فقط یک قطره خون

پراو (یا دنیای سیاه کهن) : فقط یک قطره خون

نویسنده: Mooner

تیزی سوزن، برقی در چشمش انداخت. صدایی او را به خود آورد: «خانوم، حالتون خوبه؟ می‌خواید از اول توضیح بدم؟»
دختری که روبروی پرستار نشسته بود، زیر لب گفت: «ممنون میشم.»
در یک کلینیک دلگیر و سرد، پاییز نزدیک‌تر از رگ گردن، منظره‌ای از برگ‌های طلایی و آفتاب خاکستری مهر ماه از پنجره‌های باریک و عمودی پشت سر دیده میشد، اما همزمان چند کولر قدرتمند در آنجا مشغول به کار بود. در سرتاسر آن ساختمان، رنگ آبی ملایمی گسترده شده بود. یک دستِ دختر، سفید و شبیه به دست مُرده‌ها به طرف پرستار دراز شده بود. آستین پیراهن سفید و سبزش را بالا زده بود و می‌خواست خون بدهد. طبق معمول در این هنگام تمام رگ‌ها پشت استخوان و عضله و هرچه گیرشان بیاید، مخفی شده بودند. اما به جز دستش، تمام تنش نیز به همان رنگ سفید بی‌روح بود. چنان که در کودکی مسخره‌اش می‌کردند و می‌گفتند اگر چند روز غذا نخورد، محو می‌شود. کک و مک‌های روی گونه‌اش کمی اوضاع را بهبود می‌بخشیدند، اما گردن درازش کار را خراب می‌کرد. از زمانی که با لوازم آرایشی آشنا شد، سعی کرده بود این نقص مادرزاد را برطرف کند، اما خیلی زود متوجه شد هر چقدر هم صورت و گردن و دست و پایش را رنگ‌مالی کند، باز یک قسمت جا می‌ماند و تأثیر وحشتناک‌تری به جا می‌گذارد. از اینکه یک نسخه‌ی قلابی از خودش باشد، می‌ترسید. پرستار گفت: «خیلی‌خب، با دقت گوش کن. سازمان پراو، بر پایه‌ی صرفه‌جویی در زمان مشتریان بنا شده. کار ما با دی‌ان‌ای نمونه‌ها انجام میشه. فقط به یه قطره از خون شما برای این کار احتیاج داریم. حتماً بارها شده که ساعت‌ها برای پیدا کردن فیلم مناسب، موسیقی مناسب یا کتاب مناسب وقت تلف کرده باشی. اینجا ما هوش مصنوعی قدرتمند و جدیدی پرورش دادیم که از طریق دی‌ان‌ای انسان‌ها، می‌تونه تمام علایقشون رو با دقت بالایی پیشبینی کنه. حقیقت داره که سلیقه، یه امر فردیه. این امر در کدهای ما نوشته شده. قبل از به دنیا اومدنمون. یعنی...»
دختر که بهار نام داشت، گفت: «یعنی من تصمیم نمی‌گیرم از موسیقی راک خوشم بیاد. بیست و هفت سال قبل طبیعت برام تصمیم گرفته.»
«دقیقاً. بسطش بده به بقیه‌ی چیزا. سیستم ما می‌تونه این کدگذاری‌ها رو بشکنه و سلیقه‌ی انسان‌ها رو از داخلش استخراج کنه. هیچ کار خاصی هم لازم نیست انجام بدی. به جز هزینه‌ی اشتراک ماهانه که البته دو هفته‌ی اول رایگانه، فقط یه قطره از خونت رو در اختیار ما می‌گذاری و برنامه‌ی پراو رو هم روی گوشیت نصب می‌کنی.»
بهار باز هم تعلل کرد. شاید هم چون از طفولیت خاطرات بدی با سرنگ‌های سرد و بی‌رحم داشت. عاقبت سرش را چون کودکی پنج ساله به نشانه‌ی رضایت تکان داد. قبل از گرفتن خون، یک فرم رضایت را امضا کرد و پوف... به یک چشم به هم زدن همه‌چیز تمام شده بود. پرستار خون را داخل یک ویال ریخت و گفت: «این خون وارد دستگاه مخصوص ما میشه. حالا باید چند روز به هوش مصنوعی فرصت بدی تا اسرار درونت رو بشکافه. دقیقش سه روزه. ولی ممکنه بیشتر هم بشه. به هر حال، وقتی سیستم آماده باشه، فقط کافیه وارد برنامه و بگی چی می‌خوای. یه پلی‌لیست آهنگ؟ فیلم امشب؟ کتاب بعدی که می‌خونی؟ لباس مخصوص مجلس عروسی؟ همه رو بهت میگه. غذاهایی که تا حالا امتحانش نکردی. دیگه لازم نیست ریسک خوردن غذاهای بدمزه رو به جون بخری. هوش مصنوعی به جات غذا می‌خوره و میگه دوستشون داری یا نه. البته نه واقعاً نمی‌خوره، ولی خب... می‌گیری چی میگم دیگه. به هر حال شعار ما اینه: زندگی برای تصمیم‌های بد وقت ندارد.»
بهار سعی کرد لبخندی بزند، اما صورتش خشک شده بود. برنامه‌ای که پرستار گفته بود را نصب کرد و خودش هم نفهمید چطور از آن ساختمان سرد و بی‌روح زد بیرون. وارد خیابان که شد، نفس عمیقی کشید. دو دستش را صلیب‌گونه باز کرد و در برابر خورشید بی‌جان سعی کرد گرم شود. گرم نشد، اما حس کرد نفسش اندکی بالا آمد. با لرزش گوشی، متوجه اعلان برنامه‌ی پراو شد که می‌گفت ثبت نام با موفقیت انجام شده. بار دیگر حالش خراب شد. گوشی را در اعماق جیب پالتوی بژ خود غرق کرد و به راه افتاد. به سمت ماشینش که کمی آن‌طرف‌تر پارک شده بود و حالا یک قبض جریمه روی شیشه‌اش بال‌بال میزد و با هر وزش باد می‌خواست به پرواز در آید. زیر لب گفت: «عواقبش گریبانگیرت میشه.»

***

«دیوونه شدی دختر؟ همه‌ی اینا کلاه‌برداریه. می‌خوان زار و زندگی ما رو بریزن بیرون و به حریم خصوصی‌مون تجاوز کنن. کِی می‌خوای اینا رو بفهمی؟»
به مانیتور خیره شده بود و بدون اینکه سر برگرداند، پاسخ داد: «کی می‌خواد تجاوز کنه؟ من چی دارم که بخوان ازش سر در بیارن؟ نکنه سیاستمدار بزرگی‌ام؟ یا یه هنرپیشه با یه زندگی ناجور. ها؟»
کنار دستش، زنی پاسخ داد: «همینه که میگم نمی‌فهمی. مسئله این نیست که چی داری و نداری. مسئله اینه که مال خودته. نه کسی دیگه. تا حالا شنیدی با هوش مصنوعی، سرطان رو درمان کنن؟ یا چه می‌دونم، از یه بیماری در آینده خبردار بشن؟ اگه این هوش مصنوعی از یه قطره خون می‌فهمه که دوست داری امشب واسه دوست‌پسرت لباس زیر چه رنگی بپوشی، چرا اتفاقات مهم‌تر رو پیشبینی نمی‌کنه؟»
«دست از سرم بردار، سارا. حوصله ندارم.»
زنی که سارا نام داشت، تنومند، با چهره‌ای خشن بود. پوستش کمی تیره و موهایش را با بافت آفریقایی به عقب رانده بود. عینکی مستطیلی بر چهره داشت که چشم‌های مشکی‌اش را پشت بازتاب نور آبی مانیتور پنهان کرده بود. از قاب عینکش بند کلفت و مشکی بافته‌شده‌ای آویزان بود که سخت میشد آن را از موهای خودش تشخیص داد.
سارا اندکی تحمل کرد و آدامس صورتی‌اش را باد کرد. بعد طاقت نیاورد و از نو شروع کرد: «اصلاً چی شد که تصمیم گرفتی چنین حماقتی کنی؟»
عاقبت موفق شده بود نگاه بهار را قرض بگیرد. هر چند که نگاهی خشم‌آلود باشد. بهار چشمانش را بر هم فشار داد تا آرام شود. خیلی دوست داشت در آن لحظه یک مشت بخواباند زیر چشم بهترین دوستش: «دیشب، نوید اصرار کرد که بیا یه فیلم ببینیم. من برنامه‌ی دیگه‌ای داشتم، می‌دونی چی میگم دیگه. ولی اون پیگیر بود که تازه سر شبه و حالا کو تا موقع خواب. نزدیک یک ساعت و نیم پای تلویزیون داشتیم فیلم انتخاب می‌کردیم. یا من قبلاً دیده بودمش، یا اون، یا به سلیقه‌ی یکی‌مون نمی‌خورد. یه هفته پیش، دو ساعت توی کتاب‌فروشی درگیر انتخاب کتاب بودم. سارا، تمام زندگی من شده تردید در انتخاب. هیچوقت هم نمی‌تونم بفهمم چطور باید انتخاب کنم. بعد از تموم شدن ماجرا می‌فهمم انتخابم درست بوده یا غلط. فکرشو بکن، یه نگاه به گوشیت می‌اندازی و اون بهت میگه که چی باید ببینی. وقتی هم ساعت دوازده شد، نمی‌بینی دوست‌پسرت پای یه فیلم آشغال خوابش برده و تنهایی باید بری توی تخت.»
احساس کرد جمله‌ی آخر زیاده‌روی بود. اما سارا دست روی زانویش گذاشت و گفت: «خب بگو، پس فشار آورده. خیلی‌خب، من در برابر غرایز انسانی تسلیمم. ولی حس می‌کنم خودتم از این تصمیم مطمئن نیستی.»
بهار دوباره به طرف مانیتور برگشت و گفت: «اشتباه حس می‌کنی.»
«خیلی‌خب، چیزی نگو. پس حداقل راجع به برنامه توضیح بده. چطوری کار می‌کنه؟»
«برنامه رو باز می‌کنی، بهت میگه چی باید ببینی یا بشنوی یا بپوشی یا هرچی. همین. توضیحی نداره.»
«خب پس چرا هنوز امتحانش نکردی؟»
بهار با دو انگشت، فاصله‌ی میان دو چشمش را فشار داد. کلافه شده بود: «تو همیشه انقدر پرحرف بودی و من یادم نمیاد؟»
سارا که انگار بهش برخورده باشد، برگشت و مشغول کار خود شد. سرش را حسابی به مانیتور نزدیک کرد که یعنی غرق در کار شده. البته که در این شرایط کمترین تمرکز را بر روی کارش داشت. بهار این ژست را خوب می‌شناخت. از بچگی هر وقت از دست او دلخور میشد، همین کار را می‌کرد. حدس میزد همین هم باعث شد عینکی شود. با لحن آرام‌تری گفت: «خیلی‌خب. خانومه گفت ظاهراً چند روز طول می‌کشه تا هوش مصنوعی کارشو بکنه. نفوذ به دی‌ان‌ای و از این مزخرفات. واسه همین فعلاً باید منتظر بمونم.»
سارا انگار که فراموش کرده بود دو ثانیه پیش قهر کرده، برگشت و گفت: «اگر کلاهبرداری باشه چی؟»
«خب من که پولی ندادم. دو هفته‌ی اول رایگانه.»
«آره، ولی خون که دادی؟»
«من که عقلم قد نمیده خون من به چه دردشون می‌تونه بخوره.»
چند صد کیلومتر آن‌طرف‌تر، در همان لحظه صدایی اتوماتیک گفت: «خون وارد دستگاه شد. آماده‌ی بهره‌برداری. یک دقیقه تا آغاز توالی»

***

آن روز و روز بعد، مسلماً خبری نبود. روز سوم، بهار سعی کرد به برنامه فکر نکند. اما این تاکتیک دوام نداشت. روی مخش رفته بود. روز چهارم، استرس به او هجوم آورد. اگر سارا راست گفته باشد چه؟ اگر از طریق یک قطره خون به تمام اسرار هولناکش پی ببرند چه؟ زیر لب گفت: «تو که اصلاً اسرار هولناکی نداری.»
اما حالا حرف سارا را درک می‌کرد. هرچه داشت و نداشت، متعلق به خودش بود نه کسی دیگر. به هر حال علم هم به مسیر خطرناک و قدرتمندی کشیده شده بود. نکند بتوانند هویتش را جعل کنند و پولش را بدزدند؟ بهتر بود به بانک اطلاع دهد حسابش را مسدود کنند. یا پلیس خبر کند؟ شاید هم خودش پا میشد می‌رفت به آن ساختمان. جرأتش را جمع می‌کرد و می‌رفت توی دهنشان میزد و می‌گفت: «همین الان یه قطره خون منو پس بدید. همش مال خودمه. تک‌تک گلبول‌هاش.»
اما با فکر کردن به آن مکان سرد و هولناک، دست و پایش ضعف کرد و رنگ از رخسارش پرید. پسری از روی مبل راحتی گفت: «انقدر فکرشو نکن. فقط یه قطره خون بوده، سه‌تا که نبوده.» و خودش به شوخی بیمزه‌اش خندید. گرچه بعید می‌دانست بهار منظورش را فهمیده باشد. بهار بار دیگر به صفحه‌ی گوشی خیره شد و به خاطر آورد که چطور روز اول امیدوار بود برنامه جعلی باشد و کار نکند. چه شد که حالا جانش می‌خواست به لب بیاید؟
نوید صاف نشست، طوری که بخواهد حرف مهمی بزند: «دیگه کافیه. من اجازه نمیدم کنترل زندگیت رو بدی دست یه مشت کد. عملاً خودتو بَرده‌شون کردی. فقط یه برنامه‌ی مزخرفه. ولش کن. همین مهمه که تو از انتخابت مطمئن نباشی. اینه که هیجان‌انگیزش می‌کنه.»
بهار به او نگریست. پسر جوانی بود. گرچه با آن لباس‌های خاکستری گشاد و زشت، چنگی به دل نمیزد. اما پتانسیلش را داشت. صورتش را تازه اصلاح کرده بود و موهای روشنش را به دو دسته تقسیم و با خشونت به عقب رانده بود. این دو کار، چشم‌های طوسی و گونه‌های استخوانی و تیزش را در مرکز توجه قرار می‌داد. بهار آهی کشید و در حالی که یک ظرف پر از چیپس را می‌آورد، گفت: «شاید، ولی خسته شدم. این تردید داره منو می‌کشه.»
دینگ! صدایی از گوشی‌اش برخواست. سرش به طرف صدا چرخید. نوید گفت: «یا شایدم دوست‌پسر جدیدت الان بهت گفت چه فیلمی دوست داری ببینی.»
بهار دستش را پیش برد. انگشتانش به وضوح می‌لرزید. سعی کرد خود را کنترل کند. گوشی را برداشت و صفحه را نگاه کرد. در یک مستطیل شیری‌رنگ، متنی به رنگ سبز دیده میشد: «انتخاب امروز شما چیه؟» (پایان بخش اول) 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.