سفر به دنیایی دیگر : دوباره یتیم خانه

نویسنده: t_parsa_razeghi

از پشت دستهایمان را گرفتند و روی زمین کشاندند هر سه تقلا میکردیم اما آنها که مارا گرفته بودند  مردان ورزیده و عضلانی بودند هنگامی که از بوته های خار  انبوه رد مان می‌کردند خار ها ساعد های دستم را میخراشید و چکمه هایم روی خاک سرخ کشیده میشد . ما را داخل استیشن مشکی رنگی نشاندند زنی فربه با موهای نارنجی و ابروهای در هم رفته با لحنی وهم انگیز گفت : فکر کردین میتونین فرار کنین ؟)) هیچکداممان حرفی از دهانمان بیرون نیامد او خانم کارل زنی بسیار وحشتناک بود اکنون دیگر می‌دانستیم کارمان تمام است خانم کارل روی صندلی جلویی نشست و به راننده فرمان داد حرکت کند . کفرم گرفت بعد از این همه سختی دوباره سر خانه اول برگشته بودیم . در وسط های راه فکری گوشه ای از ذهنم را مشغول کرده بود چرا برای گرفتن ما آن همه راه را تا قلب جنگل آمازون طی کرده بودند ؟ قبلا یتیم خانه سابقه فرار بچه ها را داشت اما آنها به خودشان زحمت  ندادند که پی پرونده فرار بچه های دیگر بگیرند  چرا ما ؟ تا آخر مسیر افکارم را مرور میکردم به یتیم خانه رسیدم یا بهتر است بگویم خود جهنم . از ماشین پیاده شدیم و مرد ای با شانه های ستبر من را به سمت یتیم خانه هدایت کرد نوشته ای به چشم می‌خورد: یتیمخانه ی پرادایس ¹. به سبک معماری گوتیک ساخته شده بود ولی اصلا زیبا نبود همه جای ساختمان گرد و غبار نشسته بود آن را مانند خانه ای از غبار کرده بود بعضی از پنجره ها شکسته یا ترک برداشته بود بخاطر همین آنها را چوب و تخته کرده بودند آلونک ای قدیمی در باغ قرار داشت البته نباید دیگر به آنجا باغ می گفت تمام گل و گیاه ها خشک و پلاسیده شده بودند بعضی از گیاهان هم که وضعشان بهتر بود کمرشان شکسته و خم شده بودند پروانه ای با بال های شیشه دور خوش رنگ ترین گل استثنایی ای که هنوز زیبایی خودش را از دست نداده بود می چرخید آن گل برای من هم محبوب بود . در بزرگ چوبی با غژ غژی باز شد من سیدنی و مارک را به داخل سالن هل دادند سیدنی روی زمین که با سرامیک فرش شده بود افتاد (( آخ )) مارک دستش را گرفت و کمک کرد بلند شود . فقط به چلچراغ باشکوهی خیره شده بودم که چند لامپ آن سوسو میزدند . حتی بهمان شام هم ندادند فقط یک‌راست به سمت اتاقمان رفتیم . خوشبختانه من و مارک در یک اتاق بودیم ولی چون ظرفیت هر اتاق دو تخت بود سیدنی در اتاق دیگری می‌خوابید.  تختی دو طبقه ی بود مارک از نردبان فلزی بالا رفت و روی تخت بالا پرید و به خواب فرو رفت  من هم رو پایینی خوابیدم . مارک از آنموقع که سوار ماشین شده بودیم یه کلمه هم حرف نزده بود درکش میکردم او هم مانند من افسوس می‌خورد. دیگر از همه زندگی ام کلافه شده بودم بار دیگر روی تخت با تشک بسیار سفت غلتیدم تاریکی شب تمام اتاق را بلعیده بود از روی تخت برخاستم به سمت پنجره رفتم و دریاچه ای که تصویر ماه روی آن منعکس شده بود را تماشا کردم نور نقره ای ماه کمی هم اتاق را روشن کرد. در همین حین که دریاچه را تماشا میکردم از آلونک دختری قد بلند خارج شد سرش را بالا گرفت و به پنجره ی اتاقی که من در آن بودم نگاه انداخت بلافاصله سرم را دزدیدم تا مرا نبیند وقتی نگاهش را از پنجره ی اتاق ما ربود و راه خود را در پیش گرفت سرم را دوباره بالا بردم تا ببینم کجا دارد می‌رود داشت به سوی یتیم خانه می آمد یعنی آن دختر که بود ؟ این وقت شب چرا میخواست دزدکی به یتیم خانه بیاید ؟   
با خودم فکر کردم شاید یکی از مسئولان یتیم خانه باشد گرچه اصلا به او نمیخورد . روی تخت دراز کشیدم پلک هایم را روی هم گذاشتم و خودم را الکی به خواب زدم بالشم را پشت رو کردم و کاغذی دیدم با خودم فکر کردم این کاغذ را کی چسبانده است؟ نوشته را زیر لب خواندم : میخوای فرار کنی )) ناگهان در با شدت باز شد دختر داخل شد و به طرف من آمد میخواستم فریاد بزنم اما صدایم در گلویم خفه شد دختر دستش را روی دهانم گذاشت و گفت : هیس !مگه نمیخوای فرار کنی ؟))
¹: Paradise به معنی بهشت 


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.