تسلی دهندگان

نویسنده: Ermiya_M

روز بعد اَزرائیل و هلن در هواپیما نشسته بودند ،  ازرائیل به کسی چیزی نگفته بود اما خیلی چیز ها تقصیر اون بود ؛ نیووولف سیتی براش غریبه نبود  ... اون قبلا  در اونجا حظور داشت هروقت که به گذشته فکر میکرد عذاب وجدان مثل یک خون آشام گرسنه به جون ذهنش میفتاد ...
هلن از ازرائیل پرسید : چرا توی فکری ؟ 
ازرائیل : خیلی چیز ها هستند که نگفتنشون اذیتم میکنند ولی دیگه نمیخوام پنهانشون کنم . 
در ۱۱ سال پیش توی نیوولف سیتی بودم و یک ماموریت داشتم ، باید یک علیه یک خلافکار بزرگ که از ایتالیا به آمریکا اومده بود مدرک جمع میکردم اما اون آدمی نبود که بشه ازش سرنخی گرفت مگر اینکه خودش اعتراف کنه ؛ پس تصمیم داشتم از دخترش به عنوان اهرم فشار استفاده کنم . 
دختره رو بعد از مدرسه تعقیب کردم تا به یک جنگل رسیدم ، اول خواستم مسالمت آمیز اون رو ببرم اما طی اتفاقی اون مرد و ...
هلن حرف ازرائیل رو قطع کرد و گفت : و اونو کشتی ! من راجب این پرونده خوندم ، به محض اینکه این قضیه تموم بشه تورو معرفی میکنم .

+ بعد از این قضیه دیگه چیزی مهم نیست ! 
و بعد توی یه مبارزه این چشممو از دست دادم .

هلن : خب الان این خاطره چه کمکی به پرونده ما میکنه ؟ 

ازرائیل : من فکر میکنم اون پسری که باهاش مبارزه کردم همون لیو است چون داستانی که اون توی اعترافاتش گفته کاملا با چیزی که من یادمه منطبقه 
هواپیما به زمین نشست ، ازرائیل و هلن بعد از یک روز به جنگلی که ازرائیل میگفت رسیدند . 
ازرائیل گفت : من میرم غار رو پیدا میکنم ...
_ پس من چی ؟ 
+ تو باید برگردی ، اگه مدارکی پیدا کنم برات ایمیل میکنم .
ازرائیل جلوتر رفت و وسیله پرنده کوچیک خودش رو به حرکت در اورد تا داخل جنگل رو بررسی کنه ، این وسیله یک دوربین داشت که هر چیزی که ازش فیلمبرداری میکرد در گوشی نشون داده  میشد...
ازرائیل بعد از مدتی غاری رو پیدا کرد پس با سرعت به لوکیشن ثبت شده دوید . وارد غار شد ، بعد از اینکه چشماش به تاریکی عادت کرد تونست یک در رمزی در انتهای غار پیدا کنه .
+ یه در رمزی ؟ 
_ تو کی هستی ؟ ازرائیل برگشت و یک پسر رو دید پس سریع گردنش رو گرفت و به در کوبیدش و گفت : این در به کجا ختم میشه و تو اینجا چیکار میکنی ؟ 
پسر وحشت زده گفت : این ها راز هایی که قوانین اجازه نمیده به کسی بگم 
+ پیش من قانونی وجود نداره ! من خود قانونم !  
_ بهتره منو بکشی ! 

+ نه اینکار رو نمیکنم ، اسم من اَزرائیله ، کاری میکنم تا بهم التماس کنی بکشمت ! حالا برای بار آخر میپرسم این در به کجا ختم میشه و تو اینجا چیکار میکنی ؟ 

_ باشه باشه میگم ، از طرف تسلی دهندگان اومدم تا لیست کار های آینده رو ببرم .

+ چرا لیست کاغذی وقتی اینترنت هست ؟ 

_ این ایده فلامینگو ها بود چون فکر کردند اگه پیام از طریق اینترنت ارسال بشه ممکنه هک بشه و همه چی لو بده ، حالا لطفا بزار برم قول میدم که آدم خوبی باشم ....

ازرائیل گفت : تو آزادی ... و بعد از مکث گفت : که بمیری 
و پسر رو خفه کرد .
بعد از اینکه لباس های خودش رو با لباس های پسر عوض کرد رمزی که روی در نوشته شده بود را وارد کرد 
و از پله ها پایین رفت تا به یک اتاقک رسید ، یک زن ازش پرسید : تو همون کبوتری ؟ 
در ذهن ازرائیل 《 کبوتر نامه میبره و اون پسر هم همینطور 》 
+ بله خودمم 
_ از این طرف 
ازرائیل به یک اتاق دیگه رسید که چند نفر با لباس های مخصوص در آن نشسته بودند و در حال دیدن ویدیویی بودند : جلسه ی ادغام تمام گروه های مبارز 
ازرائیل با دقت در حال دیدن ویدیو بود و فهمید قراره تمام گروه های تروریستی باهم متحد بشوند و دوباره به جهان حمله کنند 
زنی در اونجا گفت : خب پس اومدی دنبال لیست اما اول بگو اسمت چیه ؟ 
ازرائیل غافلگیر شد اما تونست سریع ایده ای به ذهنش برسه پس گفت :
+ دارید من رو امتحان میکنید ؟ توی این کار کسی از اسم واقعی خودش استفاده نمیکنه و نمیشه حتی به نزدیک ترین افراد در این موضوع اعتماد کرد! 

زن با لبخندی گفت : آره تو خودشی همون کبوتر ‌. 
لیست به ازرائیل داده شد اما وقتی خواست بره چندنفر از پشت محکم ازرائیل رو گرفتند و چشماش رو بستند . زن شمشیری رو سمت بدن ازرائیل برد و گفت : از حالا به بعد دیگه تو مارو نمیشناسی و چیزی راجب اینجا به کسی نمیگی ! 

+ قول میدم 

خوبه حالا برو ...
ازرائیل به بیرون غار رفت و با هلن تماس گرفت 
+الو ؟ نمیدونی چه اتفاقی افتاده ، دارم مدارک رو برات میفرستم ... چی ؟ 
آدام ؟ چه بلایی سرش اومده ؟ 
لعنتی !
آدام در یک حمله تروریستی ترور شد و توی بیمارستان بود ، به هر ترتیب هلن مدارک رو برای uat فرستاد ، و بعد از اینکه گروه های تروریستی به کشور های مختلف حمله کردند شکست فوق العاده سنگینی را متحمل شدند چون قبل از شروع دستشون رو بود . 
تمام هسته های اصلی گروه ها از هم پاشیده شد و در همون زمان ها بود که خبری در همه جا پخش شد که لیو رئیس بزرگ تروریست ها هم کشته شده اما این خبر فقط یک دروغ تبلیغاتی بود چون لیو هنوز زنده بود و در توکیو در حال توضیح دادن نقشه نهاییش برای اعضای گروه بود
لیو : این یکی نقشه هیچ جوره شکست نمیخوره 
ملیگروس : دفعه قبلی ام همینو میگفتی دیگه از نقشه های احمقانه ات خسته شدم ! 
+ انگار یادت رفته که زندگیت رو مدیون منی ؟ 

_ خفه شو من مدیون کسی نیستم !
ملیگروس اسلحه اش رو به سمت لیو گرفت اما لیو اهمیتی نداد و به اعضای گروه علامت داد که کاری نکنند .

+ خب تو میتونی جای منو بگیری به محض اینکه ماشه رو بکشی 
زود باش من رو بکش ! 
ملیگروس بدون وقفه شلیک کرد اما ... تفنگ گلوله ای نداشت 
+ بگیریدش 
یهودا : رئیس باهاش چیکار کنیم 
+ توی اسید حلش کنید 
صحنه ی عجیبی بود در حالی که ملیگروس ذره ذره در اسید آب میشد لیو بی تفاوت بود ، مثل رباتی که قابلیت احساس براش غیرفعاله 
فقط به آرومی گفت : برای طرح بزرگ خودتون رو آماده کنید ! 

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.