عشق یخ زده : ذوب یخ ها 

نویسنده: Ermiya_M

۲ ماه بعد
صحرا امید داشت که ابریشم برگردد، در همین زمان ابریشم در یکی از خیابان های خیابان که هوای بهار گرفته بود قدم میزد ، برف ها و قندیل ها قطره قطره آب میشدند ، درخت های شهر خودشان را برای سال جدید آماده کرده بودند ...
ابریشم به کافه رفت و گوزن را پیدا کرد ، خواست نزدیک بشه که یک زن را دید ، زنی با موهایی قرمز و آرایشی نسبتا غلیظ که گوزن داشت یک پرتره از او میکشید .
ابریشم تلاش کرد که زود قضاوت نکند پس جلو رفت و گفت : سلام گوزن خیلی وقت بود همو ندیده بودیم ! 
گوزن با بی اعتنایی گفت : سلام ابریشم ! 
+ این زن کیه ؟ 
_ چرا باید به تو ربط داشته باشه ؟ 
+ تو منو تو آغوش گرفته بودی یادت رفته ؟ 
_ اوه ابریشم تو از حس خوش طبعی چیزی میدونی ؟ 
+ باورم نمیشه که اینو میگم اما صحرا راجبت درست میگفت ! 
_ اونو از کجا میشناسی ؟ 
ابریشم انگشت خود را در رنگ قرمز کرد و یک لبخند برای خود کشید و گفت : دیگه مهم نیست ! 
در کافه به آرومی باز شد و ابریشم رفت ، رفت اما نمیدونست به کجا ! 
بی هدف ، رها و آزاد ، ابریشم حرف های صحرا به ذهنش اومد ، با خودش فکر کرد ، در فکر خود غرق شد و سپس بیرون آمد و با خود گفت : حق با اون بود ! 
صحرا مشغول ورق زدن یک کتاب شعر بود که صدای زنگ توجهش را جلب کرد .
در را باز کرد و کسی را دید که باورش نمیشد دوباره ببیند 
_ ابریشم ، چیشد که برگشتی پیش من ؟ فکر میکردم بعد از اون حرف ها رابطه ما تموم شد 
+ حق با تو بود ! من نباید زندگیمو برای اون آدم هدر میدادم ، خیلی فکر کردم تا به اینجا اومدم ! 
ابریشم کنار صحرا نشست و به آرامی گفت : میشه شعر های سافو رو برام بخونی ؟
پایان •
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.