شانس : زمان پرداخت فرارسید!

نویسنده: Ermiya_M

مرد به امیلی یک چاقو داد و گفت : اون گربه رو بکش ! 
امیلی با وحشت نگاهی به گربه انداخت اما بلند شد و آروم آروم بهش نزدیک شد ، انگار که از خودش اختیاری ندارد گربه را گرفت و دستی به سرش کشید و چاقو را در گردنش فرو کرد ، گربه ناله و سرصدا میکرد و امیلی  چشمهایش را بسته بود تا این صحنه را نبیند ! 

مرد گفت : برای شروع خوب بود اما الان برمیگردی به خونه 
امیلی به سمت خانه دوید و آیفون را زد و گفت : منم باز کن !
+ تو کی هستی ؟ 
_ من دخترتونم!!!! 
+ ببین من پول ندارم بزن به چاک تا پلیس رو خبر نکردم ! 
امیلی در شوک فرو رفت که مرد را از دور دید که قدم میزد به سمتش رفت و گفت : چیکار کردی ؟ 
+ تو فقط داری بابت خوشبختی ای که بهت دادم تاوان میدی ! 

امیلی با گریه گفت : من که از اول بدبخت بودم اصلا برای چی اومدی تو زندگیم ؟ 

+ من هیچ اصراری نداشتم خودت قرارداد رو ثبت کردی ! 

_ لغوش کن ! 

+ راهی برای لغو کردنش وجود نداره ! 

و سپس دوید و گفت : از زندگیت لذت ببر ! 

امیلی گفت : وایسا نمیتونی اینجا تنهام بزاری 
و به دنبال مرد دوید ، این تعقیب و گریز به یک خانه قدیمی رسید ...
امیلی وارد شد و گفت : میدونم اینجایی ، چرا منو اوردی اینجا ؟ 
مرد گفت : اینجا جاییه که آخرین تاوان رو میدی و بعد یک اسلحه به سمت امیلی پرت کرد ... 
امیلی درحالیکه اشک میریخت اسلحه را برداشت و لوله تفنگ را در دهان خود قرار داد ، هردو چشم در چشم به یکدیگر نگاه میکردند که مرد انگشتش را بالا اورد و خم کرد 
و ‌‌‌‌... 
بوم !
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.