بعد از یک هفته لیو و دو زندانی ای که با خودش فراری داده بود به توکیو رسیدند .
اسم اونها ملیگروس و یهودا بود
ملیگروس یه قاتل زنجیره ای و یک شیمیدان بود ... اون اطلائات زیادی راجب شیمی و اسید ها و ... داشت و از این معلومات در قتل های خودش بکار میبرد، او از این قتل ها هدفی نداشت و صرفا برای التیام بخشیدن به زخم های روحی اش و ارضا کردن ذهن مریض خودش انسان هارو میکشت . از طرف دیگر یهودا یک هکر بود که هدفش فقط پول و قدرت بود ... اینکه چرا لیو باید برای این دو نفر خودش رو در خطر بیندازه برای کسی جز خودش مشخص نبود .
در یک شب باد پنجره جایی که لیو و همدستانش بودند را تکان میداد ، لیو و ملیگروس در حال صحبت کردن بودند ...
لیو : هیچکس فکرشو نمیکرد ما از اونجا بیرون بیایم ، برنامه های زیادی دارم اما اگه من کشته شدم شما باید ادامه اش بدید !
ملیگروس : تو آدمی عجیبی هستی ... هیچ جوره نمیتونم پیش بینیت کنم ... اصلا این کار هارو برای چه هدفی انجام میدی ؟
+ مطمئنی ظرفیت شنیدنش رو داری ؟
_ معلومه که آره
+ آخه انسان ها در برابر این موضوعات مقاومت میکنند !
_ انسان ها ؟ خودتم یه انسانی دیگه ؟
+ ارسطو میگفت برای زندگی کردن باید یا خدا باشی یا حیوون تو کدومی ؟
_ نمیفهمم چی میگی !
+ باشه خیلی پیچیده اش نمیکنم هدفم ساختن جهانی بهتر با انسان های شایسته است ، گوش کن کره زمین دارای ۸ میلیارد نفر جمعیت است اما درصد خیلی بالای این مردم هیچ سودی ندارند و فقط دارن منابع طبیعی رو تموم میکنند ... اونها از ۱۱ سال پیش من رو انتخاب کردند تا طرح نجات جهان رو رهبری کنم ...
_ اونا کی ان ؟
لیو داستان خودش رو توضیح داد اما بعد از یکسری خاطرات چیزی یادش نمیومد و نمیتونست اتفاقات طی ۱۱ سال آماده شدنش رو به یاد بیاره .
لیو : خب حالا تو بگو چه هدفی از کشتن آدما داری ؟
ملیگروس : قتل نیازی به دلیل نداره اما اتفاقی که قبلا افتاده بود محرک اصلی من بود که اینکار رو شروع کنم ...
۱۰ سال پیش. ۲۰۲۴.لس آنجلس
روزی آفتابی بود ، دختری ۱۷ ساله به نام ملیگروس در حال رفتن به خونه بود ...
برای ملیگروس چیزی جز شیمی توی زندگیش مهم نبود و اطلائات زیادی راجب شیمی داشت ...
یک جورایی میشه گفت هروقت احساس ناراحتی میکرد به عنصر ها و ترکیب ها چنگ میزد .
پدرش هم یک شیمیدان بزرگ بود که بعد از اعتیاد به مواد مخدر ، ورشکسته شد و کاملا در هم شکسته شد ... پدر ملیگروس یک عوضی به تمام معنا بود و برای به دست اوردن مواد مخدر خودش حاظر به هرکاری بود ؛ اما هیچ کدوم از کار هایی که کرده بود به زشتی کار اون روز نبود .
ملیگروس وارد خانه شد و دید مردی عضلانی روی مبل نشسته
+ پدر این آقا کیه ؟
مرد : دختر ، بابای بیچاره ات گفته که ۱ ساعت هرکاری باهات بکنم تا در عوض بهش بیشتر فرصت بدم تا پول مواد هارو جور کنه حالا برو یه نوشیدنی بیار که خیلی کار داریم .
ملیگروس وارد آشپزخونه شد و در حال فکر کردن بود ... ایده ای به ذهنش رسید پس سمت حال رفت و لیوان نوشیدنی رو روی صورت مرد ریخت تا صدای فریاد خونه رو پر کرد
ملیگروس : این اسید رو مزه مزه کن
پدر ملیگروس : چیکار کردی ؟
تا بلند شد ملیگروس پدرش رو روی میز انداخت و چاقوی در جیبش رو توی کلیه ها و گردن پدرش فرو کرد
آره ! اون بعد از چندسال بلاخره انتقام گرفت ... صدایی یکنواخت در مغزش تکرار میشد : بکش ! بکش !
لیو : جالبه ولی دیگه وقت خوابه فردا قراره اتفاق بزرگی بیفته !
《در همین حین ، آمریکا 》
ازرائیل و آدام در حال صحبت راجب پرونده بودند ...
ازرائیل : چیزی که الان فهمیدم اینه اون قبل هر کاری که میخواد بکنه سرنخ هایی رو به جا میزاره ، چیزی شبیه داستان های کمیک ...
آدام : چرا یکنفر باید همچین کاری بکنه ؟
+ شاید چون هیچ کس تا به حال این کار رو نکرده ... آخرین پیامش توی شبکه های اجتماعی رو ببین :
اونها میخوان مارو دستگیر کنند اما چیزی که بهمون ارزش میده افرادمون نیست اعتباره ! بزودی تصویر من در شرق بپا خواهد شد و در آخر اینکه من رو سرزنش نکنید چون مسیر بهشت از جهنم میگذره !
ازرائیل : من فردا به نیووولف سیتی میرم، باید اون غار رو پیدا کنم ...
+ فکر میکنی واقعیت داره ؟ چون هیچ کس باور نکرد که حرفای اون یارو راجب اون غار واقعیه ...
_ دستیارت هلن هم با خودم میبرم اگه سند یا مدرکی پیدا کردم میفرستم ....