گیلار : قسمت پایانی《دار》 

نویسنده: Ermiya_M

افراد زیادی برای خاکسپاری آمدند .
اهالی روستا،ماهیگیر،گورکن، مرغ ، گوسفند ، اسب! 
بعضی میگویند او مسئول نابودی روستا و یک گناهکار است ؛ چندنفر هستند که از او دفاع میکنند اما گوش شنوایی نیست ! 
کورکورانه و با احتیاط تابوت را در گودال میگذارم ، نور ضعیف شمع ها توانایی نبرد با تاریکی بی کران شب را ندارند .
وقت پر کردن قبر است ، صدای زنان، مردان و حیوانات که او را نفرین میکنند از بیرون روستا هم قابل شنیدن است؛ ثانیه به ثانیه این شب سرد تر میشود و این پاییز بدترین پاییز تمام عمرم خواهد بود ! 
صدای زمزمه مانندی گفت : 
گناهکار ! 
بلاخره او رسید ، اسلحه دولول زنگ زده ای که فقط ذره ای از خودش کوتاه تر است را نشانه میگیرد و 
با افتادن از روی تخت بیدار شدم!
قرار با درویش ، دیر شد! 
بدون اینکه در آیینه نگاه کنم یا چیزی بخورم با عجله به آلونک برگشتم ؛ در کنار چاه آب ، درویش تکه گوشت ریش ریش شده ای را به گربه اش میداد .
+ سلام .
بدون جواب سلام گفت: 
فهمیدم ؛ وقتی روح وابستگی شدیدی در این جهان داره سرگردان میشه ، تمام مشکل یک روحه ! 
+ و خالی بودن قبر چی ؟ 
_ فعلا جوابی برای اون ندارم ، من رو ببر به جایی که فکر میکنی اون حظور داره.
درویش را به بیرون عمارت راهنمایی کردم ، با تعجب و شک خاصی به آن نگاه میکرد ، طوری که انگار چیزی از این عمارت میدانست.
صدایی در سرم پیچید : 
گناهکار ! گناهکار ! 
+ گناهکار ! 
_ چی ؟ 
+ معذرت میخوام .
_ وسایل لازم مراسم رو آوردی؟ 
+ من فکر کردم خودتون برمیدارید .
_ برمیگردم بیارمشون  .
خانه درویش با عمارت قدیمی فاصله زیادی داشت و با پای پیاده وقت زیادی طول میکشید تا دوباره برگردد.
چند دقیقه بعد،برای پر شدن این وقت دفترچه خاطرات را باز کردم تا ادامه اش را بخوانم .
۲۰ مهر 
امروز، مامان و بابا من را پیش مردی به اسم صالح بردند .
ظاهر نفرت انگیز ، صدای گوش خراش و بوی بدی که از خانه پر دود او میامد کافی بود که حس خوبی نداشته باشم ؛ همه این اتفاقات از زمانی شروع شد که حرف نزدن را شروع کردم ، پدر و مادرم تلاشی برای فهمیدن من نداشتند و در عوض عقل خودشان را به دیگران سپردند .
هیچوقت فراموش نمیکنم که امروز چه چیز هایی تجربه کردم ، اون دعانویس اول من را داخل برد و اول گربه اش را به جان من انداخت و بعد اون کار رو ۳ بار انجام داد! 
دوست ندارم بنویسمش یا راجبش حرف بزنم .
 بعد از اینکه جیغ کشیدم ، پدر و مادرم که بیرون منتظر بودند خوشحال شدند درمان شدم اما من از اول مشکلی نداشتم .
نمیدونم چیکار بکنم ، اگه میتوانستم از همه انتقام میگرفتم!
۲۱ مهر 
ببخشید مامان ، ببخشید بابا! میدونم کارم درست نبود اما چاره ای نداشتم.
امشب به شما ملحق میشوم ، خداحافظ دفترچه خاطرات عزیزم ! 
من و تو ، دوستی خوبی داشتیم .
بعد از این جمله تمام صفحات دفترچه خالی بودند .
_ وسایل رو آوردم .
+ درویش ، برگشتی ! باید راجب افرادی که اینجا زندگی میکردند صحبت کنم ، تو دختری به اسم گیلار میشناسی؟ 
_ راجب چی حرف میزنی؟ 
+ سوال رو با سوال جواب نده ، من میدونم  سه سال پیش چه اتفاقی افتاده ! 
_ چه اهمیتی داره ؟ من باید کارم رو انجام بدم .
+ هیچی ! فقط ، اذیت و تعرض یک دختربچه بخشی از کارته ؟ 
درویش سخت نفس میکشید، چندبار پلک زد و با من و من گفت :
میدونی، از اولم نباید به تو کمک میکردم ، روز خوش ! 
+ تو جایی نمیری .
_ میخوای به چی برسی ؟ من تنها کسی ام که میتونه از این وضع نجاتت بده .
+ درسته ! 
ناگهان و بدون فکر گلوی درویش را با دو دستم گرفتم و فشار دادم ،  صدای زمزمه کلمه 《 گناهکار ! 》همچنان تکرار میشد و انقدر از خود بیخود شدم که  دست و پا زدن درویش را حس نکردم !
من چیکار کردم ؟! 
مردی را کشتم که مطمئن نبودم که لایق مرگ است یا نه !
اگر اهالی روستا از این قضیه بویی ببرند، باور میکنند که من یک قاتلم ! 
البته الان هم وارد دنیای قاتل ها شدم ، دنیایی که مسیر خروج در آن وجود ندارد !
بدن سرد نشده و بی حرکت درویش را به گوشه درختی بردم و شروع به کندن خاک کردم ، بعد از دقایق طاقت فرسا و سخت ، توانستم کامل او را دفن کنم ، هنوز نمیتوانم باور کنم که من او را به قتل رساندم ! 
از گوشه پنجره چشم های آشنایی ظاهر و در زمان کوتاهی ناپدید شد ، به سمت در عمارت رفتم ، دری که از همیشه دور تر بنظر میرسید ، انگار باید فرسخ ها به سمتش حرکت میکردم تا به آن برسم ، ذهنم خالی شده بود و تنها به پایان دادن این اتفاقات فکر میکردم ، در را باز کردم و وارد خانه شدم اما این ورود تفاوت زیادی با دفعه قبلی داشت ، از کنجکاوی یا ترس نبود .
 + من نمیدونم تو کی هستی یا اینجا چخبره ، اما میدونم اینجایی ! همیشه اینجا بودی و من چقدر کور بودم ! همه چیز امروز تموم میشه !
صدای ضعیف یک دختربچه گفت : 
میخوای به من آسیب بزنی ؟ 
+ من فقط میخوام که تمومش کنی ! 
_ تقصیر اونا بود ! باید بابتش تاوان بدند ! 
+ من همه چیز رو میدونم اما این درست نیست ! 
صدا با جیغ و گریه گفت : 
از کجا میدونی ؟ از کجا میدونی ؟ 
دستم را در جیب سمت راست کت کردم ، دفترچه را درآوردم و به گوشه ای انداختم و بعد با لحنی که برای خودم هم ناآشنا بود  گفتم : 
بعد از مرگت روحت بخاطر دلایلی در زمین موند ؛  احساساتت ، افکارت و حتی جسمت رو در بر گرفته ،این برای من و بقیه قابل درک نیست اما تو مقصر نیستی !
از هیچ یک از جملاتم سر در نمیاوردم ، حرف زدن با مرده ها چه حسی داره ؟ همین الانشم بیشتر عقلم را از دست دادم !
_ اگه واقعا قابل اعتمادی دنبال صدای من بیا .
بیا ! بیا ! بیا ! 
دنبالش رفتم
 شرایط عجیبی شده،نه میدانم چه میگویم، نه گوش هایم میدانند که منبع صدا از کجاست ، نه پاهایم میدانند که کجا میروند و نه من میدانم ! 
دستیگره ای چوبی بر روی زمین افتاده بود که به طبقه پایین راه داشت ، پایم را به روی هر پله که میگذاشتم ، بیشتر در گذشته غرق میشدم .
مرگ درویش ، اتفاقات روستا ، مسموم شدن آب ، قتل اسب ، اولین ملاقات من با روستا ! 
و در نهایت زمانی که تصمیم گرفتم در اینجا زندگی کنم .
چرا از اینجا بیرون نرفتم ؟
چه چیزی در این روستای مرده باعث شد که بمانم ؟ 
طناب دار آویزان از سقف و صندلی افتاده بر زمین من را از گذشته به حال برگرداند .
سرما زیاد و زیادتر میشد و بیشتر از هر زمانی وجودش را حس میکردم .
+ من و تو خیلی شبیه همیم ، مردیم اما راه میریم ، حرف میزنیم ، میکشیم!
_ برای چی اینجایی؟
+ اومدم که کمکت کنم .
_ چرا من ؟ مگه میدونی من کی ام؟
+ شاید خیلی چیز ها ندونم اما این رو میدونم که اینجا من با یک قاتل یا یک روح حرف نمیزنم ، یک هنرمند ، که قربانی خرافات مردم اینجا شد و بعد از اینکه توسط مردی که امروز من کشتمش،مورد تعرض قرار گرفت ،دیگه هیچوقت آروم نشد.
_ کشتیش؟ تو، مرد خوبی هستی !
+ من میدونم که تمام اهالی روستا خواهند مرد ، اما من اینجا ام تا جلوی این اتفاق رو بگیرم .
_ چطوری ؟
+ اونا گناهکارن ! من میخوام تمام گناه ها و تقصیر هاشون رو برعهده بگیرم .
دختر از تاریکی بیرون آمد و نگاه سرد و مرده اش را به من انداخت .
چشم ها دروازه اند ، دروازه بهشت یا جهنم ، زیبایی یا زشتی، نور یا تاریکی!
برای اولین بار که با او ملاقات کردم ، جهنم را دیدم اما الان 
صدایش فکرم را بهم زد : 
تو کاری نکردی که بابتش تاوان بدی ! 
+ بعضی تصمیم ها قابل توضیح نیستند .
_ شاید اما مطمئنی ؟ 
+ بیشتر از هر وقت دیگه .
با دستان خاکستری و لاغرش من را در آغوش گرفت و در نزدیکی گوشم گفت : 
وقتی که تموم شد این خونه رو بسوزون ، این آخرین خواسته منه .
به بیرون نگاهی کردم ، شب شده .
بدنش را در آغوش گرفتم و تا قبرستان بردم و در زیر درخت بزرگ در تابوت را به آرامی باز کردم و در آن گذاشتمش .
قبل از اینکه بخواهم حرفی بزنم چیزی فهمیدم ، او این بار واقعا مرده است !
دوباره به عمارت برگشتم و در طبقه دوم چراغی را به زمین انداختم و بیرون آمدم ، طولی نکشید که آتش تمام خانه را گرفت .
همه چیز تمام شد ، اما فقط برای من! 
خانه ذره ذره در آتش میسوخت ،از تالاب خشک شده و روستا گذشتم ، روستایی که بار دیگر بوی زندگی میدهد! 
روستا زنده است ،  خورشید و ابر ها زنده اند ، زیبایی ها زنده اند ! 
بعد از گذشت از تابلوی روستا، انقدر رفتم تا به بندر  رسیدم .
جرقه تابلوی ایستگاه پلیس مرا به سمت خود کشاند .
سلام ، من  قاتل هستم !

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.