پارت اول بهترین هدیه خدایی
به قلبم سمیرا ابراهیم زاده
داستان درمورد دختری اسم سمیرا که برای خرج تحصیلاتش دانشگاش به شیراز میره کلی سختی میکشه حتا آدمای اونجا که زندگی میکردی درست نبودن به پیشنهاد دوستش رویا به عمارت رادمهر میره اونجا با خانمی به اسم زهرا آشنا میشه زهرا خانم صاحب یک شرکت بزرگ و صاحب دو پسر است همچیز از اونجا شروع میشه شب بود تو آشپزخونه خونه بودم داشتم چای درست میکردم برای خانم بزرگ از بیرون سر صدایی میومد رفتم بینم چیه نگاهم به در عمارت بزرگ چرخید چند تا ماشین لامبورگینی اونتادور همینجوری داشتند با سرعت میومدن نگاهم به اون پسری که داشت میرفت داخل عمارت خورد کنجکاو بودم ببینم چه خبر شده همون لحظه یه ماشین سانتریفیوژ که طرح سفید قرمز رو کاپوتش بوداز جلوم رد میشد تو شوک بودم خیلی سریع اومد نترسیده بودم یه پسر با قد بلند تقریباً ۱۸۵سانتی با موهای خرمایی نسبتاً فر شمای مشکی صورت تقریباً کشیده صاف سفید لب های کشیده بینی قلمی از ماشین پیاده شد کاپشن مشکی کلا دار انداخته بود رو سرش بهم خیره شد گفت شوکه شدی یه پوزخند زدو خواست بره که آروم گفت دوست دارم اون لحظه معنی حرفش نفهمیدم گفتم حتماً روانی دیوونه چیزیه از جلوم رد شد
من:پسره فکر کرده کیه به خودش جرعت داده دوست دارم پسر احمق دیونه با این فکر اومدم بیرون خوابیدم ساعت ۷بود بلند شدم تا برای خانم بزرگ صبحانه درست کنم و داروهاشو بدم آرمان پسر خانم بزرگ ، اومد تو آشپزخونه خشکم زد مشخص بود دوش گرفته بوده موهاش خیس بود از موهاش آب میچکید حوله سبز رنگ دور گردنش بود گفت اینجا چیکار میکنی از فکر اومدم بیرون
من: من خدمتکار کار این خونه ام خودت اینجا چیکار میکنی
پوزخندی زدو گفت من پسر این خونه ام طبیعیه که اینجا باشم الانم یه چای برام درست کن
من:مگه من نوکرتم خودت برو درست کن من وظیفه دارم فقط به خانم این خونه خدمت کنم فهمیدی
نگاهم کرد با اعصبانیت گفت نکنه میخوای اخراجت کنم پس بهتره کاری میگم انجام بدی الان برام چای آماده کن بیار اتاق نشیمن
دیگه چیزی نگفتم پسره برو چی فکر کرده نوکرشم خود برو باباااا اگه این خرج دانشگاه نبود از اینجا میرفتم نفسی کشیدم گفتم آروم باش سمیرا آروم دختر چای درست کردم یه شیرینی کنارش گذاشتم برو بهش دادم رو یه مبل نسبتاً بزرگ نشسته بود روزنامه میخوند طقه ای به در زده ام گفت بیا گفتم کجا بزارم گفت بزارش رو میز کناری گفت میتونی بری پسره پرو یه تشکر ام ازم نکرد رفتم پیش خانم بزرگ قرصاشو دادم اومدم برم دیدم لباس آبی با یه شلوار مشکی رسمی پوشیده کفشای مشکی موهاش ایندفعه فر نبود صاف کرده بود داده بود به حالت بالا ماشین روشن کرد رفت
بعد خانم بزرگ بیدار شد از طبقه ها با عصا دستش اومد پایین
پارت دوم بهترین هدیه خدایی
طبقه ها با عصا دستش اومد پایین
من : سلام خانم بزرگ صبحتون بخیر
خانم بزرگ لبخندی زد و گفت صبح توهم بخیر سمیرا جان
من :خوب خوابیدید
خانم بزرگ : ممنون دخترم استراحت کردم بهتر شدم گفت آرمان رفت
من یادم نبود اسمش چیه اینا بعدش یادم اومد گفتم
من:بله رفتن
خانم بزرگ :خوبه با آرمان پسرم که آشنا شدی تازه از خارج اومده
من :بله باهاشون آشنا شدم
خانم بزرگ گفت:خوبه سمیرا جان شب یه شام درست کن لیست چیزایی که درست کنی به ملکه گفتم
من:چشم درست میکنم
ملکه خانم خدمتکار این خونه است قبل از من ملکه اینجا بوده الانم هست از فکر بیرون اومدم رفتم چیزایی که ملکه داده بود درست کردم ساعت تقریباً ۸شب بود تموم شد آخیش رفتم دوش گرفتم لباسام عوض کردم یه لباس آبی با شال آبی کمرنگ موهام یکم شونه کردم به حالت چپ زدم رفتم پایین آرمان با ماشین اومد داخل عمارت رفت پیش خانم بزرگ انگار خانم بزرگ خیلی دوست داشت البته خوب مادرشه بایدم دوست داشته باشه یاد مادرم افتادم از. وقتی اومدم شیراز ندیدمش داداشم سجاد و حسین تنگ شده بود سجاد داداش بزرگم دوسال از من البته کوچیکتره رشته مهندسی عمرانه حسین داداش کوچیکم ابتداییه کلاس چهارم خیلی شیطونه ولی خیلی تو دل برو قربونش برم
بلاخره خانم بزرگ صدام کردو گفت میز بکشم رفتم میز چیدم قاشق چنگال و غذاهای که درست کرده بودم گذاشتم رو میز یه شربت آلبالو گذاشتم خانم بزرگ صدا زدم گفتم شام امادست بفرمایید آرمان وقتی میز دید بهم نگاهی کرد شروع کرد به خوردن خانم بزرگ اولین قاشق خورد گفت به به دست درنکنه سمیرا جان
من :نوش جانتون من با اجازتون میرم
خانم بزرگ: بشین توهم بخور
من :مرسی منخوردم شما بفرمایید نوش جان
از پلهها رفتم بالا تو اتاقم دلم برای مامان داداشم تنگه شده بود زنگ زدم بهش بعد دو تا بوق جواب داد
من : سلام مامان جونم خوبی
مامان:خوبم عزیزم تو خوبی
من :منم خوبم سجاد حسین خوبن
مامان:خوبن عزیزم سجاد که سرکاره حسین همینجاست داره کارتون نگاه میکنه گوشی دست باشه الان بهش میدم از صبح میگفت دلم برای آبجی سمیرا تنگ شده حسین
:الو سلام آبجی جونم خوبی چه خبر
من :سلام عشقم منم خوبم تو خوبی سلامتیت دلم برات تنگ شده
حسین:دروغ نگو اگه دلت تنگ میشد میومدی پیشم
من:قربونت برم منم خیلی دلم برات تنگ شده کارام انجام بدم میام پیشت باشه مامانی اذیت نکنی باشه فدات شم
حسین:باشه قول دادی زودی بیای پیشم وقتی کارت تموم شد
من :چشم قولم قوله حالا یه بوس بده به به ابجیت تا انرژی بگیره مواظب خودت باش میبوسمت گوشی بده به مامان
الو مامان من دیگه برم بخوابم فردا باز زنگ میزنم بهتون چیزی لازم نداری فدات بشم
مامان: نه مادر جای سلامتیت مواظب خودت باش میبوسمت خداحافظ
بعد خداحافظی رفتم خوابیدم بیدار شدم ساعت ۵صبح بود پاشدم وضو گرفتم نماز خوندم وقتی نماز میخونم آرامش میگیرم درد دلم آروم میشه خدایا کمکم کن تا موفق بشم هفته دیگه امتحان دارم خدایا خودت مواظب عزیزانم باش بعد نماز رفتم آشپز خونه یچیزی بخورم دیشب هیچی نخوردم بخاطر اون پسر روانی
دو هفته دیگه امتحان داشتم به خانم بزرگ گفتم آرمان معلوم نبود کجا رفته به من چه اصلا
دور روز دیگه به امتحان های نهایی مونده بود
رفتم شلوار مشکی با یه مانتو نخی که از شیراز خریده بودم تازه پوشیدم با مقنعه مشکی موهام با گیره کوچک بستم چتریان جلو چشمم ریختم یه رژ کمرنگ زدم کوله پشتی برداشتم رفتم طبقه پایین خانم بزرگ
من: با اجازتون دیگه میرم
خانم بزرگ:لبخندی زد و گفت وایسا عزیزم آرمان اون طرفا کاری داره باهم برید خواستم مخالفت کنم آرمان اماده شیک کرده اومد پایین یه نگاه بهم کرد بعد نگاهش به خانم بزرگ چرخوند
خانم بزرگ:آرمان پسرم سر راحت سمیرا برسون
من :نه لازم نیس با اتوبوس میرم مزاحم نمیشم
خانم بزرگ: مزاحم چیه عزیزم آرمان همون جا کار داره تو روهم میرسونه دیگه چیزی نگفتم آرمان گفت :خانم بزرگ من با اجازتون میرم به منم گفت بریم
منم تو پارکینگ منتظرش بودم تا بیاد اومد بیرون گفت سوار شو بریم سوار شدم نشستم صندلی جلو برای ادب احترام سکوت بود تو ماشین بعد حرف زد گفت چند ماهه تو عمارت رادمهری ،رادمهر منظورش خونه خانم بزرگه
من :۴ماهی است که اومدم دیگه چیزی نگفت ظبط صدا روشن کرد یه آهنگ غمگین
به تو پر از دردم
از تو نمتونم بگذرم
بعد رسیدیم من پیاده شدم ازش تشکر کردم
من: ممنون از این که من رو رسوندین خداحافظ
جوابی با سر تکون داد ماشین گاز داد رفت منم رفتم سمت دانشگاه صندلی ها پرو بود رفتم رو یکی نشستم برگه امتحان دادن استرس داشتم ۶تا سوال بود جواب دادم هرچی که خونده بودم بعد تموم کردن امتحان برگه دادم به استاد رفتم
رسیدم عمارت آرمان هنوز نیومده بود خانم بزرگ تویه باغ بود رفتم پیشش
من سلام خانم بزرگ
خانم بزرگ:سلام عزیزم امتحان چطور بود
من: عالی بود
خانم بزرگ لبخندی زدو گفت آفرین عزیزم برو لباسات عوض کن بیا پیشم یکم حرف بزنیم منم با یه چشم گفتن رفتم
لباسام عوض کردم رفتم تو باغ خانم بزرگ لبخندی زد گفت بشین
خانم بزرگ: سمیرا جان من برای یه مدتی میرم خارج شهر نیستم ازت میخوام اینجا پیش آرمان بمونی هر اتفاقی که میوفته تو این خونه بهم اطلاع بدی جز تو به هیچ این عمارت اعتماد ندارم تو مثل دختر نداشته امی میدونم با اخلاق آرامان آشنایی یکم زود جوش اعصبیه ولی درکل پسر خوبیه فقط زیاد با آدما زود صمیمی نمیشه یکم مغروره میخوام تو اون مدتی که نیستم مواظب آرمانم باشی
خانم بزرگ نگاهی بهم کرد منتظر بود جواب بدم دلم نمیخواست با این پسره تو این خونه باشم ازش بدم میاد اما چیکار کنم خانم بزرگ که مریضه اگه بگم نه ناراحتش میکنم از یه طرف بخاطر درس دانشگاه تحصیلم اینجا باشم
من : شما به من لطف دارید خیلی بهم کمک کردید برای تحصیلاتم حتا بهم جا خواب دادید نمدونم چطوری ازتون تشکر کنم باشه کنار آرمان میمونم نگرانش نباشید مواظبشم و اگه خطایی یا اتفاقی رخ داد بهتون خبر میدم خانم بزرگ لبخندی زدو گفت: ممنونم دخترم ممنون سمیرا جان
منم لبخندی زدم گفتم خواهش میکنم خانم بزرگ منو در آغوش گرفت بعد رفتم عمارت ساعت ۱۲دوازده بود آرمان نیومده بود معلوم نیست پسره روانی کجا رفته رفتم کنار پنجره در عمارت بازشد آرمان ماشین تو پارکینگ پارک کرد داشت میومد داخل عمارت انگار مست بود تلو تلو میخورد تا من دید گفت دختر خدمتکار خوبی بعدم شروع کرد به خندیدن مثل دیونه ها
من:تو مست کردی چرا بوی الکل میدی چقدر خوردی
خندید گفت خیلی یه عالمه همینجوری میخندید دستش زیر بغلش گرفتم بردمش اتاقش چقدر سنگین بود کمرم شکست گذاشتمش رو تخت پتو روش دادم کفشاش درآوردم تو خواب هذیون میگفت چرا ولم کردی مگه من دوست نداشتم بعدش دیگه چیزی نگفت خوابید منم در اتاقش بستم رفتم بخوابم
صبح بیدار شدم طبق معمول رفتم صبحانه آماده کردم خانم بزرگ لبخندی زدو گفت صبح بخیر عزیزم به به بازم گل کاشتی لبخندی زدم گفتم
من: مرسی نوش جان
دیگه چیزی نگفت بعد خوردن یه لقمه گفت آرمان خوابه
من : بله
گفت:این پسر آدم بشو نیس دلم میخواد سر یه میز بشینیم صبحانه بخوریم دیگه چیزی نگفت شروع به خوردن کرد بعد تموم شد گفت مرسی سمیرا جان رفت سمت اتاق مطالعش
منم میز جمع کردم آرمان هنوز خواب بود ساعت ده صبح بود که بیدار شدو اومد تو آشپزخونه آب خورد موهاش تو چشماش ریخته بود چه جذاب میشد
وجدان ساکت شو کجاش قشنگه از فکر بیرون اومدم صدام زد
آرمان: نشنیدی صدامو
من چیزی گفتی
آرمان:برام یه قهوه درست کن
دیگه چیزی نگفت رفت اتاقش
قهوه رو آماده کردم یه بسکویت کنارش گذاشتم بردم اتاقش تقه ای به در زدم گفت بیا تو
من: قهوتون آوردم
آرمان:بزارش اینجا
خواستم برم
آرمان:دیشب تو منو آوردی تو اتاقم
تو دلم گفتم نه په عمه من با اون وزن سنگینیت آوردتت تو اتاق
من:بله
آرمان: ممنون
الان من چی شنیدم آرمان ازم تشکر کرد فکر کنم سرش به جایی خورده
ارمان: چرا وایستادی متونی بری
رفتم در بستم پسر پرو بزنم فکش بیارم پایین
فردا خانم بزرگ داره میره خارج شهر چطوری با این پسر کنار بیام بلاخره فردا رسید خانم بزرگ چمدانش بسته بود داشت میومد پایین صدام زد سمیرا
من:بله خانم بزرگ
خانم بزرگ: دخترم این چمدون ببر بده راننده بزاره تو ماشین یه چشمی گفتم دادم به راننده ،راننده شوهر ملکه خانم که خدمتکار این خونه هست
آرمان اومد از اتاقش بیرون با خانم بزرگ خداحافظی کرد
گفت آرمان: مادر مواظب خودت باش نگران این خونه نباش هواسم به شرکت هست
خانم بزرگ لبخندی زد و گفت ممنون پسر خیالم از این بابت راحته مواظب خودت باش سمیرا اذیت نکن که ناراحت بشه اون دختر خوبیه مادر کاری چیزی لازم داشتی به سمیرا بگو سمیرا دست راس منه
آرمان لبخندی زدو گفت چشم مادر عزیزم مواظب خودت باش سلام منم به عمه رزی برسون
منم با خانم بزرگ خداحافظی کردم لبخندی زدو گفت مواظب خودت باش بغلم کرد
دو روز از رفتن خانم بزرگ میگذشت آرمان همیشه دیر میومد البته بهتر اینجوری منم راحتم میتونم درس بخونم رشته معماری میخونم سال دوممه تلاشم میکنم
صبح بیدار شدم صبحانه درست کردم رفتم در اتاق آرمان تقه ای زدم گفتم آقا آرمان صبحانه درست کردم تشریف بیارید پایین صدایی ازش نیومد رفتم تو اتاقش در اتاقش خوابیده بود یه شلوار ورزشی با یه لباس آبی آستین کوتاه پوشیده بود چقدر تو خواب آروم بود مثل بچهها بود قیافش موهاش ریخته بود تو صورتش عضلاتش خیلی قوی بزرگ بود یهو پام خورد به چیزی افتادم روش بیدار شدو گفت اینجا چیکار میکنی
من : من من اومدم بگم صبحانه درست کردم
آرمان: گفت دیگه بدون اجاز ه من وارد اتاقم نشو حتا وقتی خوابم دیگه تکرار نشه شنیدی
من : اره
آرمان :خوبه
من:میشه دستم ول کنی میخوام برم
آرمان: چرا مگه جان بده تشریف داشتید
من :برو باباااا دستاش شل شدو ولم کرد پوزخندی زدو رفت سمت در
منم رفتم پایین وای قلبم چرا اینطوری میزنه یه آب خوردم آرمان اومد گفت صبحانه من کجاست
پارت سوم بهترین هدیه خدایی
من : اینجاست
شروع به خوردن کرد
آرمان: فردا شب میخوام مهمونی بگیرم لیست چیزی های که میخوای بگو بگیرم
من :مهمون کیان
آرمان: به تو چه کاری بهت گفتم بکن
منم چیزی نگفتم آرمان صبحونش تموم کرد رفت
ساعت۸شب بود همچی اماده کردم هر نوع غذایی که آرمان گفته بود
لباسم عوض کردم رفتم آشپز خانه آرمان زود رسید اومد آشپزخونه گفت همچیز امادست ؟
من:بله غذا و میز شام امادست
آرمان:خوبه یه ساعت دیگه مهمونام میرسن از اتاقت بیرون نمیای تا زمانی که برن
من:چرا نیام بیرون مگه من زندانی تو ام
آرمان: همین که گفتم بیرون نمیای فهمیدی
من:بله
مهمونی آرمان رسیدن خدمتکار پسری که آرمان فرستاده بود بجای من پذیرایی کرد اسمش محمد بود بعد پذیرایی اومد کنارم یه لیوان آب خورد گفت چند وقته اینجایی منم ۵ماهی هست اینجام
پرسید درس میخونی گفتم اره تو چی
محمد: منم همینطور سال اولین رشته عمران
من:خوبه موفق باشی
محمد: ممنون
بعد تموم شدن مهمونی
رفتم تو حیاط دلم گرفته بود باید هوای بیرون به سرم میخورد
یاد آدمی که دوستم نداشت افتادم چه کارا کردم اون ندید
بعد یه پسری از اون طرف با تلفن حرف میزد تا منو دید قطع کرد گفت بعد بهت زنگ میزنم
هواسم اصلأ بهش نبود گفت سلام منم سلام کردم گفت شما تازه به مهمانی اومدید شمارو اصلأ تو مهمونی ندیدم
تو دلم گفتم به توچه اعصابم داشت بهم میریخت
گفتم نه من تو این خونه زندگی میکنم
پرهام: جدی آرمان درمورد شما به من چیزی نگفت خواست دوباره حرف بزنه که آرمان رسید تا چشمش بهم خورد اخمی کرد رو به پرهام گفت اینجایی چندساعت دونبالتم باید با شریک تجاری که اومدند آشنا بشی و درمورد کار بهشون توضیح بدی پرهام انگار صدای آرمان نشنید که ارمان دوباره داد زد باتوام به خودش اومد گفت : آها باشه داداش بریم
دیگه چیزی نگفت رفتن که آرمان گفت بعد باتو حرف میزنم منتظر جواب من نشد رفت
پرهام:نمدونستم تو عمارت رادمهرها دختر زیبایی هست آرمان اون کیه آرمان گفت یکی از خدمتکارام
آرمان اخمی کرد گفت بریم زیاد حرف زدی
پرهام گفت باشه باباااا چرا اخم میکنی داداش من بریم
بعد اینکه مهمونا رفتن من محمد اونجارو جمع میکردیم که ارمان بعد از اینکه مهموناش رفت امد تو عمارت روبه محمد گفت نمیخواد جمع کنی میتونی بری اما محمد گفت نه آقا جمع میکنم مشکلی نیس ارمان داد زد گفت نشنیدی چه گفتم برو محمد که ترسیده بود از اونجا رفت در که کاملا بسته شده بود اومد رو به من گفت حالیت نیست چی گفتم از اتاقت نیا بیرون چرا اومدی بیرون هااااااا چرا جواب نمیدی
من:گفتی تو مهمونی نیا نگفتی که نرم تو حیاط
آرمان که کاملاً اعصبانی بود صورتش سرخ شده بود
گفت از زبون کم نیاری دختر به پرویی تو ندیده بودم که دیدم آخه احمق وقتی میگم نیا بیرون حتماً یچیزی میدونم گفتم نیا
من که بغض گلوم گرفته بود چیزی دیگه نتونستم بگم آرمان داشت میرفت که گفت نمیخواد جمع کنی فردا نظافت از شرکت میفرستم بیان ،رفت درم محکم بست
منم رفتم تو اتاقم خوابیدم ساعت ۷بود بیدار شدم صبحانه آماده کردم آرمان از پله ها میومد پایین کت شلوار مجلسی مردانه قهوای پوشیده بود تا منو دید گفت صبحانه نمیخوره شرکت یچیزی میخورم الان باید برم جلسه مهم رفت بیرون عمارت
به درک که نمیخوری خودم میخورم فکر کرده کیه برام قیافه میگیره بعد میز جمع کردم ظرف شستم بعدش زنگ زدم به مامانم
الو :دخترم
من:سلام مامان جونم خوبی حسین سجاد خوبن
مامان: ماخوبیم عزیزم چیزی شده مادر صدات یجوریه
من:نه مامان یکم سرما خوردم قرص خوردم خوب میشم گفتم زنگ بزنم دلم برات تنگ شده بود
مامان: فداتشم من منم دلم برات تنگ شده چرا مرخصی نمیگیری بیای پیشم
من: فردا یه امتحان دیگه دارم نمتونم بیام
مامان ؛باشه دخترم بعد امتحانات بیا منتطرتم موفق باشی با کن کاری نداری برم ناهار درست کنم الان بچه ها میان
من :نه فداتشم مواظب خودتون باشید خداحافظ
مامان :خداحافظ
رفتم واسه ناهار یچیزی درست کنم حوصله نداشتم پس ماکارونی درست کردم یه ربع ساعت آماده شد برای خودم کشیدم تو بشقاب نوشابه سس فلفل گذاشتم داشتم میخوردم که آرمان رسید یه نگاهی به غذا یه نگاهی به من کرد
ارمان: ماکارونیع
من : اره
آرمان: یه بشقاب برای منم بکش
من :باشه برو پس صورتت بشو بیا تا اون موقع برات کشیدم غذا
آرمان ،: باشه
رفت منم برای آرمان یه بشقاب کشیدم اومد سر میز شروع کرد به خوردن همشو تموم کرد انگار خوشش آمده بود بشقابش تموم کرد گفت دیگه برام میکشی فقط نگاش کردم چیزی نگفتم کشیدم بعد تموم شدن غذا
آرمان:آخیش دستت درنکنه خوشمزه بود
من:نوش جان
آرمان: بزار من کمکت کنم
من :نه خودم جمع میکنم شما برو
آرمان : باشه هرجور راحتی
رفت تو سالن با لپ تابش داشت یچیزی تایپ میکرد فکرکنم مربوط به شرکت بود
آرمان: یه قهوه برام درست میکنی سمیرا
من : باشه
رفتم قهوه براش درست کردم یه شکلات ? کاکائویی گذاشتم کنارش دادم بهش
آرمان:مرسی
دیگه چیزی نگفتم خواستم برم صدام زد
آرمان:سمیرا
من: بله
آرمان:بابت دیشب عذرمیخوام تند رفتم اعصبانی بودم
تو دلم گفتم هه تو اعصبانیت معلوم نیس رو کی خالی کنی
من :اوک بیخیال
آرمان: اوک
منم رفتم تو اتاقم سرم درد میکرد رفتم طبقه پایین تو یخچال قرص بردارم آرمان اومد گفت حالت خوبه
من : خوبم سرم درد میکنه
آرمان: باشه برو استراحت کن نمیخواد امروز کاری انجام بدی امروز شام از بیرون میخورم گرفتم بدونی
سرم درد میکرد اما انگار دوباره میخواست اعصابم خورد کنه پسره عوضی بزنم فکش بیارم پایین با آسفالت یکی بشه یا دونه دونه موهاشو بکنم بدم دستش
آرمان: کجایی یه ساعت دارم صدات میکنم
من : باشه فهمیدم برو
آرمان:اوک
منم بعد رفتن آرمان رفتم خوابیدم ،بیدار شدم غروب بود اتاق تاریک فقط ماه از پنجره بیرون روشن بود رفتم
کنار پنجره با ماه حرف زدم وقتی بچه بودم ناراحت بودم تنها بودم با ماه حرف میزدم وقتی بابام رفت تنها شدم خوابم برد شب بود هوا تاریک چراغ اتاقم روشن کردم دیدم ساعت ۱۰شب تشنه ام بود رفتم آشپز خونه آب بیارم همون موقع ماشین آرمان دیدم ماشین پارک کرد اومد تو سالن داشتم میرفتم بالا که صدام کرد
آرمان:سمیرا
من :بله
آرمان: سردردت بهتر شد ؟
من یکم بهترم ممنون
دیگه چیزی نگفت منم چیزی نگفتم رفتم بخوابم بیدار شدم طبق معمول داشتم صبحانه حاضر میکردم
آرمان اومد آشپزخانه میز صبحانه دید چشاش برق میزد پیراشکی پنیری درست کرده بودم
آرمان بعد صبح بخیر نشست منم نشستم رو بروش گفت: به به من عاشق پیراشکی پنیریم عالیه مرسی همیشه از اینا درست کن برای برای صبحانه
لبخندی زدم گفتم باشه
ارمان گفت : دیروز با خانم بزرگ حرف زدم گفت که ۱۳آبان اینجاست
خوش حال شدم لبخندی زدم گفتم : عالیه دلم براشون تنگ شده
شیطون شد گفت :دلت برای من تنگ نمیشه
من گفتم ها؟چرا باید تنگ بشه
بعد بلند خندید اینگار چیز خنده داری شنیده باشه
آرمان: وقتی تعجب میکنی خیلی قیافت دیدنی میشه
همون موقع گوشیش زنگ خورد شماره ناشناس بود فکر کنم نگاه کرد اخماش رفت توهم اعصبانی بود قطع کرد بعد آرمان: من میرم شرکت چیزی لازم نداری
من :نه ممنون دیروز ملکه خانم لیست چیز هایی میخواستم گرفته
آرمان: باشه من رفتم خدافظ
من: خدا حافظ
بعد آرمان خونه رو جمع جور کردم ملکه مرخصی گرفت رفت روستا عروسی خواهر زاده اش منم دعوت کرد نرفتم آخرین امتحان ۲۶خرداد خدا کنه قبول بشم من عاشق رشتمم از فکر بیرون اومدم تلفن خونه زنگ خورد پرهام بود
من سلام بفرمایید
پرهام: سلام سمیرا خانم خوبید
من : ممنون شما خوبی
پرهام: آرمان خونه است
من :دو ساعت پیش رفت چطور مگه چیزی شده آقا پرهام
پرهام: راستش نمدونم رفتم سکرت نبود زنگ زدم جواب نداد هرجا بگی رفتم
من : الان چیکار کنیم آقا پرهام زنگ بزنیم پلیس شاید پیداش کرد
پرهام: نه شاید رفته باشه پیش می از رفیقاش گوشیش شارژش تموم کرده.
من : باشه اگه خبری شد تورو خدا به منم بگید نگرانم
پرهام:باشه خداحافظ
خدا خدا میکردم آرمان چیزیش نشده باشه درستع ازش خوشم نمیاد ولی خانم بزرگ اونو به من سپرده ساعت ۱:۵۶ بود داشت دو میشد خیلی نگران بودم دعا میکردم آرمان سالم باشه همون موقع ماشین آرمان تو حیاط عمارت دیدم خدارو شکر کردم
رفتم دم در آرمان اومد چیزی که دیدم خشکم زد آرمان صورت زخم شده بود کبودی صورتش سیاه شده بود دقیقا رو صورتش
لنگلنگ راه میرفت لباساش خاکی بود
من : چی شده
آرمان: چیزی نیس چند نفر میخواستن گوشیشم کیف پولم بردارند اما نتونستن بهشون ندادم اوناهم چاقو داشتن زد شونم زخمی کرد میتونی پانسمان کنی زخمم
من : اره شما برو تو سالن منم میام
کمک های اولیه برداشتم رفتم پیش ارمان دیدم روی مبل دراز کشیده
من : بیاید اینجا تا زخمتون پانسمان کنم
اومد زخمش دیدم زیاد عمیق نبود خدارو شکر بتادین گاز زدم چشماش بست انگار دردش اومد بعد با باند بستم
من :تموم شد
آرمان: مرسی
صبح شد رفتم آشپز خونه آرمان دیدم آب خورد بعدش اینگار درد داشت
من : چیزی میخواید
ارمان : شونم درد میکنه
من : الان یه مسکن بهتون میدم دردت اروم میشه
دادم بهش ازم تشکر کرد صبحانه شیر عسل بهش دادم خورد رفت اتاقش
داشتم ناهار درست میکردم زنگ خونه زده شد تو آیفون نگاه کردم پرهام بود دوست آرمان در باز کردم
پرهام منو دید لبخند زد گفت سلام سمیرا خانم ببخشید مزاحم شدم
من : این حرفا چیه مراحمید بفرمایید داخل خواهش میکنم
پرهام: آرمان بالاست
من : اره رفت تو اتاقش صداش کنم
پرهام :نه خودم میرم صداش میکنم
من : باشه
رفت ارمان با پرهام اومد پایین رفتن تو سالن پذیرایی
منم چای درست کردم همراه با کیک شکلاتی که درست کرده بودم تازه دستور پختش از گوگل سرچ کردم عالی شده بود گذاشتم تو بشقاب سنی وارد سالن شدم چای به پرهام با چشاش داشت قورت میداد آدمو بعد به آرمان که اخم کرده بود من نمدونم چرا اخم میکنه وقتی منو با یکی میبینه اون روز پسر داییم اومد زن داییم یه چندسالی هست که تو شیرازه خونشون مامانم گفت برو پیش زن داییت ولی من قبول نکردم نمیخواستم مزاحم بشم سربارشون باشم پسرداییم از خواستگاری کرد من رد کردم چون مثل داداشم بود از اون موقع بهش گفتم که جوابم نه اونم گفت باشه اگه بخوای داداشت میشم منم قبول کردم هرچند هنوزم مثل سابق نیستیم
من تصمیم گرفتم رو پای خودم وایسم تلاش کنم
از فکر اومدم بیرون پرهام داشت میرفت که اومد آشپز خونه خداحافظی کنه
پرهام: خوش حال شدم دیدمتون سمیرا خانم بابت کیک ممنونم خیلی عالی بود دفعه بعد میشه برام درست کنید وقتی اومدم
من :البته خوشحالم که دوست داشتید
پرهام :با اجازه من دیگه میرم خداحافظ
من: خدانگهدار
رفتم سالن پرهام نشسته بود رو مبل تلویزیون تماشا می میکرد
منو دید اما اخم کرد وا این چرا اخم میکنه
من : با من اگه کاری ندارید میرم اتاقم
آرمان : میتونی بری
وا چرا این اینقدر سرد حرف میرنه بعد دو روز میگذشت
اومدم سالن تا پانسمانش عوض کنم
من :پانسمانتون باید عوض کنم
آرمان:لازم نیس خوبم
من : اگه عوض نکنم عفونت میکنه
تو چشام نگاه کرد گفت نگرانمی
من : خانم بزرگ شمارو سپرده دست من باید ازتون مراقبت کنم اینم جز از کار منه
آرمان چیزی نگفت بعد چشماش بست باز کرد گفت باشه پانسمانش کن
پانسمانش کردم
من : تموم شد عوضش کردم
آرمان: لبخندی زد گفت میتونی بری
دو ماه از رفتن خانم بزرگ به خارج شهر میگذشت تو این دو ماه پرهام دوست آرمان زیاد رفت امد داشت بعدش ازم خواستگاری کرد همون موقع تلفن زد خورد جواب دادم
من :الو
آیا از گزارش این کاربر اطمینان دارید؟