پروانه آبی (Blue Butterfly) : فصل12: مارگارت
3
40
13
34
آن سال بر خلاف سالهای دیگر، زمستان خیلی سرد و آرام پیش میرفت. هر باز که جغدهای سفید بی سر و صدا از روی شاخههای درختان پرواز میکردند، برف مثل بهمن روی زمین میریخت. روزها که آفتاب میزد، برفها خیس و شل میشدند و شبها بدتر از قبل، یخ زده و تیز، جلوی پریهای سفیدی را که میخواستند روی برف جا خوش کنند را میگرفتند.
اسبهای وحشی سمهای سنگی شان را روی زمین میکوبیدند و با هر قدمشان برای دویدن، برفهای درخشان دوباره به هوا بلند میشدند، یخ میزدند و باز هم روی زمین میریختند. نفسهای گرمشان مثل ابر توی هوا به جا میماند و چندی بعد مانند مه صبحگاهی ناپدید میشد. پریهای آتشینی که از گرمای تنشان به ستوه آمده بودند، جای سمهای صاف و نرم اسبها را غنیمت شمرده و توی گودی برف، جا خوش میکردند.
یوهانا ب محض اینکه پایش را بیرون گذاشت، گفت: «تو چقد یه دنده ای. حتماً باید برم؟ میشه من نیام؟ دعوت کرده که کرده!»
- اینقدر غر نزن. در ضمن من فقط برای صبحانه دعوتت کردم؛ چرا سر من غر میزنی؟!
یوهانا برف توی چکمههایش را خالی کرد و دوباره آنها را پوشید: «اگه اصرارهای اینسا نبود نه اینجا میومدم نه مهمونی مارگارت!.»
کنار درشکه که رسیدند، اینسا و یوهان منتظرشان ایستاده بودند؛ جئوف هم همراهشان بود. یوهانا گفت: «اینسا؛ یه لحظه ببین.» وقتی اینسا برگشت، یوهانا کتاب روبان پیچ شده ای را جلویش گرفته بود: «تولدت مبارک!»
اینسا کتاب را گرفت. مدت طولانی بود که از ته دل لبخند نزده بود. یوهانا دستکشهایش را پوشید و گفت: «اینسا ... اینو برای بیست و یکمین سال تولدت ازت میپرسم؛ واقعا هنوز فکر میکنی میتونی برگردی؟»
واقعاً چرا فکر میکرد میتواند بر گردد؟ در حالی که از آنجا فقط تصویر محو و نامشخصی در ذهنش باقی مانده بود. هیچکدام از انسانهایی که به یاد داشت، انگار چهره ای نداشتند. زمان، خیلی زود چهرهها را پاک میکند....اسمها هم واژههای معلقی بیش نبودند. حالا از تک تکشان، فقط یک حس نا معلوم یادش میآمد؛ که گهگاه مثل یک نسیم سرد از کنارش رد میشدند و تنش را میلرزاندند.
تنها جوابی که ذهنش می رسید؛ خیلی بیخود بود:« نمیدونم!»
این پنجمین بار بود که مارگارت همه شان را به مهمانی دعوت میکرد. شاید این بار نوبت هفتیمن پسر ته تغاری اش بود. وقتی پسر اولش یوجین، تنها خواهرش را که بزرگتر از همه شان و البته عزیز کرده مادرش بود را توی دریاچه انداخت و فرار کرد، مارگارت دیگر آن آدم اول نشد. حتی وسط جشن ازدواج پسرش، با قیافه ای عبوس و افتاده، در حالی که لباس سیاه پوشیده بود، به مهمانها خوشامد میگفت.
جئوف خیلی زود داخل رفت. بمحض اینکه اندیمیون و یوهانا پایشان را داخل گذاشتند، مارگارت جلویشان ظاهر شد: «واقعاً خوشحالم که اینبار هم دعوتم رو رد نکردید.»
بعد هم با دستش ب کنار پنجره بزرگی با پردههای مخملی قرمز که دو طرفش جمع شده بودند، اشاره کرد. یوهانا به سمتی که اشاره کرده بود قدم برداشت ولی مارگارت با دست جلویش را گرفت: «یه لحظه لطفاً.» یوهانا برگشت و سر جای اولش ایستاد. مارگارت پرسید: «ببخشید ولی شما دو تا با هم ازدواج کردید؟!»
یوهانا با زحمت جلوی زبانش را گرفت تا بد و بیراه بارش نکند. به زحمت کفت: «معلومه که نه؛ این چه سوالیه که میپرسی؟»
اندیمیون جلوی خنده اش را گرفت و گفت:«ببخشید، به نظرم باید بیایم تو!»
- اوه البته... ببخشید!
یوهانا شانه هایش را بالا انداخت و داخل رفت. یوهانا کنار اینسا نشست. به چهره اش که توی فکر بود، نکاهی انداخت.
- چیزی شده؟
اینسا شانه هایش را بالا انداخت:«دلم برای کارنین تنگ شده... میفهمی؟ حتی ازش خداحافظی هم نکردم!»
- اینسا... ببین... خیلیا میگن باید گذشته رو فراموش کنی.. ولی من میدونم نمیشه... تنها راهش اینه که باهاش کنار بیای...
- با این کنار بیام که یهو از جلوی چشماش غیب شدم؟ اونم بدون خواحافظی؟ یا با این کار بیام که بیش از اندازه کنجکاو بودم و بدون اجازه رفتم یکی از کتابها ارزشمندش رو برداشتم؟
یوهانا انگار که یاد چیز مهمی افتاده باشد، گفت:«اینو جایی نگو!!»
جدیدترین تاپیک ها:
ایده
mahya89
|
۲۱ مرداد ۱۴۰۱