود. وسایلم را در اتاق جک





گذاشتم. اتاقش طبقه بالا بود. لباسم را عوض کردم و برگشتم طبقه پایین. نشستم سر میز





ناهارخوري. خانم اندرسون غذا را آورد. لازانیا بود. من عاشق لازنیا هستم. قطعه اي از





لازانیا را در بشقابم گذاشتم و شروع کردم به خوردن. خوشمزه بود. غذایمان که تمام شد،





تشکر کردم و به اتاق جک رفتم تا کمی وسایلم را مرتب کنم و کمی هم استراحت کنم.





وسایل مورد نیاز را از کوله پشتی و چمدان برداشتم. بعد از آن ، به کنار پنجره رفتم تا





نگاهی به بیرون بیاندازم. پرده را کنار زدم. اول از همه چشمم به پارکی افتاد که رو به روي





خانه بود. پارك ریون وود! آن قدر درگیر ماجراي گیر افتادن در زمان بودم که اصلا متوجه





پارك نشدم. پارك زیبا و بزرگی بود. در انتهاي پارك، جنگلی را می دیدم. برایم جالب بود





که جنگلی در میان خانه ها وجود دارد. کمی بیشتر دقت کردم. احساس می کردم که این





جنگل را جایی دیده ام. یادم نمی آمد که کجا دیدمش. کمی به ذهنم فشار آوردم و





فهمیدم. شب قبل از اینکه سفرم را آغاز کنم، این جنگل را در خوابم دیدم. صداي جیغی را





هم از اعماقش میشنیدم. من که اولین بار است دارم این جنگل را می بینم! پس چطور آن





را قبل از این در خوابم دیدم؟ همان طور غرق در فکر بودم که ناگهان دستی از پشت شانه





ام را گرفت.

بخش دهم





 چه کسی در را باز کرد؟






 نزدیک بود داد بزنم. برگشتم و جک را دیدم.





 - ببخشید ترسوندمت!





 - اشکالی نداره. راستی! یه چیز جالب هست که حتما باید برات تعریف کنم.
ماجراي خواب دیدنم را تعریف کردم. برایش جالب بود. گفت که خودش هم بعضی اوقات





چنین خواب هایی می بیند اما به آنها توجه نمی کند. من هم تصمیم گرفتم که به آنها





توجه نکنم.





 شب شد. پدر و مادر جک زودتر از ما خوابیدند. ما به این دلیل بیدار ماندیم که فیلمی





ببینیم. ساعت ۱۱:۳۰ شب بود که فیلم تمام شد. مسواك زدیم و به اتاق رفتیم. خوابمان





نمی آمد. با هم شروع به صحبت کردیم. بعد از چند دقیقه صحبت، تشنه ام شد. رفتم





طبقه پایین که یک لیوان آب بخورم. آب را خوردم و خواستم که به اتاق برگردم اما





احساس کردم چیزي در تاریکی حرکت کرد. کمی به اطراف نگاه کردم. چیزي ندیدم.





کمی بعد، صدایی پایی را شنیدم. کسی داشت از پله ها بالا میرفت. داشتم به سمت پله ها





میرفتم که جک از اتاق نشیمن صدایم کرد و گفت که بروم آنجا. ظاهرا چیزي دیده بود.





نزدیک اتاق نشیمن بودم که دوباره صدا جک را شنیدم اما این بار از طبقه بالا. به من





گفت: نرو! من هم شنیدم که صدایت کرد. مانده بودم که دنبال کدام صدا بروم. کمی فکر





کردم و تصمیم گرفتم دنبال صداي جک بروم که از طبقه بالا می آمد. از پله ها بالا رفتم.





به اتاق جک رسیدم. وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم. به سمت جک رفتم. خوابیده





بود. صدایش زدم و بیدارش کردم. از او پرسیدم که چرا از اتاق نشیمن صدایم زد؟ جک





نمیدانست درباره چه چیزي صحبت میکنم. فکر کرد که دارم شوخی میکنم و میخواهم





بترسانمش. به او گفتم که خودت مرا صدا زدي و گفتی که دنبال آن صدا نروم. او اعتراف





کرد که ترسیده است و گفت که دست از ترساندنش بردارم. دیگر ادامه ندادم و به سمت





رخت خواب رفتم تا بخوابم. تصمیم گرفتم که فعلا چیزي به جک و بقیه نگویم. تمام مدت





به این فکر میکردم که چه چیزي مرا از اتاق نشیمن صدا میزد. من واقعا شنیدم که جک از





طبقه بالا صدایم زد. پس چرا هیچ اطلاعی در این باره ندارد؟ به دلیل خستگی زیاد،





نمیتوانستم خوب فکر کنم. چشمانم را بستم که بخوابم. ناگهان شنیدم که در اتاق آهسته





باز شد. فکر کردم که جک از خواب بیدار شده که یک لیوان آب بخورد. یاد صدایی افتادم





که از اتاق نشیمن آمد. تصمیم گرفتم که همراه با جک بروم تا تنها نباشد. شاید اتفاقی





بیافتد. شاید هم دارد میرود که براي ترساندن من چیزهایی آماده کن د. من که نمیدانم جک راست میگوید یا نه. شاید آن صدایی که شنیدم، کار جک باشد. اگر این طور باشد، با





این کار دستش رو می شود. بلند شدم که به سمت پله ها بروم. به طور اتفاقی چشمم به





رخت خواب جک افتاد و دیدم که جک خوابیده است. پس چه کسی در را باز کرد؟ به





سمت در برگشتم و دیدم که موجود سیاهی جلوي در ایستاده است. چشمان قرمزش مانند





شعله هاي آتش بودند. آن موجود بر روي من پرید و دندان هاي تیز و بلندش را در گلویم فرو برد.






بخش یازدهم




 نجات یافته از مرگ





 درد زیادي داشت. آن موجود، گلویم را رها کرد. داشتم کم کم خون از دست میدادم.




نمیتوانستم جک را صدا بزنم. صدایم در نمی آمد. آن موجود رو به رویم ایستاده بود و




داشت براي حمله دیگري آماده میشد. اطرافم را نگاه کردم. به طرز عجیبی، چاقویی را در




کنارم دیدم. آن را گرفتم. همزمان آن موجود به سمتم پرید. همین که به من رسید، چاقو




را در سرش فرو کردم. کمی دست و پا زد اما سرانجام مرد. دیدم که شروع کرد به محو




شدن. خیلی عجیب بود. همین که آن موجود کاملا محو شد، دیدم خونی که از دست داده




بودم دارد به سمت من برمیگردد. از دستانم بالا آمد و وارد زخم هاي گلویم شد. در آخر




هم زخم ها بسته شدند. در آینه به گردنم نگاه کردم. هیچ نشانه اي از زخم دیده نمیشد.




فضاي اتاق را بررسی کردم تا شاید از آن اتفاق چیزي به جا مانده باشد اما چیزي پیدا




نکردم. انگار هیچ وقت این اتفاق نیافتاده بود. به رخت خواب برگشتم تا بخوابم. این بار




واقعا میخواستم بخوابم. به شدت خسته و خواب آلود بودم. دراز کشیدم و چشمانم را بستم.




قبل اینکه به خواب بروم، به تنها چیزهایی که فکر میکردم این بود که چرا این اتفاق افتاد،




آن موجود چه بود و چرا جک با وجود سر و صداهاي تولید شده از خواب بیدار نشد.

بخش دوازدهم




 کجا رفتند؟





 فرداي آن روز، تصمیم گرفتم به اتفاقی که شب قبل افتاد فکر نکنم. بهتر است بگویم که




تصمیم گرفتم به هیچ یک از اتفاقاتی که از اول سفر تا الان برایم افتاد فکر نکنم. دیگر




داشت خسته ام میکرد. میخواستم به جاي اینکه تمام مدت به این اتفاقات فکر کنم، از




سفرم لذت ببرم. من و جک صبحانه مان را خوردیم، لباس هایمان را پوشیدیم و ساعت 10




از خانه بیرون زدیم. به سمت مرکز شهر راه افتادیم. دوست داشتم در ابتداي سفر، به بازار




شهر سر بزنم. بعد از تقریبا 15 دقیقه پیاده روي، به یک مجتمع تجاري بزرگ رسیدیم.




ظاهرا این مرکز خرید در مقایسه با بقیه، بهترین بود. وارد مجتمع که شدیم، از تعجب




دهانم باز ماند. چقدر تمیز و زیبا بود! چند ساعتی را در آنجا گذراندیم. ساعت تقریبا




۱۲:۱۵ بود که دیگر خسته شدیم و تصمیم گرفتیم به خانه برگردیم. در راه برگشت، به




هواي شهر دقت کردم. تمیز بود. کوه هاي اطراف شهر به وضوح دیده می شدند. کم کم به




خانه نزدیک می شدیم. به پارك ریون وود دقت کردم و دیدم که افرادي در حال کار کردن




هستند. یک غرفه ي کوچک را ساخته بودند و داشتند به سراغ غرفه دوم میرفتند. چند تا




از بچه هاي محل هم داشتند به آنها کمک میکردند.




- اون ها شروع کردن! اون ها شروع کردن!




- منظورت اینه که دارن براي شب هالووین آماده میشن؟




- آره! بیا زودتر بریم خونه. بعد از ناهار میایم که بهشون کمک کنیم.




وارد خانه که شدیم، بوي ماکارونی به دماغ مان خورد. من که داشتم از گرسنگی هلاك




میشدم. جک هم همین طور! ناهار را که خوردیم، کمی صبر کردیم تا غذایمان هضم شود.




سپس به پارك رفتیم تا به بقیه کمک کنیم. توقع داشتیم کارگران و بچه ها را ببینیم که در حال ساخت غرفه ها هستند اما در عوض با یک صحنه عجیب رو به رو شدیم. هیچکس




در پارك نبود. انگار همه غیب شده بودند.




- کجا رفتن؟ همین چند دقیقه پیش اینجا بودن.




- شاید رفتن که یه کم استراحت کنن و بعدش برگردن براي ادامه.




- همین چند دقیقه پیش از پشت پنجره دیدم که داشتن کار میکردن. مگه میشه به این




سرعت کار رو تعطیل کنن و برن؟ معلومه که نمیشه.




کمی صبر کردیم. وقتی کاملا مطمئن شدیم که همه رفته اند، به خانه برگشتیم. به اتاق




رفتیم تا کمی استراحت کنیم. من شروع کردم به خواندن یکی از کتاب هایی که با خودم




آورده بودم. جک داشت با موبایلش کار میکرد.




- سپهر! یه چیزي یادم افتاد. دیشب یه خواب عجیب و ترسناك دیدم.




- واقعا؟ چطوري بود؟




- تو توي این اتاق تنها بودي و یه موجود سیاه بهت حمله کرد اما تو با یه چاقو اونو کشتی!




- چی؟! تو واقعا همچین خوابی دیدي؟!




خیلی برایم عجیب بود. چطور ممکن است که جک خواب اتفاقی را دیده باشد که براي من




افتاد؟ باز هم ذهنم داشت درگیر این اتفاقات میشد. به خودم یادآوري کردم که اگر




میخواهم سفر خوبی داشته باشم و از آن لذت ببرم، نباید به این موضوعات فکر کنم. دراز




کشیدم و موسیقی آرامش بخشی گذاشتم و کمی استراحت کردم.

بخش سیزدهم




 آماده هستم که بترسم!





- والتر! اون میله رو به من میدي لطفا؟




- حتما! بیا!




والتر دوست جدیدم است. دیروز با او آشنا شدم. موقعی که من و جک داشتیم روي ساخت




یکی از غرفه ها کار میکردیم، او آمد تا به ما کمک کند. من هم سر صحبت را با او باز




کردم و به این صورت با هم آشنا شدیم. فردا شب، هالووین است و ما هم تقریبا به پایان




کار ساخت غرفه ها نزدیک هستیم. فقط باید غرفه ها را تزیین کنیم. هر کدام از ما، کار




تزیین یکی از غرفه ها را بر عهده گرفتیم. فردا آن روز، کار تزیین غرفه ها را هم تمام




کردیم. به خانه رفتیم تا کمی استراحت کنیم. قرار بود شب هیجان انگیزي بشود. لباس




هایی که براي شب هالووین کنار گذاشته بودم را مرتب کردم. اسم آن را گذاشته بودم




لباس ماجراجویی. ترتیب شان به این شکل بود: یک شلوار لی آبی رنگ، یک تیشرت




سفید، بر روي آن یک پیراهن چهارخانه آبی رنگ که آستین هاي آن بالا زده شده و دکمه




هاي آن باز هستند، یک جوراب مشکی و یک جفت کفش آل استار. این لباس حس خیلی




خوبی به من میدهد. گویی آماده یک ماجراجویی عجیب و ترسناك هستم. پیراهنم را اتو




زدم تا چروك نداشته باشد و کفشم را با یک پارچه مرطوب تمیز کردم. سپس به اتاق رفتم




که خواب کوتاهی داشته باشم. نمیخواستم آن شب خسته باشم. قرار بود کلی خوش




بگذرانیم......و بترسیم!

بخش چهاردهم




 هالووین نفرین شده





 بالاخره شب هالووین رسید. شبی که هیچ وقت از یادم نمیرود. من و جک لباس هایمان




را پوشیدیم و از خانه خارج شدیم. ساعت ۷:۳۰ شب بود. پارك پر از خانواده هایی بود که




همراه با فرزندانشان آمده بودند تا شب خوشی را سپري کنند. به یکی از غرفه ها رفتیم تا




بلیط بخریم اما به ما گفتند که ما بلیط نیاز نداریم. کسانی که در کار ساختن غرفه ها




کمک کرده بودند، میتوانستند بدون بلیط از همه چیز استفاده کنند. خیلی خوشحال




شدیم. داشتیم در میان جمعیت قدم میزدیم که ناگهان دستی را بر شانه ام احساس کردم.




برگشتم و مردي را دیدم. مردي با ماسک سفید!




- مایکل مایِرز!!




- سلام سپهر! چه خبر؟




- والتر! من رو ترسوندي! یه لحظه فکر کردم مایکل مایرز اومده سراغم.




سه نفري به سمت خانه وحشت حرکت کردیم. در این خانه، قرار بود حسابی بترسیم. وارد




خانه شدیم. خیلی تاریک بود. چراغ قوه اي را که به ما داده بودند روشن کردیم و بقیه راه




را با آن ادامه دادیم. لحظات ترسناك زیادي را در این خانه تجربه کردیم. بعد از تقریبا نیم




ساعت از خانه خارج شدیم. نیم ساعتی را هم به گردش در پارك و سر زدن به غرفه ها




گذراندیم. سپس در بلندگو ها اعلام کردند که همه در کنار ورودي جنگل جمع شوند. از




رویداد جدیدي رونمایی کردند. پارچه هایی را که در ورودي جنگل گذاشته بودند را




برداشتند و بالاخره فهمیدیم که چه بود. یک بازي بسیار جالب به نام ماجراجویی در




جنگل ریون وود! بازي به این شکل بود که باید وارد جنگل می شدیم و با توجه به سرنخ




هایی که در جنگل وجود داشت، به خروجی می رسیدیم. به ما گفتند که این بازي فقط




براي نوجوانان است و کودکان نمیتواند وارد بازي شوند. من، جک و والتر همراه با بقیه نوجوانان آماده ورود به جنگل شدیم. خیلی هیجان انگیز بود. براي اولین داشتم وارد این




جنگل می شدم. دروازه آهنی را باز کردند و ما وارد جنگل شدیم. در همان ابتداي راه، به




یک پیچ رسیدیم. وقتی داشتیم پیچ را رد میکردیم، خانواده ها را دیدم که ما را تشویق




میکردند. دروازه هاي آهنی بسته شدند. ناگهان سکوت همه جا را فرا گرفت. فقط صداي




پایمان می آمد. اطرافمان را تاریکی فرا گرفته بود. باریکه هایی از نور ماه به درون جنگل




نفوذ کرده و کمی فضا را روشن کرده بود.




 تقریبا 10 دقیقه اي میشد که وارد جنگل شده بودیم. من، جک و والتر جلوتر از بقیه




بودیم. جک و والتر داشتند درباره موضوعی صحبت میکردند. من داشتم به تاریکی اعماق




جنگل نگاه میکردم. احساس کردم کسی در تاریکی ایستاده است. قدش خیلی بلند بود و




خیلی هم لاغر بود. صورتش را نمیتوانستم ببینم. داشت همراه با ما می آمد. حواسم به




جلویم نبود و شاخه درختی به صورت م خورد. یک لحظه چشم از آن فرد برداشتم. وقتی




دوباره نگاه کردم، دیگر آنجا نبود. به اطراف نگاه کردم اما ندیدمش. همان طور که داشتیم




راه میرفتیم، دیدم که هوا دارد تاریک می شود. ابر هاي ضخیم آسمان را پوشاندند و جلوي




نور ماه را گرفتم. برگشتم تا به بقیه بگویم که نزدیک هم بمانند اما چشمم خورد به




موجودي قد بلند و لاغر که پشت همه ایستاده بود. همان موجودي که در تاریکی جنگل




دیده بودم! به همه گفتم که فرار کنند. شروع به دویدن کردیم. آن موجود همان جا




ایستاده بوده و ما را نگاه میکردم. به رو به رویم نگاه کردم تا ببینم دارم به کجا میروم. به




پشت سرم نگاه کردم که ببینم آن موجود دنبال مان میاید یا نه. ظاهرا رفته بود. ایستادیم




تا نفسی تازه کنیم. برگشتم تا تعداد افراد گروه را بشمارم. در ابتدا که وارد جنگل شدیم،




15 نفر بودیم اما اکنون 14 نفر بودیم. یکی از اعضاي گروه گم شده بود! صدایش زدیم.




جوابی نیامد. دوباره تعداد را شمردم. شاید دفعه قبل اشتباه شمرده باشم. اکنون 13 نفر




بودیم. یکی دیگر از اعضا هم غیبش زده بود. خیلی عجیب بود. چرا تعداد مان داشت کم




میشد؟ همین طور پیش رفتیم تا تعداد مان به 10 نفر رسید. آنجا بود که فهمیدم چرا




چند نفر از اعضا ناپدید شدند. شاخه هاي زنده! شاخه هاي درختان زنده بودند و حرکت




میکردند. ش اخه ها، پاي یکی از اعضاي گروه را گرفتند و او را به اعماق جنگل کشیدند. این اتفاق داشت براي بقیه ما هم می افتاد. داشتیم فکر میکردیم که باید چیکار کنیم. در




همان لحظه، نوري عجیب را دیدیم. آن نور داشت از وسط کوره راهی میتابید که در آن




حرکت میکردیم. فکر کردیم که به دروازه خروج رسیدیم. به سوي آن دویدیم. فقط من،




جک و والتر مانده بودیم. همان طور که داشتم می دویدم، ناگهان دیدم که والتر کنارم




نیست. برگشتم و دیدم که شاخه اي به پاي والتر چسبیده است و دارد او را به سمت




تاریکی میکشد. خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم. به جک گفتم که کمکم کند.




شاخه تلاش میکرد تا والتر را به تاریکی بکشد اما ما نمی گذاشتیم. سنگی گرفتم و آن را




به شاخه کوبیدم تا شاید والتر را آزاد کند اما ظاهرا بدتر شد. شاخه بلندتر شد و به دور




گردن والتر پیچید. والتر داشت خفه میشد. شاخه شروع کرد به فشردن گلوي او. آن قدر




فشرد تا والتر را خفه کرد. آنگاه او را به سمت تاریکی کشاند. من به شدت ناراحت و عصبی




بودم. میخواستم دنبال شاخه بروم و آن را نابود کنم اما جک نمیگذاشت بروم. میگفت که




اگر بروم، من هم میمیرم. با هم به سمت دروازه خروج دویدیم. میخواستم وقتی از جنگل




خارج شدیم، به همه بگویم که چه اتفاقی در جنگل افتاد. باید به پلیس زنگ بزنیم تا




بیایند و اعضاي گروه را پیدا کنند اما فعلا باید از جنگل خارج شویم. با هم به سمت دروازه




خروج هجوم بردیم. انتظار داشتیم خانواده ها را ببینیم که منتظرمان هستند تا خارج




شویم اما چیزي که دیدیم با عقل جور در نمی آمد. ما در پارك نبودیم!





 بخش پانزدهم




 تو باید به ما کمک کنی!





- ما کجاییم سپهر؟!




- نمیدونم!
ما در یک شهر بودیم. شهري که هیچ شباهتی به بربانک نداشت. هوا روشن بود. میخواستم




به یک جاي بلند بروم تا بتوانم کل شهر را ببینم. به بالاي یک تپه رفتیم. جاده اي از آنجا




رد میشد. وقتی از بالا به شهر نگاه کردم، احساس کردم برایم آشنا است. کمی فکر کردم تا




شاید به یاد بیاورم که در چه شهري هستیم. نام یک شهر به ذهنم آمد اما غیرممکن بود




که ما در این شهر باشیم. فقط یک راه براي اثبات آن بود. به جک گفتم که دنبالم بیاید. از




تپه پایین رفتیم و به سمت شهر حرکت کردیم.




 به یک چهارراه رسیدیم. سمت راست رفتیم و وارد خیابانی به نام خیابان مِیپِل شدیم. هر




چقدر بیشتر میرفتیم، من مطمئن تر میشدم که کجا هستیم. جلوي یک خانه ایستادیم.




جلو رفتم و در زدم. خانمی در را باز کرد.




- سلام! شما خانم استیسی هستین؟




- بله! شما؟




- ما از دوستان کاترین هستیم. قرار بود بیایم دنبالش تا با هم بریم کتابخونه.




- از دیدنتون خوشحالم! کاترین به من که چیزي نگفت اما الان بهش میگم که بیاد.




- خیلی ممنون! لطف میکنید!




چند لحظه منتظر ماندیم تا کاترین بیاید. همین که در را باز کرد، من و جک به او خیره




شدیم. باورم نمیشد! کاترین استیسی ، واقعی بود! او، اولین و تاثیرگذارترین شخصیت




داستانی است که من ساخته ام. تا الان فکر میکردم که او فقط یک شخصیت است اما




اکنون رو به رویم ایستاده بود. معلوم شد که در شهر گرِیپ واین هستیم.




- سلام. من شما رو میشناسم؟




آن قدر از دیدن کاترین تعجب کرده بودم که براي یک لحظه یادم رفت چه باید بگویم.




- کاترین! تو باید بهمون کمک کنی. دوستانمون توي جنگل ریون وود ناپدید شدن.
- جنگل چی؟! الان اصلا وقت شوخی نیست. لطفا تمومش کنین.




- من شوخی نمیکنم، کاترین!




- اسم منو از کجا میدونی؟




- داستانش طولانیه!




- من نمیتونم بهتون کمک کنم. متاسفم!




داشت در را می بست اما من چیزي به او گفتم که نمیتوانست نسبت به آن بی تفاوت




باشد.




- کاترین! من میدونم که چه اتفاقی براي آنا افتاد!




- چی؟!

بخش شانزدهم




هم
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.