آن شب باران میبارید. قطرههای کوچک و سرد باران به نوبت روی شیشه پنجره اتاقش پخش میشدند. نوری که از پنجره اتاقش بیرونافتاده بود، توی چشم موشی که از سرما توی سوراخ پنهان شده بود میزد.
اینسا خوابش نمیبرد. به شمعهای پشت پنجره نکاه میکرد که چطور میسوختند و اتاقش را روشن میکردند. نور شمع را بیشتر دوست داشت. وقتی نور زرد و نارنجی اتاق را پر میکرد، همهجا مثل خانههای توی داستانها و قصهها میشد. رازها توی نور، خودشان را با سکوت میپوشاندند تا افسانهها پیدایشان نکنند. ولی نویسندهها خیلی راحت میتوانند رازها را از بین آنهمه سکوت پیدا کنند. رازها خیلی خوب جذب کاغذهای سفید میشوند. بعد هم نویسندهها رویشان را با واژهها میپوشانند و فقط نشانههای کوچکی ازشان بیرون میماند که «داستانها» را میسازند.
بعضی از رازها کاملاً زیر انبوه واژهها پنهان میشوند و هیچکس نخواهد توانست آنها را پیدا کند. همان رازهایی که همیشه باعث دردسر میشوند. دردسرهایی که شاید هیچوقت تمام نشوند ... .
تا حالا هیچکس آرزو نکرده که ایکاش هیچ دردسری وجود نداشت. چون بعدها تبدیل به یک تجربهی خوب یا بد میشوند. خیلیهایشان از کنجکاویها سرچشمه میگیرند. حرفها، کارها، فکرها ... انسان جلوی هیچکدامشان امنیت ندارد. یک اشتباه، یا کنجکاوی کوچک در قبال اینها، میتواند یک زندگی را نابود کند. کنجکاوی مادر همهی دردسرهاست ...
اینسا آرام زیر لب گفت: «ولی خب؛ مادره دیگه! احترامش واجبه!» بعد هم لبخند کوچکی زد و از روی تختش بلند شد. دوباره چشمش به قاب عکس سهنفره روی میزش افتاد. خودش، مادرش، و کارنین. نه، او هیچوقت پدرش را بابا صدا نمیزد؛ از همان موقع که زبانباز کرده بود، تا حالا، پدرش را جز کارنین، به نام دیگری صدا نکرده بود. یعنی از چهارده سال پیش ... .
توی داستانها معمولاً پدرخواندهها را اسمهای کوچک یا بزرگشان صدا میزنند، ولی کارنین پدر واقعیاش بود. بیشتر از هرکسی دیگری دوستش داشت. حق داشت ... چون آدم دیگری جز او برای دوست داشتن، کنارش نمیدید.
مادرش؟ از او فقط چند تا عکس و یک نام باقیمانده بود. توی قاب عکس روبهرویش، مادرش او را بغلش گرفته و کنار کارنین ایستاده بود. آن موقع فقط یک، یا دو سالش بود. کاترین با چهرهی گلانداخته و خندانش، به کارنین نگاه میکرد.
به نظر اینسا، آدم خوشبخت کسی بود که یک پدر تذهیبکار داشت. وقتی بیشتر فکر میکرد میفهمید که چقدر خوشبخت است. هروقت که توی کارگاه کارِنین میرفت، با دیدن کاغذها و کتابها و قابهای تزئین شده، حرفش را فراموش میکرد.
روی میز کار پدرش همیشه یک کتاب تقریباً
قطور باز مانده بود. کنارههای کادر ورقههایش برگهای بسیار کوچک و پیچکهای زیبایی با گلهای آبی و کوچکی تزئین شده بود. قلمو های ریز و باریک، رنگها و رنگدانههایی که رنگهایشان افسانهای بودند. زندگی پدرش در ورقهای نازک طلا و نقره، قلم ریز و مشکی طراحی، پودرهای شیشه رنگی و چیزهای دیگری که روی میز کارش بودند، خلاصه میشد.
- کارنین؟ بیداری؟
اینسا یک بار دیگر در زد. صدای کارنین را از داخل کارگاهش شنید که گفت: «آره. البته فعلاً!» اینسا دستیگره در را پایین داد و در را باز کرد. کارنین به صندلی اش تکیه داده بود و کتاب قدیمی رو به رویش را ورق میزد. رنگهای درخشان تذهیب کاریهای دورش، توی نور میدرخشیدند.
کارنین خیلی زود کتاب را بست. اینسا بدون اینکه از کتاب چشم بر دارد، گفت: «کارنین ... اگه یه چیزی بپرسم، قول میدی راستش رو بگی؟»
- همممم.... نمیدونم؛ نمیتونم قول بدم. باید اول ببینم سوالت چیه!
- نمیدونم چندمین باره دارم میپرسم و به بن بست میخورم؛ ولی ... کاترین کجاست؟ نمرده، گم نشده، ترکت نکرده، ترکش نکردی، ناپدید نشده، زندانی نشده ... بجز اینا هیچ دلیل منطقی دیگه ای نمیشه برای نبودنش اورد! به نظرت وقتش نرسیده بهم بگی؟
کارنین کتاب رو به رویش را توی کشوی میزش گذاشت. احساس توی چهره اش، برای اینسا یک حس نا شناخته بود.
- نه، هنوز وقتش نیست. بنظرم خودت یه روز متوجه میشی. البته امیدوارم برات قابل درک باشه.
- یعنی چی؟ الان اینایی که گفتی یعنی چی؟ چرا هر بار منو میپیچونی؟ چرا نمیتونم درکش کنم؟ چرا واقعیت رو نمیگی؟ واقعاً چرا؟! میخوای اونقدر لفتش بدی که خودش بیاد و بهم که چرا کنارمون نیست؟!
کارنین فقط سکوت کرد. اینسا راست میگفت، هیچ دلیل منطقی دیگری وجود نداشت. ولی دلایل غیر منطقی، بیشتر از هر دلیل دیگری بودند!