مرد به امیلی یک چاقو داد و گفت : اون گربه رو بکش !
امیلی با وحشت نگاهی به گربه انداخت اما بلند شد و آروم آروم بهش نزدیک شد ، انگار که از خودش اختیاری ندارد گربه را گرفت و دستی به سرش کشید و چاقو را در گردنش فرو کرد ، گربه ناله و سرصدا میکرد و امیلی چشمهایش را بسته بود تا این صحنه را نبیند !
مرد گفت : برای شروع خوب بود اما الان برمیگردی به خونه
امیلی به سمت خانه دوید و آیفون را زد و گفت : منم باز کن !
+ تو کی هستی ؟
_ من دخترتونم!!!!
+ ببین من پول ندارم بزن به چاک تا پلیس رو خبر نکردم !
امیلی در شوک فرو رفت که مرد را از دور دید که قدم میزد به سمتش رفت و گفت : چیکار کردی ؟
+ تو فقط داری بابت خوشبختی ای که بهت دادم تاوان میدی !
امیلی با گریه گفت : من که از اول بدبخت بودم اصلا برای چی اومدی تو زندگیم ؟
+ من هیچ اصراری نداشتم خودت قرارداد رو ثبت کردی !
_ لغوش کن !
+ راهی برای لغو کردنش وجود نداره !
و سپس دوید و گفت : از زندگیت لذت ببر !
امیلی گفت : وایسا نمیتونی اینجا تنهام بزاری
و به دنبال مرد دوید ، این تعقیب و گریز به یک خانه قدیمی رسید ...
امیلی وارد شد و گفت : میدونم اینجایی ، چرا منو اوردی اینجا ؟
مرد گفت : اینجا جاییه که آخرین تاوان رو میدی و بعد یک اسلحه به سمت امیلی پرت کرد ...
امیلی درحالیکه اشک میریخت اسلحه را برداشت و لوله تفنگ را در دهان خود قرار داد ، هردو چشم در چشم به یکدیگر نگاه میکردند که مرد انگشتش را بالا اورد و خم کرد
و ...
بوم !