1: ۱۹۹۰

یورونا: سکوت سیاه : 1: ۱۹۹۰

نویسنده: Clowns_Club


ویلسدن گرین، عمارت واتسون کستل، سال 1990



   سرش را بالا گرفت و به چشم های کسی که رو به رویش ایستاده بود نگاه کرد، ولی نمی دانست تاریخ نقطه ای است روی یک دایره که مدام حول یک محور می چرخد و تکرار می شود؛ مثل عقربه های ساعت که روی صفحه عدد دار می چرخند.
   باران بند آمده بود و خورشید عصرگاهی نور مستقیمش را از پنجره به داخل انداخته بود. همگی در اتاق مدام به این طرف و آن طرف می رفتند و سعی داشتند همه چیز بی نقص و طبق برنامه پیش برود، همانطور که اشلی همیشه دوست داشت.
   جاستین نگاهش را روی دامن لباس عروس سفیدی که تن خواهرش بود چرخاند، خودش هم حواسش نبود دارد لبخند می زند. اکلیل های سفید لباس روی پارکت های چوبی اتاق برق می زدند و هر بار جودیث دستی به لباس توی تنش می کشید، اکلیل های بیشتری زمین می ریخت. جودیث با لبخند بزرگی به پهنای صورتش، موهای ظلایی اش را از روی شانه اش به عقب هل داد و با لبخند بزرگتری به برادرش نگاه کرد، هردو لبخند می زدند؛ خوشحال تر از همیشه.
   جاستین در گوشه ی تاریکی از اتاق ایستاده بود، اگر به پنجره نزدیک می شد دیگر نمی توانست خواهرش یا هرکس دیگری را ببیند؛ مژه هایش که به سفیدی تار عنکبوت بودند زیر نور می درخشیدند و فقط صحنه ای سفید و خالی جلوی چشم هایش باقی می گذاشتند. او تنها عضو از خانواده بود که با ظاهرش جلب توجه می کرد؛ موها و ابروهای سفید و پوستی رنگ پریده، با گونه هایی گل انداخته و چشم های خاکستری. با اینکه سیزده سالش بود، شانه های باریک و افتاده اش با کت و شلواری که تنش بود همچنان خودشان را نشان می دادند.
   جودیث زیر باریکه های نور نارنجی رنگ خورشید در اتاق دست هایش را جمع کرد، چرخی زد و مشت دیگری از اکلیل های لباسش روی زمین ریخت. با لبخند دندان نمایش به چهره جاستین در گوشه کم نور اتاق نگاهی انداخت؛ با آن لباس وسط آن اتاق بزرگ سراسر می درخشید و زیبایی اش که از مادرش، اشلی به ارث برده بود چند برابر شده بود. گونه های برجسته، موهای موج دار طلایی که قسمتی ازشان را با گیره های نگین دار پشت سرش جمع کرده بود و ابروهای کشیده اش که مثل چتری بالای چشم های براقش با دقت مرتب شده بودند. بالاخره برای آخرین بار دستی به گردنبندش کشید و بعد هم با انگشتان و ناخن های باریک و کشیده اش جلوی دامن پف کرده لباس عروسش را بلند کرد تا کفش های پاشنه دار جلوی پایش را بپوشد.
   همه خدمتکار ها در اتاق خودش جمع شده بودند، اتاقی بزرگ با شومینه ای روی دیوار جنوبی و پنجره هایی از قرنیز دیوار تا سقف. کاغذ دیواری های یشمی کمرنگ با گل های طلایی رویشان اتاق را با دیوار های بقیه عمارت هماهنگ می کردند.
   آنجا همه چیز زنده بود؛ زنده، پر جنب و جوش، خوشحال.
   جاستین بالاخره آرام از تاریکی گوشه اتاق بیرون آمد و روی یکی از مبل های زرشکی نزدیکش نشست. جودیث با قدم های کوتاه و سبک، درحالی که کفش هایش تق تق صدا می دادند راهش را از میان چند خدمتکار در حال رفت و آمد باز کرد و کنار برادر کوچکترش جا خوش کرد. طوری نشسته بود که انگار نمی دانست با دست هایش چه کار کند؛ بعد از چند ثانیه چشم گرداندن روی میز پایه کوتاه مقابلش، قنجان چای دارچین را از جلویش برداشت و حرعه ای نوشید. بعد هم همانطور که فنجان را دوباره سر جایش می گذاشت، بدون اینکه چشمش را از روی فنجان بردارد گفت: «میتونم یه کم دیگه کشش بدم تا آفتاب کاملا غروب کنه.»
   جاستین درحالی که روی مبل لم داده بود، لبخند زد. به سمت جودیث چرخید و همانطور که لبخند روی صورتش کمرنگ تر می شد دست های خواهرش را گرفت: «زیباییت از پنجره ی این بالا هم دیده میشه.»
   چند ثانیه ای با همان قیافه به هم خیره شدند، بعد از چند ثانیه جودیث دست هایش را از دست های جاستین بیرون کشید: «نیم وجبی پاچه خوار!»
   هردویشان زدند زیر خنده. می توانستند بگویند این احتمالا آخرین باری است که اینطور باهم می خندند؛ ولی هردو، دلیلش را اشتباه حدس زده بودند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.