برای هیچکدام آماده نبودم ، نه ورود به این جهنم ، نه قتل اون اسب ، من برای هیچکدام آماده نبودم !
سرنخی از قاتل پیدا نشد که هیچ، مورد های جدید گزارش میشدند .
گاو ، گوسفند ، مرغ و سایر حیوانات
دیدن چشم ها ، روده ها و اجزای دیگر این موجودات بیگناه که وحشیانه بیرون ریخته بودند شب های من را تبدیل به کابوس کرده بود .
قاتل لعنتی هیچ ردی از خود به جا نزاشته ، اصلا هدفش چیه ؟ چرا حیوانات ؟
با هر هویت و هدفی که داشت ، بین ما بود ، در حالیکه روستا در وحشت و زاری غوطه ور شد ، اعتماد مرد ، لبخند مرد ، خورشید و ابر ها مردند!
روز و شب من پر از تلاش شد ، پرس و جو ، بی خوابی و با هرکاری یک قدم به دیوانگی نزدیک تر میشدم .
به ساعت نگاهی انداختم ، نزدیک غروب خورشید شده است ، چند پسر جوان به سمت پنجره آمدند و بعد از گفتن حرف هایی که درست نشنیدم چه گفتند از من خواستند دنبال آنها برم .
در کنار درخت ریش سفید روستا صحبت میکرد ، زن ها و مرد ها به او گوش میدادند.
صحبتش را قطع کرد .
_سلام کارآگاه ، چیزی پیدا کردی ؟
+ تمام تلاشم کردم اما فعلا نه .
آهی کشید و سکوت کرد .
یک زن با صدای واضح گفت :
امشب هرکس بیدار بمونه و مراقب باشه تا گیرش بندازیم .
گفتم :
نه فکر بهتری دارم ، امشب همه اهالی اینجا بمونن اگه قاتل بین مردم باشه ، نبودنش لو میده که قاتل چه کسی هست .
بعد از کمی بحث و صحبت، مردم پذیرفتند و تا نیمه شب منتظر ماندند .
فضا غرق سکوت ، همه به یکدیگر نگاه میکردند و با دقت منتظر پیدا کردن کوچکترین حرکت اضافه بودند .
در همین زمان یک صدا از روستا و سپس صدای یک سگ جلب توجه کرد .
مردان روستا اسلحه هایشان را برداشتند و یکی هم به من دادند ، سگ سراسیمه میدوید و صدا میکرد ؛
تله ای که یک کشاورز برای قاتل گزاشته بود آغشته به خون شده ، انگار او در آن گیر افتاده و بعد، از آن فرار کرده است .
رد خون ریخته شده را دنبال کردیم و به درخت های جنگل رسیدیم .
+ رفته داخل جنگل، هرکدوم از یک طرف حرکت کنید و آقایون ، مراقب باشید!
در میان درخت ها به آرامی به دنبالش رفتم ، جنگل در روزش تاریک است چه برسد به شب !
صدای جیرجیرک ها به گوش میرسید و سرمایی زیاد در من ایجاد شد .
از دور دختری دیدم ، دختربچه ای درحال فرار .
یعنی قاتل حیوانات یک دختر کوچک است؟
از دوربین اسلحه بهش نگاه کردم و فریاد زدم :
همونجا بمون ! یک قدم دیگه برداری مجبورم شلیک کنم !
صورتش را برگرداند ، چهره ای داشت که هیچوقت شبیهش را ندیدم .
خدای من ، پوست خاکستری ، مو های بهم ریخته ،و چشم هایی که از آن خون بیرون میامد .
+ قسم میخورم شلیک میکنم !
در چشم هایش غرق شدم ،دستم روی ماشه ماند ، سردرد عجیبی داشتم و سرما بیشتر از همیشه حس میشد .